اینجا قلزم است.

سلام خوش آمدید

پروازمان کمتر از دو هفته دیگر است. نوشتنش هم احساس گرمی به من می‌دهد. دیروز تولد مامان بود. ده روز قبل‌تر هم تولد بابا. در این میانه هم روز پدر. گفتن ندارد که تمام هفته را با تماشای کیک و غذا و عکس‌های قشنگ گذراندم که من دیگر بخشی از آن‌ها نیستم. عمه‌ام آمده بود تهران. از وضعیت اسف‌بار اهواز. طفلک در این وضعیت از قرنطینه آمده بود به قرنطینه، اما همین آمدنش هم نعمتی بود. هر سه نفر از تنهایی و چسبیدن به کادرهای چنداینچی درآمده بودند. قسمت مزخرفش اما این است که هربار تماس می‌گرفتم مامان گوشی را می‌چرخاند که عمه‌ام را ببینم و حالش را بپرسم. گفتن ندارد که این کار چقدر کلافه‌ام می‌کند اما این هم گفتن ندارد که اعتراضی هم نمی‌کردم. عمه‌ام تمام مدت قربان صدقه من می‌رفت و من از فکر این همه سال ندیدنش و حالا از توی کادری به این کوچکی با قلبی لرزان و تپنده از کیفیت اینترنت باید تماشایش کنم، معذب بودم. عمه‌ام یک زن تیپیکال عرب است با چهره‌ای زیبا اما بسیار رنجیده، یکنواخت و سرد. غمش غلیظ است و مهرش غلیظ‌تر. نمی‌دانم می‌توانم به این نژاد و آن خطه تعمیمش بدهم یا نه، اما این خاصیت مشترک تمام زنانی‌ست که می‌شناسم. غلظت احساسات. در مواجه‌شان هیچ‌چیز سطحی نیست. تا مغز استخوان صبورند. یک طوری از خدا و بهشت و جهنم و ایمان صحبت می‌کنند که بدیهی‌ترین و عمودی‌ترین ستون هویتشان است. طوری توی غم فرومی‌روند که دیگر آن آدم سابق بیرون نخواهد آمد. محبتشان قلب و کلام ندارد. تماما قلب است. یکی از قربان صدقه‌های تیپیکال عمه‌ام از وقتی خاطرم هست این بوده که حین راه رفتنم قربان زمینی میرفته که رویش راه می‌رفته‌ام. این ترجمه دقیق عبارت خودش است. با چنان شدت و حدتی دوستمان دارد که کم از احساس مادرانه‌اش ندارد و مخاطب این را با گوشت و پوست و استخوانش درک می‌کند بس که بی‌ریا و صاف است. تمام عمه‌هایم. می‌گویم عمه‌هایم چون زنان این سمت کمتر به فارسی صحبت کردن افتاده‌اند و کلماتشان، لحنشان، رنجشان، مهرشان، و عزایشان هنوز عربی است. عمه‌ام بعد از مرگ پسرش مشکی را از تنش درنیاورد و هنوز هم با گذشت این همه سال، وقت صحبت کردن با سعید که هم‌نام پسر از دست‌رفته‌اش است گوشه چشمانش تر می‌شود. وقت‌هایی که تنهاست یک‌طوری سیگارش را می‌پیچد که بی‌اغراق غم تماشا کردنش تمام درون آدم را می‌درد. حالا که دارم وصفش می‌کنم به نظرم می‌رسد هیبت این زنان، بیشتر حول حزن است تا فرح. انگار که نمایشی از زندگی‌شان باشد. قسمت عزیزی از عمرشان در بمباران و آوارگی گذشت و قسمت بعدی‌اش در سوگ و محرومیت، در این میانه هم چند پیک کوتاه فارغ‌التحصیلی فرزندی، وصلتی یا بغل گرفتن نوزادی و درآمدن اسمی در لیست حجاج. دور شدم. خواستم از این روزها بنویسم بحث کشید به عمه‌ام و بعد خاطرم آمد چند دقیقه بعد از صبحت با سعید یادش آمده بود که سعید عربی بلد نیست و داشت از او عذرخواهی می‌کرد. من از لطافتش گریه‌ام گرفته بود.

  • ۱۲ اسفند ۹۹ ، ۱۵:۱۹
  • افرا ...

روز آفتابی زیبایی‌ست. هوا انگار که اسفند است و گرچه تمام اسفندها کارمند بوده‌ام و بهره چندانی از آفتاب ظهر اسفند نبرده‌ام اما همچنان زیباست. از آن حال و هوای خط مستقیم تا چهارراه ولیعصر و بعد هم پیاده‌روی‌های اطراف فلسطین و نادری و بلوار کشاورز و شهرکتاب قدس. آخ دلم پرمی‌کشد برای آن لحظه رسیدن به مناطق  محبوبم. نمی‌دانم می‌توانم آن حجم از خوشی را دوباره پیدا کنم یا نه، حالا که هوا بسیار آلوده است و گرانی بیداد می‌کند و وضعیت تحت سلطه کروناست و بی‌کفایتی این‌هاست و سرها در گریبان است و دل‌های مردم را کشته‌اند. هر کدام از اتفاقات خط قبل را شاید هر ملیتی در یک برهه تاریخ و در زمان بلندتری تجربه کرده باشد، ما ولی آنچه خوبان همه ندارند یک‌جا داریم تا بلکه زودتر تمام شویم و این قوم‌الظالمین هم بتواند نفس راحتی بکشد. از دریا شنیدم هلند شلوغ شده است. گویا مردم از سیاست دولت در مقابل کرونا عاصی شده‌اند و شروع کرده بودند به اعتراض و تجمع در خیابان‌ها. چند هفته پیش وین هم همینطور بود. در این وانفسای دو متر تا بغلیت فاصله بگیر، پنجاه‌هزار نفر تجمع کرده بودند در مرکز شهر در اعتراض به دولت که این چه وضعیت بی‌عرضگی شماست! مردم خسته‌اند لابد. کلافه شده‌اند و سرریز هیجاناتشان جمع شدن در خیابان است. هر آدمی کاسه صبری دارد. یک قومی تحمل سه ماه مداوم در خانه ماندن و سرویس گرفتن ندارد و یک قوم دیگری نان شب ندارد و جلوی دوربین با غمگینانه‌ترین حالت ممکن تکرار می‌کند "جوانی بخوره توی سرم، روم نمیشه به بچه‌م نگاه کنم" و به سمتش شلیک می‌شود یا می‌رود زندان تا اگر توانست چندصد میلیون تومان وثیقه جور کند آزادی مشروط بگیرد. همان آدمی که در غم نان، داشت حقوق عقب‌افتاده‌اش را طلب می‌کرد. بعد هم می‌شود آشوبگر و دست‌نشانده دشمن. سیرک واقعی. که آخ ایکاش تو دوست من بودی، یا ادای دوست داشتن من را، دست‌کم، در می‌آوردی تا من برایت بمیرم و از تو مویی به دشمنی که می‌گویی نفروشم. که کاش بلد بودی ما را کفتر جلد خودت کنی وقتی می‌دانی چقدر رئوفیم و چقدر تمام آنچه که از زندگی می‌خواهیم کم است و چقدر برای تو آسان است. کاش می‌آمدی و ما را نوازش می‌کردی تا چشممان دنبال آسایش و آرامش آمده از سوی دشمن تو نباشد. که تو ما را به هیچ  فروختی و ما دیگر توانی نداریم تا خریدارت باشیم. افسوس. افسوس از همه آن رفتگان بی‌بازگشت...

