اینجا قلزم است.

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

پدر پونه یک شب مهمان خانه ما بودند. چند روزی‌ست که به آن شب فکر می‌کنم. به لطافت و امنیت حضور مردی با موهای جوگندمی، پیراهن مردانه و کت سورمه‌ای با غریزه پدری. سعید که در بدو ورود بارانی را گرفت من همه راهنمایی‌ کردم به سمت پذیرایی. از راهرو منتهی به پذیرایی که می‌گذشتیم پرسیدم اکر مایلند کتشان را هم بدهند من برایشان آویزان کنم. صرفا از روی ادب و خلق فضای راحت. بعدترش فکر کردم چه خوب که کت را خودم گرفتم. روبروی کمد که داشتم چوب‌لباسی را برمیداشتم عطر پدرم را احساس کردم. همان عطر همیشگی که ردش روی کت شلوار و حوله حمام و حتی مبل مخصوصش هم هست را. عطر آغوشش را آنطور که دستش را باز می‌کند و می‌گوید خدک! خدک! یعنی لپت رو بده. روبروی کمد چند نفس عمیق کشیدم، پتانسیلش را هم داشتم همانجا بزنم زیر گریه که من دلم می‌خواهد این تعطیلات را بروم خانه، اما لبخند زدم و در پاسخ پدر پونه که داشتند ابراز شرمندگی مزاحمت و تعارفات معمول را تکرار می‌کردند با صدای بلند گفتم نمی‌توانند تصور کنند چقدر خوشحال هستیم که امشب اینجا هستند. و واقعا هم بودیم. من بسیار. عطر پدر پیچیده بود در فضا و من واقعا حین هم‌زدن قمیه و چیدن رزماری و هویج و سیر کنار مرغ احساس سعادت می‌کردم. شب بعد از مهمانی داشتم فکر می‌کردم میزبانی از پدر و مادر خیلی خوشبختی‌ست. دقت و ظرافت در رنگ چای و جای بالشتک کوچک کنار مبل و چادر تا شده کنار سفره که مامان بتواند راحت‌تر بنشیند از جزئیات بی‌نظیر و زیبای روزهایی بود که میزمانشان بودیم. امنیت خاطری که هر چقدر هم غذا شور باشد و خانه گرم و میوه‌ها ترش، در نهایت همه چیز عالی‌ست چون در نظرشان ما عالی بودیم. آن عشق و محبت بی‌شاعبه را آدم کجای این جهان پیدا خواهد کرد؟ برای من بعید است.

در این مدت، زندگی جدید به خودی خود با تجربه‌های جدید بسیاری همراه بوده است. همه چیز همچنان و اغلب جدید است. از خیابان و رنگ و طعم صحبت نمی‌کنم. پاییز و زمستان و بهار و تابستان و دوباره پاییز اینجا را زندگی کرده‌ام و به قول خدابیامرز، باقیش تکراری‌ست. اما همچنان یک رویدادی، رفتاری، مسئله‌ای متعجبم می‌کند. شرایط کنونی و معضلی که گریبان تمام دنیا را گرفته است هم مزید بر علت. امسال دانشکده تصمیم گرفته است جشن شب سال نو را آنلاین برگزار کند. ایمیلی از دفتر دانشکده دریافت کردم که یک منوی سه گزینه‌ای را پیشنهاد داده بود. چند روز بعدش یک بسته حاوی شام، یک بسته بیسکوئیت شکلاتی، کره‌ای و مربایی، شکلات دست‌ساز، یک بطری آب سیب طبیعی و دارچین، یک سیب سبز و یک کارت تبریک برای همه فرستاند تا ساعت پنج تا هفت عصر چهارشنبه شانزدهم همگی آنلاین باشیم و پایان سال عجیبی که گذشت را کنار هم جشن بگیریم. چند روز قبل‌ترش در آخرین جلسه قبل از پایان سال یکی از کلاس، استادمان در نیمه زمان کلاس گفت مایل است کلاس را همینجا تمام کند، برایمان آروزهای خوب داشته باشد، برایمان گیتار بنوازد و ما را به چند ترانه دعوت کند. بعد همانجا گیتارش را برداشت و ترانه‌ها را که بیشترشان از جان لنون و درباره صلح بودند معرفی کرد و شروع کرد به نواختن و خواندن. انگار که خواندن برای هشت دانشجوی دکترایش مهم‌ترین کاری باشد که در آن لحظه دارد. از عمق دل و رضایت. من بیشتر داشتم شبیه‌سازی می‌کردم مثلا صدرنژاد توی یکی از جلسات اسفند میگفت خب بچه‌ها عیدتون مبارک من براتون آرزوی بهترین‌ها را دارم و از زیر میزش تنبکش را بالا بیاورد و بخواند.