  • افرا ...

صبح کمی دیرتر آمدم دانشگاه. صبح خیلی زود تنها بی‌که سعید اطلاع داشته باشد سوار اتوبس شدم و بعدترش کوه را رفتم بالا. روی نیمکت بالای کوه نشستم به تماشای آفتاب. فکر کردم، نفس عمیق کشیدم، قهوه‌ام را خوردم و برگشتم پایین و تمام امروز را در زیرزمین دانشگاه خواهم بود. ساعت شش و چهل و پنج دقیقه بعدازظهر به مدت دو ساعت امتحان دارم که آنلاین برگزار می‌شود. احساس امتحان ندارم. چرا که در این مقطع (سن؟) هستم و اینکه روزگار اخیر را با چنان حدتی گذرانده‌ام که نگرانی در این سطح اصولا اعتبار خود را از دست داده است. به گمانم اغلب افراد آستانه تحمل‌شان در یک سال گذشته تغییرات اساسی داشته است. یا کم تحمل‌تر و خسته‌تر و یا برعکس سرسخت‌تر شده‌ باشند. من در دسته دوم قرار گرفتم. سال بسیار سختی را گذرانده‌ام و اگر بخواهم صادق باشم قسی‌القلب هم شدم. سرعت واکنش‌هایم کم شده است و به همه چیز آرام‌تر نگاه می‌کنم و به نظرم میرسد بعد از آن روزهای سیاه لابد این دیگر خیلی مسخره است و می‌گذرد. دیگر بین ساعت‌های کش‌دار انتظار بین دو حرکت بی‌قرار نیستم. قیدیبوک را برمیدارم و دورترین و روشن‌ترین صندلی ایستگاه را انتخاب می‌کنم، صفحه نشانه‌گذاری شده را باز می‌کنم و سیم ارتباط به دنیای اطراف را می‌کشم. دندان عقمل را هم به همین ترتیب کشیدم و بی‌قراری مهتاب را هم به همین منوال. نفس عمیقی کشیدم و گفتم اگر داریم کنار مور قدم می‌زنیم و آنقدر زنده‌ای که این‌ها را تعریف کنی، و خبر مرگ خانواده‌ات هم مطرح نیست، پس می‌گذرد. البته یک به جهنم هم اضافه کردم که خندید اما من داشتم جدی می‌گفتم. قصد ندارم عارف شوم اما تمامش یک قطار است و چند ایستگاه. تمام قطارهایمان به یک ایستگاه خواهد رسید. درجه یک و دو و سه بودنش دیگر اهمیتی ندارد. حداقل برای من ندارد. آن روز که دست گلاسنر را فشردم قطار حرکت کرده بود و برگشتنش دیگر اهمیتی نداشت. آن رخنه جوانه زد و حتی همین نوشتنش هم دیگر اهمیتی ندارد. دیشب ماه خیره‌کننده بود. با مربی آنلاینم سی و پنج دقیقه ورزش کرده بودم و پنجره را باز کردم هوا بخورم که دیدمش. آسمان شهر نیمه‌ابری بود و تقریبا شب حوالی نیمه ماه بود. به افق این شهر و در موقعیت خانه ما اگر کمی به سمت جنوب شرقی بایستم ماه درست بالای سرمان خواهد بود. هوا که ابری باشد هم می‌دانم که آنجاست و این دلم را گرم می‌کند. سعید داشت نماز می‌خواند و مابینش گفت نمیگذارد آب توی دل من تکان بخورد. من داشتم حرکت ابرها حوالی ماه را تماشا می‌کردم و باور داشتم که درست می‌گوید اما آب‌ها در دلم در تلاطم بودند ولی آن هم دیگر موضوعیتی نداشت. میم، از پشت مانیتور گفته بود دیگر خشمگین نیستم. درست می‌گفت برخلاف گذشته دیگر خشمی ندارم. خوب است. آن عصیان داشت پوست من را می‌کند و از نظر میم من حالا دیگر آن خشم را ندارم. این خوب است. این خیلی خوب است. ماه را تماشا می‌کردم و به سعید گفتم امیدوارم هیچ‌وقت نیاز نداشته باشد، اما اگر شد و روزی آنچه که از سرم می‌گذرد برسرش آمد، نگران نباشد من کنارش هستم و محال است رهایش کنم. که من آنطور که او دست‌های من را از خش انداختنم نگه داشت و روی چشم‌هایش گذاشت را بلد نیستم اما می‌تواند روی بودنم حساب کند. شام خوردیم. سعید در گروه خانوادگی‌شان یک ویدیو کال داشت. من واژه‌هایی در اعماق آبی دریا را تمام کردم و بعد مستند توران خانم را انداختیم روی دیوار.

  • ۰۷ بهمن ۹۹ ، ۱۴:۱۰
  • افرا ...

اولین پیامی که امروز دیدم از الهام بود که نوشته بود کاش الان بودم می‌نشستیم به دردودل. این غمگین‌ترین جمله‌ای بود که در راستای آمدنم گرفتم. خود جمله کوتاه نه غمگین بود و نه حتی درنده‌تر از آنچه که از سر گذرانده‌ام. اما در موقعیتی دریافتش کردم که مساعد نبود. فکر کردم حتما اگر تهران بودم هردو سبک می‌شدیم... برایش ننوشتم آره واقعا کاش. عوضش به خودم بدوبیراه فرستادم بابت تمام لحظه‌هایی که می‌توانستند حضوری باشند و محدود شدند به چند کلمه و خط و صدا و تصویر چند اینچی. خودم از جهنم برگشته‌ بودم اما نتوانستم برای الهام بنویسمش. برایش صدایم را فرستادم که از سر کار برگشت تماس بگیریم. خودم یک گلوله درشت سرب خوردم و رفتم بدوم. ندویدم. روی نیمکت نشستم و گریه کردم. برای آنچه که از دست رفت و من نتوانستم نگذارم نرود که هیچ خودم باعث رفتنش شدم و حتی آنقدر درنده‌خو و پلشت شده‌ام که همان روز رفتم بست نشستم توی زیرزمین دانشکده و تا غروب زل زدم به عدسی‌های میکروسکپ. فردایش هم. روز بعدش هم. سعید نگران است. من نیستم. به نظرش میرسد باید صحبت کنیم. به نظر من نمیرسد. میثم می‌گفت نوشتن چی؟ جواب ندادم. جواب الی را دادم چون می‌دانستم می‌توانستم با بودنم نجاتش دهم. غمش را سبک کنم بلکه. نتوانستم. چون نبودم. و اصلا خودم از جهنم برگشته بودم و مرحله بعد از جهنم از خود جهنم سخت‌تر است چون خیالش تو را رها نمی‌کند. دروغ است بگویم که دوست داشتم تنها باشم. برعکس می‌مردم که بتوانم حس کنم نشسته‌ام و مریم بغلم کرده یا مثلا مامان. بغل نبود. چشمم روی خط "تواز ازدست دادن چی میدونی" خیره شد. تپش قلب گرفتم. طاقچه را بستم و فکر کردم از دست رفت؟ سعید فکر می‌کند برگردم به دورکاری. قبول نکردم. من از درونم پرکشیده است و توی خانه که هستم به نظرم می‌رسد دیوارها به سمت من در حرکتند. هر وقت که برف ببینم، مربع سیاه خاکستری ببینم، طعم پرتقال، عطر پرتقال حتی می‌شود خانه شماره نه که پرنده توی قلبم را پراند. شبش تا توانستم دویدم. قلبم شکسته بود و برای همیشه شکسته خواهد ماند. خاطره این شهر را فراموش می‌کنم؟ پرتقال را چطور؟ توی دنیا درخت افرای دیگری نخواهم دید؟ مربی ورزشم داشت می‌گفت وقت مشت زدن به هرکه دوست داری مشت بزن، من می‌دویدم و گریه می‌کردم و به گودرزی و یحیی و میترا فکر کردم. فکر می‌کردم کاش می‌توانستم به گلاسنر مشت بزنم و کاش مشت زدنم فایده‌ای داشت اصلا. پونه نوشته بود ترازو گرفتم؟ و من فکر می‌کردم ترازوها را هم کاش می‌توانستم معدوم کنم. حتما او را هم نارحت کرده‌ام. دنیای بی‌اندازه متفاوتمان ما را به هم پیوند داده است و من از بودن در یک تیم خوشحال بودم. آنچه که بین ماست بزرگ است و اگر چیزی به آن بزرگی متاثر شده بود لابد موضوع برای پونه خیلی مهم بوده و من توی لجنی که درش دست و پا میزدم اولویت اول پونه را گذاشته بودم اولویت دهم. عذرخواهی کردم و سعی کردم خوشحالش کنم چون برایم مهم است که دلش گرم باشد. از تصور اینکه غم را متشعشع کنم آن هم برای پونه راضی نبودم. فکر کردم غم نباید از من بروید و غم داشت از من می‌رویید. نشستم روی نیمکت روبروی کلیسا و عذرخواهی کردم اگر ناراحتش کرده‌ام. بوسیدمش و خیره شدم به ابر بالای صلیب. من توی این شهر به گمانم بود توی دوستی دخترها سهمی داشته باشم. زاغکی که بخواهد توی دسته طاووس‌ها جا شود لابد. کلیسا داشت ناقوس ساعت ده را می‌زد. نفس عمیقی کشیدم. آه بلند و فکر کردم حق دارند. دوستی معاشرت و زمان می‌طلبد و من توی این زندگی دانشجویی‌ام دارم دست و پا می‌زنم. همچنان ناقوس بی‌وقفه. به الی گفتم حتما می‌گذرد. آبنبات‌ها را و درخت افرا را و گلاسنر را. گفتم خودم می‌دانم از عناد است که خانه نماندم. گفتم چه حجم خالی بزرگی توی قلبم است که خواهد ماند. من نتوانستم مدیریتش کنم و حالا یک چیز تیزی تا عمق قلبم را بریده است. گفتم چقدر جایش خالی‌ست و چقدر به بودنش احتیاج دارم و تحمل اینهمه خارج از توان من شده است. نگفتم تنها هستم. چون داشت عزت‌نفسم را نشانه می‌رفت. موضوع را بستم. گفتم ولش کنیم. تمام نمی‌شود اما من خسته‌ام و بهتر است برگردم خانه. و برگشتم لبخند زدم و به گمان سعید پیاده‌روی فرح‌بخشی بود که برای روحیه‌ام خوب است. مهشید نوشته بود قطره ویتامین دی را فراموش نکنم.

  • افرا ...

هجدهم ژانویه است و به گمانم اواخر دی. اگر که تمام نشده باشد. هوا برفی‌ست. تاریخ‌های فارسی را از دست می‌دهم و حوصله چک کردنشان را روی اپ‌ها ندارم. تمام زندگی‌ام دو قسمت شده است. تمام ایمیل‌ها، تقویم‌ها، دو تا تلگرام دارم. دو تا واتس‌اپ. دو تا شماره تلفن. دو نوع گروه دوستی. دو تا عید. دو کتابخانه برای کتاب‌ها. دو نوع مطالعه رفرنس‌ها و حتی دو جور خلاصه‌نویسی. حوصله نداشته باشم، که اخیرا همین‌طور هم هست، تاریخ‌ها را از دست می‌دهم. تیر آخرش سالگرد ازدواجمان. ساعت دو بعدازظهر آمازون یک بسته آورد که فهمیدم سعید یک گرامافون برایم هدیه گرفته است. بسته را گذاشتم کنار میز مطالعه خودم و کمی به بیرون از پنجره خیره شدم. کلاس نان‌پزی داشتم و منتظر بودم نان توی فر طلایی شود. سعید داشت یک چیزی توی لپ‌تاپش طراحی می‌کرد. گرامافون را باز کردم و متوجه شدم دو صفحه مورد علاقه‌ام هم همراهش هست. از ادیت پیاف و آرمسترانگ. لبخند زدم. صبح خیلی زود بیدار شده بودم که هم ادیت نهایی مقاله را انجام دهم و آپلودش کنم، و هم برسم قبل از کلاس نان که ساعت هشت بود صبحانه بخورم. از ورز دادن خمیر کمی خسته بودم. و در فواصل استراحتش یک چشمم به گرفتن ایمل تأیید ثبت مقاله بود و یک دستم مشغول جابجا کردن گلدان‌های قدی تا وان و باز کردن دوش روی برگ‌ها. جمعه خسته بودم. در واقع کمی بی‌حال بودم و با احساس به سرانجام رساندن مقاله و عطر نان و تماشای گلدان‌های تمیز سعی داشتم زندگی کنم. دلتنگ بودم. خیلی. نه لزوما دلتنگی خاص و روشن. دلم ساعتی، نفسی، یک رهایی خواست. یک دوستی که برویم قدم بزنیم یا قهوه‌‌ای چایی کنار هم باشیم. کلمه ردوبدل کنیم. تنهایی‌ام عین دوکو دارد پهنا می‌گیرد. یک نوعی از معاشرت شخصی. منظورم دورهمی‌هایمان نیست که حقیقت خیلی معرکه‌اند، نه. دوست. دوست تک بی‌حضور سعید حتی. قرنطینه خیلی کش آمده و حالا دو ماه دیگر هم تمدید شده است. تصورش هم خسته‌ام کرده است. تمام مدت هوا گرفته و ابری، اضطراب مداوم تز و پروژه، دوری، و قرنطینه. این است که از چوب رفیق می‌تراشم. اخیرا به پیشنهاد میم زندگی داستانی ای‌جی فیکری را خواندم که خیلی به دلم نشست. فضای داستان خیلی زیبا بود. آرام و روان و روزانه. پیامی از استادم گرفته‌ام که می‌گفت گویا در تمام مدت تنها پنج روز مرخصی گرفته‌ام و حالا پنجاه‌وچهار روز دارم. خیلی اکید توصیه کرده بود بروم استراحت کنم و سترانگلی را یک جور شاخصی توی چشمم کرده بود. البته حساب نکرده بودم انقدر است و حساب نکرده بودم که چند روز گرفته‌ام اصلا. دورکاری یک طوری‌ست آدم فراموش می‌کند مرخصی بگیرد. آدم دوری که منم هم که تعریف تمام روزهای درشت تعطیلی برایش معنی پرواز به تهران است. وضعیت کرونا که اینطور شد، به کل پرونده مرخصی از جلو چشمم برداشته شد. همان چند سفر اطراف هم آنقدر این قاره کوچک است که با وصل به تعطیلی و آخر هفته زیاد هم می‌آمد. حالا پنجاه‌وچهار روزی را دارم که نه می‌توانم برگردم و مامان و بابا را ببینم و نه می‌شود همین اطراف بود. این یعنی قریب به دو ماه خانه ماندن. این جنون‌آور نشود حتما که تعطیلات نخواهد بود. اما خب برای استادم نوشتم حلش می‌کنم. و یک جایی وسطهاش اشاره کردم حالا شاید زودتر واکسن بیاید و بزنیم و خودم از فکر رزرو بلیط ایران قلبم گرم شد اما گرمای آمده از یک فتیله کم‌جان و نحیف. خیلی گرفته‌ام.

  • افرا ...

کمی دیگر یک سال می‌شود که آن روز سیاه را دیدیم. آن روز سیاه است؟ اگر برای ما سیاه است برای آن‌هایی که در پرواز نبودند اما قلبی در پرواز داشتند چه رنگی دارد؟ دنیا بعد از آن روز برای آن‌هایی که مانده‌اند چه شکلی‌ست؟ شکل دارد اصلا یا یک هیبت درهم ریخته و آشفته و وحشی‌ست دیگر؟ اگر به پرواز خودم در صبح قبل از آن روز اشاره کنم نوشته‌ام بار ترس مرگ خودم را می‌گیرد. من از مردن می‌ترسم. از اینکه بمیرم و غمی را این‌قدر سرد و وحشی در جان عزیزانم بکارم وحشت دارم. آن غم است که خورنده است. آن غم است که سبب شد چندین بار صدای مادر الوند را روی دور تکرار بگذارم که می‌گفت: "که ما کوهها را بسیار دوست داشتیم." این غم را چطور بنویسم وقتی به نظرم می‌رسد حتی آن "که" گفتنش هم درنده است در گوش من. من نتوانستم با این غم کنار بیایم. من که نه الوند را می‌شناختم نه پونه را، نه نگار یا سوفی را. من حتی نمی‌دانستم ناهید برادری دارد که بخواهم احتمال بدهم الیاسی برادر ناهید بوده است هم از این غم رهایی ندارم. آن روزها آن‌قدر غمگین بودم که حتی نمی‌توانستم دستم را دراز کنم بلکه عکس مامان یا بابا را بردارم تماشا کنم. خداحافظی خیلی سخت است. استناد علمی ندارم اما احساسی که بعد از تجربه خداحافظی فرودگاه دارم چیزی شبیه مرگ است. در مقام کسی که بدرقه می‌کند و در گرگ‌ومیش سحر از آن اتوبان لعنتی برمی‌گردد خانه یک دریده شدنی هست و در حال آن کسی که در گرگ‌ومیش شیشه‌های بزرگ پشت گیت روبروی باند فرودگاه روی صندلی‌های فلزی کوفتی که جان می‌کند یک نکته مثبت در آینده پیدا کند یک جهنم مجسم دیگری. این‌ها را با هزاربرابر کردن هم با غم تماشای لاشه سوخته که نمی‌شود مقایسه کرد اما قصد دارم بنویسم خودش به تنهایی هم از آدم سالم سرپا یک جسم پوک متحرک خواهد ساخت. حالا آدم خداحافظی را ببیند، تنهایی مسیر ماتم‌بار برگشت را بچشد، کلید در قفل خانه تاریک بیاندازد و ریخت‌و‌پاش آدم عزیزش را قبل از ترک کردن تماشا کند. خبر را بخواند. خبر را بخواند. توی خبر بماند. توی خبر بمیرد. یک چند ثانیه‌ای بین فهم مصیبت تا باور آن است که کاش تو تجربه نکرده باشی اما یک زهرماری‌ست از امید و دعا و عجز و بیچارگی‌ای که مثالی ندارد. که برای من باور دارم خود تجربه مردن است. مردن همین لحظه است وگرنه آنکه رفته که رها شده است. آن وحشت مردن مال ماست. مال اوست که عزیزش رفت و نتوانست حتی تابوتش را لمس کند. مردن از غربت وسط وطن خودت. این کفر نیست پس چیست؟ شمر که تنها یک شمر هزاروچهارصد سال پیش نیست. هر دوری یک طوری. مردن و پاک شدن این قدر غریب؟ مردن، شایسته یک دلجویی نبودن است. مردن آنجاست که قلبت را کسی کند و رفت و پایمال کرد و تو را شایسته یک عذرخواهی ندانست. که شرمندگی و عذرخواهی و دلجویی به یقین نه سارا را برمی‌گرداند نه میلاد را نه هیچ صدوهفتادوشش نفر دیگری را اما آدم را می‌آورد روی زمین. از این ویلانی و حیرانی غربت مرگ عزیزانش رهاتر شود شاید اگر ببیند یادشان زنده است و نه اینطور پنهانی و بی‌سروصدا. بگردم برای آدمی که در خور غربت توی دلش سوگواری نکرده. آدم که عزیزانش اینطور توی هوا بروند و مهجور شوند و به چشم ناملایمت‌ها و نادیده‌شدن‌ها ببیند می‌میرد. آن صدوهفتادوشش نفر را باید دست کم در بیست نفر متصل ضرب کنیم تا کشته‌های مستقیم آن پرواز حساب شوند. این حجم از قساوت و ندیدن چطور است؟ چطور می‌رسی خانه؟ همسرت را چطور می‌بوسی بعد از آن صبح سیاه؟ اگر پرواز داخلی و بدون فشار خارجی بود چی؟ بعد از اون روز سیاه همون آدمی؟ عیدها را جشن می‌گیری هنوز؟ تولدت خوشحالی؟ ختم که میروی به چه چیزهایی فکر می‌کنی؟ حالا وقت شنیدن صدای خلبان قبل از پرواز که سفر خوشی را آرزو می‌کند به چه فکر می‌کنی؟ به مردن فکر می‌کنی؟ فکر کرده‌ای طول زندگی ما در ابعاد تاریخ چقدر کوتاه و ناچیز است؟ احساس فناناپذیری داری؟ زندگی‌ات قبل و بعد از آن تاریخ شوم دارد؟ هنوز هم به نظرت محقی؟ تو چند نفری؟

  • افرا ...

پدر پونه یک شب مهمان خانه ما بودند. چند روزی‌ست که به آن شب فکر می‌کنم. به لطافت و امنیت حضور مردی با موهای جوگندمی، پیراهن مردانه و کت سورمه‌ای با غریزه پدری. سعید که در بدو ورود بارانی را گرفت من همه راهنمایی‌ کردم به سمت پذیرایی. از راهرو منتهی به پذیرایی که می‌گذشتیم پرسیدم اکر مایلند کتشان را هم بدهند من برایشان آویزان کنم. صرفا از روی ادب و خلق فضای راحت. بعدترش فکر کردم چه خوب که کت را خودم گرفتم. روبروی کمد که داشتم چوب‌لباسی را برمیداشتم عطر پدرم را احساس کردم. همان عطر همیشگی که ردش روی کت شلوار و حوله حمام و حتی مبل مخصوصش هم هست را. عطر آغوشش را آنطور که دستش را باز می‌کند و می‌گوید خدک! خدک! یعنی لپت رو بده. روبروی کمد چند نفس عمیق کشیدم، پتانسیلش را هم داشتم همانجا بزنم زیر گریه که من دلم می‌خواهد این تعطیلات را بروم خانه، اما لبخند زدم و در پاسخ پدر پونه که داشتند ابراز شرمندگی مزاحمت و تعارفات معمول را تکرار می‌کردند با صدای بلند گفتم نمی‌توانند تصور کنند چقدر خوشحال هستیم که امشب اینجا هستند. و واقعا هم بودیم. من بسیار. عطر پدر پیچیده بود در فضا و من واقعا حین هم‌زدن قمیه و چیدن رزماری و هویج و سیر کنار مرغ احساس سعادت می‌کردم. شب بعد از مهمانی داشتم فکر می‌کردم میزبانی از پدر و مادر خیلی خوشبختی‌ست. دقت و ظرافت در رنگ چای و جای بالشتک کوچک کنار مبل و چادر تا شده کنار سفره که مامان بتواند راحت‌تر بنشیند از جزئیات بی‌نظیر و زیبای روزهایی بود که میزمانشان بودیم. امنیت خاطری که هر چقدر هم غذا شور باشد و خانه گرم و میوه‌ها ترش، در نهایت همه چیز عالی‌ست چون در نظرشان ما عالی بودیم. آن عشق و محبت بی‌شاعبه را آدم کجای این جهان پیدا خواهد کرد؟ برای من بعید است.

در این مدت، زندگی جدید به خودی خود با تجربه‌های جدید بسیاری همراه بوده است. همه چیز همچنان و اغلب جدید است. از خیابان و رنگ و طعم صحبت نمی‌کنم. پاییز و زمستان و بهار و تابستان و دوباره پاییز اینجا را زندگی کرده‌ام و به قول خدابیامرز، باقیش تکراری‌ست. اما همچنان یک رویدادی، رفتاری، مسئله‌ای متعجبم می‌کند. شرایط کنونی و معضلی که گریبان تمام دنیا را گرفته است هم مزید بر علت. امسال دانشکده تصمیم گرفته است جشن شب سال نو را آنلاین برگزار کند. ایمیلی از دفتر دانشکده دریافت کردم که یک منوی سه گزینه‌ای را پیشنهاد داده بود. چند روز بعدش یک بسته حاوی شام، یک بسته بیسکوئیت شکلاتی، کره‌ای و مربایی، شکلات دست‌ساز، یک بطری آب سیب طبیعی و دارچین، یک سیب سبز و یک کارت تبریک برای همه فرستاند تا ساعت پنج تا هفت عصر چهارشنبه شانزدهم همگی آنلاین باشیم و پایان سال عجیبی که گذشت را کنار هم جشن بگیریم. چند روز قبل‌ترش در آخرین جلسه قبل از پایان سال یکی از کلاس، استادمان در نیمه زمان کلاس گفت مایل است کلاس را همینجا تمام کند، برایمان آروزهای خوب داشته باشد، برایمان گیتار بنوازد و ما را به چند ترانه دعوت کند. بعد همانجا گیتارش را برداشت و ترانه‌ها را که بیشترشان از جان لنون و درباره صلح بودند معرفی کرد و شروع کرد به نواختن و خواندن. انگار که خواندن برای هشت دانشجوی دکترایش مهم‌ترین کاری باشد که در آن لحظه دارد. از عمق دل و رضایت. من بیشتر داشتم شبیه‌سازی می‌کردم مثلا صدرنژاد توی یکی از جلسات اسفند میگفت خب بچه‌ها عیدتون مبارک من براتون آرزوی بهترین‌ها را دارم و از زیر میزش تنبکش را بالا بیاورد و بخواند.

  • ۲۶ آذر ۹۹ ، ۱۸:۲۴
  • افرا ...

روزهای در خانه ماندن کش می‌آیند. جان می‌کنم نظم و روتین روزها را حفظ کنم. در خانه ماندن خسته‌ام نمی‌کند اما تنهایی تا حدودی بسیار. مغز آدمی تا فضای خواب و غذا خوردن و مطالعه و استراحت و کارش را به صورت فیزیکی تغییر ندهد به نظرش هیچ‌یک را انجام نداده است. بس که همه‌چیز در هم ادغام می‌شود و مرزی ندارد. کمی وامانده‌ام. به نظرم می‌رسد این لغت شرح درست آن چیزی‌ست که در این روزها احساس می‌کنم. وامانده از خانه بیشتر از همه. به خیالم بود این تعطیلات برمی‌گردیم و زندگی کمی معنای بیشتری خواهد گرفت. نشد. حتی نمی‌دانم دو هفته تعطیلی پایان سال را چه کنم. کتاب درست و درمانی در دست ندارم دیگر. فیلم هم که حدی دارد. یک دفترچه نقاشی گرفتم که شروع کنم به رنگ کردن خطوط و طرح‌های پیچیده و سعی کنم به همین فعالیت‌های کوچک و به ظاهر بی‌اهمیت پایبند بمانم. نوشتن هم بر همین منوال. وضعیت کمی فرسایشی شده و برای فرار از این موقعیت است که بین مقالات و تز و پروژه و متون ادبی کوتاه و داستان‌ها و پادکست‌ها و تصاویر و مراقبت پوست و نان و طعم‌های جدید و لاک‌ها در حرکتم و نوکی به هر کدام می‌زنم و کسالت سیکلیک تنهایی. دلتنگی بسیاری دارم و علی‌رغم انکارش به نظرم می‌رسد یک شمعی دارم که سعی کرده‌ام با گرد کردن کف دستم دورش، روشن نگهش دارم اما، مدام یک باد شمالی‌ای می‌وزد و قلب کوچکم را می‌لرزاند. لابد زندگی همین است. بگذریم.

چند روزی‌ست کارهای تز را باز می‌کنم، کمی بهشان خیره می‌شوم و دوباره می‌بندمشان. سعید فکر می‌کند بهتر است کمی استراحت کنم. و تأکید دارد نه از این استراحت‌ها که نصفه نیمه حواست پی دانشگاه باشد. نمی‌توانم. سرماخورده‌ام. آش شله قلمکار درست کردم. نوشتنش هم عجیب است. تهران تقریبا هیچ‌وقت سمت این غذاها نبودم چه برسد به طبخش. درب زودپز را که محکم می‌کردم خنده‌ام گرفت. روزهایی بود که مامان کاسه آش بی‌نظیر داغ را که روی میز آشپزخانه می‌گذاشت تشکر می‌کردم اما نمی‌خوردم. غلط اضافه. چون آماده بود و چون نازم را می‌کشید. حالا دور گردون طوری چرخید که روز قبل جایی یادداشت می‌کنم که فراموش نکنم حبوبات خیس کنم. آش خیلی خوبی شد. با سیستم امتیازدهی‌مان بعد از هر غذا، امتیاز کامل را گرفت. مخصوصا که بی‌حال بودم و هوا منفی سه درجه بود و مناسب این منو. حین خلال کردن پیازها داشتم به اپیزود ذهن درستکار گوش می‌دادم که به ذهنم خطور کرد اکر الان ایران بودیم حتما به مریم خواهرم یا شاید به ف هم پیام میدادم شب بیایند دور هم آش بخوریم. می‌آمدند. دوتایی بی‌تعارف‌ترین و شفاف‌ترین آدم‌هایی بودند که اگر گوشی را برمیداشتی، به فاصله طی مسیر، خانه‌ات بودند. به نوا هم فکر کردم. فکر کردم خودمان با قابلمه‌مان می‌رفتیم خانه‌شان. بعدترش دیدم او که الان تهران نیست. من هم نیستم. حیف. چند دقیقه اپیزود را که از دست داده بودم زدم عقب... دوستانم اینجا تقریبا هیچ زمان آزادی ندارند. با چاشنی کمی تعارف. دورکاری ندارند و در مقابل ما که از خانه کار می‌کنم تقریبا وقت آزادی ندارند. این روزهای پایانی سال هم شلوغ‌تر حتما. آن‌طور هم نیستند که مثلا ناگهانی بگویند هی فلانی ساعت چند کجا. در معاشرت محترم و البته کمی سخت‌گیر در روابط راحت لابد. هنوز آنطور نیست که اگر توی چاه غم سر بخورم یکی دو ساعت بعدش کسی زنگ آیفون را بزند که هی بچه در رو بزن. آن کیفیت است که ندارمش اینجا. آدم‌ها مشغولند و نمی‌توانم متوقع آن صمیمیتی باشم که بعد از پرواز سیصد و پنجاه و چهار از دستش دادم.

  • افرا ...

صبح که بیدار شدم هوا هنوز تاریک بود. بعدتر متوجه شدم خیلی هم روشن نخواهد شد چون امروز ابری و مه‌آلود است. شوفاژ را بستم. پنجره‌ها را برای هوای تازه باز گذاشتم. صورتم را با آب خنک شستم. و راه افتادم از نانوایی محلی کروسان گرم و قهوه بگیرم. قوانین جدید قرنطینه می‌گوید نمی‌توانیم قهوه را در همان محل بنوشیم. فقط می‌توان خرید و رفت. پاکت گرم نان و قهوه‌ام را گرفتم و به نظرم رسید قدم‌زنان تا کنار رود برود تا روی نیمکتی صبحانه‌ام را بخورم و نفسی تازه کنم و برگردم خانه. بعدتر فکر کردم این وقت صبح کنار رود شبیه پیست دوندگان المپیک است و خب تماشای آدم‌ها که عرق روی تی‌شرتشان نشان می‌دهد دست کم یک ساعت گذشته را در حال دویدن بوده‌اند در حالیکه من کروسان کره‌ای بزرگم را گاز می‌زنم حس خیلی خوبی نمی‌دهد و بروم جای خلوت‌تر و تنهاتری پیدا کنم. از کوچه خانه گذشتم و به نظرم رسید در حیاط کلیسای کوچک محله‌مان بنشینم که لابد این ساعت وسط هفته عملا تعطیل است. معمولا کلیسا یک ساختمان باهیبت را تداعی می‌کند، کلیسای محل ما اما یک ساختمان هم‌کف چوبی با پنجره‌های بزرگ شیشه‌ای‌ست که بیشتر به محل سکونت ییلاقی می‌خورد تا عبادت. تنها نشانه‌اش هم همان صلیب بالای شیروانی‌اش است. و یک تابلوی نقاشی دستی در ایتدای مسیر حیاط تا ساختمان از فردی که نمی‌دانم کیست اما به نظر مقدس است چون دور سرش حلقه طلایی کشیده شده است. هوا سرد و مه‌آلود بود و دودکش‌ها اغلب خانه‌ها فعال بود و ترکیب بخار دودکش خانه‌های تک طبقه‌ای محله و درختان سبز و زرد و نارنجی و قهوه‌ای کوه‌های مقابل که نصفه و نیمه در مه بودند، چشم‌انداز زیبایی به وجود آورده بود. کروسانم به نیمه نرسیده بود که دخترکی هم‌سن خودم با سگ بزرگ مشکی‌اش آمده بود در محوطه پیاده‌روی کند که آمد سمتم و پرسید آیا نیمکت کناری خالی است که گفتم بله. پرسید می‌تواند بنشیند و من با خنده گفتم حتما، بعید می‌دونم کسی ساعت هفت و چهل دقیقه صبح بیاد کلیسا. خندیدیم. تا اینجا آلمانی گفت و خوشبختانه با تقریب خوبی متوجه شده بودم ولی مسلم است که انگلیسی جواب دادم. رفت که جملات بعدی را آلمانی بگوید که عذرخواهی کردم که – دست نگه دارد – چون فراتر از این آلمانی بلد نیستم. لبخند زد و شروع کردیم به صبحت. سگش را معرفی کرد که مثل سایه‌اش است و اسمش جیمز بود و واقعا زیبا بود و تقریبا برای سگ دیگری در دوردست‌ها آن سمت خیابان خیز برداشته بود و منتظر بودم پارس کند که دخترک گفت جیمز خیلی روحیه رئیس بودن دارد و از همین روست که معمولا برای دیگر سگ‌ها اینطور حالت حمله و خشن می‌گیرد اما سگ خوبی‌ست و من هم چند جمله از زیبایی‌اش گفتم. بعد پرسید اینجا چکار می‌کنم که شرح حال مختصری دادم. بعد پرسید معمولا خیلی می‌آیی کلیسا؟ که خندیدم و گفتم نه، اینجا را دوست دارم چون محلی و خلوت است و خب زیبا هم هست و تنها یک‌ دفعه وارد ساختمان شده‌ام آن هم زمانی بود که تازه آمده بودم این محل و اینجا یک گالری نقاشی برگزار شده بود. گفت اعتقادی به فضایش داری؟ لبخند زدم اما درونم متعجب شدم. این اولین بار در این کشور است که کسی از اعتقادات مذهبی می‌پرسد. از مذهب پرسیدن اینجا شبیه این است که بپرسیم آیا روی پهلوی سمت راستت خال داری؟ همین‌قدر شخصی و بی‌ربط به شخص مقابل. لبخند زدم و جواب دادم مذهب برای من دوتاست. یکی مذهب قلبی و یکی مذهب اقتصادی-سیاسی جاری. اگر منظورش دومی‌ست، نه نیستم. لبخند زد و قلاده جیمز را کشید که آرام بگیرد. بعد اون‌ها که واقعا دیوونه‌ن. لابد منظورش حاکمین شرع به همون شکلی بودن که داشتم می‌گفتم قبولشون ندارم. چون اشاره کرد به روبرو که دفتر کشیش بود. بعد با یک دستمال بینی‌اش را گرفت و ادامه داد من یک روزی اعتقادی نداشتم. به هیچی. شاید احمقانه به نظر برسه اما یه شب یک امتحانی داشتم که خیلی برام مهم بود، سخت بود و شاید باورت نشه حتی یک کلمه نخونده بودم. انقدر عصبی و مستأصل بودم که از ترس فلج‌کننده‌ای فقط گفتم اگر {خدایا} تو اون بیرونی و واقعا وجود داری کمکم کن. من نمی‌تونم این امتحان رو از دست بدم و بیچاره می‌شم و اگه کمکم کنی این تک‌نشونه من توی زندگیم میشه که تو هستی واقعا. بعد خندید گفت مسخره به نظر میاد. اما انگار توی مغزم داشتم به خودم می‌گفتم این بخش رو بخون و خودم به خودم می‌گفتم نه این که مهم نیست، بخش‌های مهم‌تری هست دیوانه، برو اونا رو بخون. گفت انقدر مضطرب بودم که حتی نمی‌تونستم تمرکز کنم چی بخونم و خوابم برد. خودکارم توی دستم بود. خوابیدم. دوباره بیدار شدم و باز هم توی ذهنم به خودم می‌گفتم اون بخش رو بخون. القصه صبح شد و من فقط همون بخش رو خوندم و رفتم امتحان دادم و قبول شدم. گفت خیلی عجیب بود. خوشحال بودم که زندگیم با اون امتحان عوض شد اما فکر که کردم دیدم عوض شدن زندگیم از اون امتحان نبود. از اون اعتمادی بود به وجودی که هیچ‌وقت اعتقادی بهش نداشتم و فقط اون لحظه دیگه نمی‌دونستم به کی بگم... گفت تجربه شخصی عجیبی بود. خنده‌ام گرفته بود. نه مشابه همین تجربه، اما من هم روزهایی که تنها آمده بودم و سعی داشتم در اتریش بسیار متفاوت از ایران زندگی کنم هم آن لحظه استیصال محض را تجربه کرده‌ام. همان لحظه خیلی عجیب کوتاهی دست از هر پیش‌فرض ذهنی و لحظه طلایی یک جرقه نوری از جایی که حتی نمی‌دانی چه بود اما مطمئنی کارگرتر از تمام آن چیزی‌ست که به آن امیدی داشتی که حال می‌بینی چقدر واهی بوده است. شهود عجیبی‌ست. من حتی نمی‌توانم مثل دحترک وصفش کنم. فکر می‌کنم تا زنده باشم درست مثل لحظه اول توی قلبم زنده بماند. به دخترک لبخند زدم، اسمش را پرسیدم که سارا بود. گفتم خیلی عجیب است. بی‌برنامه‌ترین مسیر را انتخاب کردم که قهوه و کروسانم را بخورم و برگردم خانه و تو را دیدم. در کشوری که تقریبا بعید است آدم‌ها اتفاقی و بدون درنظرگرفتن ملاحضات سر صحبت را باز کنند. کرونا هم که مزید بر علت. همان یک کورسوی امید برقراری ارتباط در ترس تماس و الزام به حفظ فاصله ایمنی خاموش می‌شود. سارا هم خندید. قلاده جیمز را کشید. بلند شد که برود و گفت راستش را بخواهی برای من هم عجیب است. خانه من و دوست‌پسرم کنار رود است و من تقریبا هیچ‌وقت این مسیر را برای پیاده‌روی انتخاب نکرده ام. امروز هم قصد داشتم بروم پارک روبرو که سر پیچ خیابان جیمز پیچید و من را مجوبر کرد به این سمت بیاییم. آخرش گفت:

Life will be difficult without God, and it would be easier if you believe in God and trust him as well.

خداحافظی کردیم و به سمت خانه‌هایمان قدم زدیم. او به سمت غرب و رود. من به سمت شرق و کوه.

  • افرا ...

به وبلاگ دسترسی ندارم. امیدوارم مشکل از سرور باشد و به زودی رفع شود. در واقع از غروب دیروز، سایت بالا نیامد. با فیلترشکن دانشگاه هم موفق نشدم. حال دارم در فایل جداگانه‌ای می‌نویسم. ساعت ده و چهارده دقیقه صبح است و ساعت یازده یک جلسه آنلاین دارم. دورکاری تعداد جلسات بیشتری می‌آورد. اسمش هم جلسه نباشد شاید. همان گپ کنار دستگاه قهوه در صبحی که می‌توانست کارمان را راه بیندازد حالا شده جلسه آنلاین و پس‌زمینه را کنترل کنم و صدا را چک کنم و رو به نور مناسب بنشینم تا بهتر به نظر برسم و دغدغه‌های مخصوص خودش. دورکاری فرساینده است. برای من خانه ماندن بهتر است اما خانه ماندن و کار کردن بهتر نیست. ساعت‌های کار و زندگی شخصی خط مشخصی ندارند و گاهی برای منظم بودن مچ خودم را می‌گیرم که از آن طرف بوم افتاده‌ام. آدم‌ صبح‌های زود هستم و این یعنی حالا که زمان آماده شدن و رفت‌وآمد حذف شده است زودتر از زمان معمول پشت میز می‌نشینم و هر لحظه به گمانم می‌رسد بیشتر کار کنم. این مقاله را هم تمام کنم. این را هم ببینم چه نوشته و به خودم می‌آیم از خستگی زیاد نشستن پشت صندلی‌ ناهارخوری که از قضا استاندارد کاری را ندارد. شرایط جدید اجازه می‌دهد هر کدام از وسایل دفتر را که نیاز داریم با خودمان بیاوریم خانه. هر چیزی که تا حد امکان بتواند محیط اطرافمان را در خانه به بالاترین سطح ارگونومی برساند. من اما نیاوردم. تصور تماشای تمام مدت یک صندلی چرخدار مشکی عظیم و دو مانیتور بزرگ کلافه‌ام می‌کرد و سادگی و گرمی خانه‌مان را در خودش می‌بلعید. داستان قیمه‌ها و ماست‌هاست برای خودش این دورکاری.

دو روز است در خانه تنها هستم. سعید آلمان است. قرار بر این بود با هم برویم که قوانین جدید قرنطینه حاکم شد و رفتن من توجیه کاری نداشت. امکانش بود به عنوان همکارشان بروم اما به نظرم رسید اخلاقی نیست حالا که در این سطح محدودیت مأموریت‌های کاری بر جا هستند من به قصد تفریح از این سپر استفاده کنم. القصه خانه ماندم و سعید رفت. شب اول، در دنیای تو ساعت چند است، را به گمانم برای بار سوم تماشا کردم. تنها تماشا می‌کنم چون گزینه‌ای نیست که سعید تمایل داشته باشد در تکرار تماشا کند. گو اینکه خیلی هم محبوبش نیست. به نظرش فرهاد کمی عدم امنیت ایجاد می‌کند و این گونه عشاق گاهی ترساکند تا عاشق. من راستش اینطور نمی‌بینم. یعنی همین که روی لپ‌تاپم نگهش داشته‌ام یعنی اینطور نمی‌بینم. دوستش دارم چون رشت را دوست دارم. پرده‌ها و رومیزی‌های توری و گلدوزی‌های بیضی روی مخمل سبز مبل‌های قدیمی راحت را دوست دارم و موسیقی فضا را. حتی همان پنجره‌های وسیع کارخانه چای آقای نجدی را. اسم ساغری‌سازان را و ترک‌های دیوارهای حیاط و نوع پوشش گیاهی باغچه را. شاید عجیب به نظر برسد اما من ساعت بالای یخچال آشپزخانه خانه حوا را هم دوست دارم. سماور و قوری‌را، کابینت‌ها را. همانطور اصیل و قدیمی. صحنه پنیر درست کردن فرهاد و نحوه گپ و گفتشان با حوا را. از چارچوب چوبی و سفید مغازه فرهاد خوشم می‌آید و فضای فیلم زندگی‌ای‌ست که من دوستش دارم. عشق جاری در فیلم هم زیباست اما منظور من نیست. شانسش را داشته‌ام که کسی آنقدر و حتی بیشترش دوستم داشته باشد. حتی فیلم در مقابل آنچه که من با حضور سعید در آن غوطه‌ورم، ذره است. قاب به قاب فضا را اما با دقت تماشا می‌کنم و خوشم می‌آید. کپی‌ای از تابلوی مری کاسات را گرفته‌ام و تماشا می‌کنم که شاید یک روز قابش کنم. این تمام تصویری‌ست که از زندگی دارم. آرام و امن و دور از هیاهو و اصیل و قدیمی. بعدترش چند قسمت از سریال امیلی در پاریس را تماشا کردم. بد نبود. فاخر نیست اما فضا و رنگ و لعاب پاریسی دارد که برای یک شب بلند و سرد و تنهای پاییزی گزینه بسیار مطلوبی‌ست. برای من که بود. فیلم کمی حال و هوای هالیوود دارد اما خب در برابر آنچه که از پاریس می‌بینیم قابل اغماض است. یک ساعت آخر هم یک لیوان شیر گرم خوردم و برای بار دوم مشغول خواندن کافه اروپا شدم. اینبار جالب‌تر است. اغلب فضاهای توصیف شده در کتاب را از نزدیک دیده‌ام و همه‌چیز ملموس‌تر و حقیقی‌تر است. شاید همین است که با وجود تکراری بودن کتاب خسته‌کننده‌ای نیست. کمااینکه، کتاب کم دارم. خیلی کم. تقریبا تنها به ریدر بند هستم که آن هم فعلا اینجا نیست و پیش پونه مانده است. گو اینکه اگر بود هم کمکی نمی‌کرد. کلیشه‌ است اما جای کتاب کاغذی را نمی‌گیرد. مضاف بر آن کتابخانه فیدیبو و طاقچه هم آنقدر غنی نیستند که هر کتابی که مدنظرم باشد را بتوانم داشته باشم. شاید بهتر بود به جای لباس و خرما و خشکبار و ادویه، تمام گنجایش را کتاب می‌آوردم. مخصوصا سعدی را. درخت زیبای من و عشق در زمستان آغاز می‌شود و عشق خیلی هم قیمتی نیست را دلم می‌خواهد دست بگیرم دوباره. درخت زیبای من را اخیرا با صدای بهروز رضوی شنیدم. روضه مجسم بود. خیلی گریه کردم.

  • افرا ...