  • افرا ...

روزهای در خانه ماندن کش می‌آیند. جان می‌کنم نظم و روتین روزها را حفظ کنم. در خانه ماندن خسته‌ام نمی‌کند اما تنهایی تا حدودی بسیار. مغز آدمی تا فضای خواب و غذا خوردن و مطالعه و استراحت و کارش را به صورت فیزیکی تغییر ندهد به نظرش هیچ‌یک را انجام نداده است. بس که همه‌چیز در هم ادغام می‌شود و مرزی ندارد. کمی وامانده‌ام. به نظرم می‌رسد این لغت شرح درست آن چیزی‌ست که در این روزها احساس می‌کنم. وامانده از خانه بیشتر از همه. به خیالم بود این تعطیلات برمی‌گردیم و زندگی کمی معنای بیشتری خواهد گرفت. نشد. حتی نمی‌دانم دو هفته تعطیلی پایان سال را چه کنم. کتاب درست و درمانی در دست ندارم دیگر. فیلم هم که حدی دارد. یک دفترچه نقاشی گرفتم که شروع کنم به رنگ کردن خطوط و طرح‌های پیچیده و سعی کنم به همین فعالیت‌های کوچک و به ظاهر بی‌اهمیت پایبند بمانم. نوشتن هم بر همین منوال. وضعیت کمی فرسایشی شده و برای فرار از این موقعیت است که بین مقالات و تز و پروژه و متون ادبی کوتاه و داستان‌ها و پادکست‌ها و تصاویر و مراقبت پوست و نان و طعم‌های جدید و لاک‌ها در حرکتم و نوکی به هر کدام می‌زنم و کسالت سیکلیک تنهایی. دلتنگی بسیاری دارم و علی‌رغم انکارش به نظرم می‌رسد یک شمعی دارم که سعی کرده‌ام با گرد کردن کف دستم دورش، روشن نگهش دارم اما، مدام یک باد شمالی‌ای می‌وزد و قلب کوچکم را می‌لرزاند. لابد زندگی همین است. بگذریم.

چند روزی‌ست کارهای تز را باز می‌کنم، کمی بهشان خیره می‌شوم و دوباره می‌بندمشان. سعید فکر می‌کند بهتر است کمی استراحت کنم. و تأکید دارد نه از این استراحت‌ها که نصفه نیمه حواست پی دانشگاه باشد. نمی‌توانم. سرماخورده‌ام. آش شله قلمکار درست کردم. نوشتنش هم عجیب است. تهران تقریبا هیچ‌وقت سمت این غذاها نبودم چه برسد به طبخش. درب زودپز را که محکم می‌کردم خنده‌ام گرفت. روزهایی بود که مامان کاسه آش بی‌نظیر داغ را که روی میز آشپزخانه می‌گذاشت تشکر می‌کردم اما نمی‌خوردم. غلط اضافه. چون آماده بود و چون نازم را می‌کشید. حالا دور گردون طوری چرخید که روز قبل جایی یادداشت می‌کنم که فراموش نکنم حبوبات خیس کنم. آش خیلی خوبی شد. با سیستم امتیازدهی‌مان بعد از هر غذا، امتیاز کامل را گرفت. مخصوصا که بی‌حال بودم و هوا منفی سه درجه بود و مناسب این منو. حین خلال کردن پیازها داشتم به اپیزود ذهن درستکار گوش می‌دادم که به ذهنم خطور کرد اکر الان ایران بودیم حتما به مریم خواهرم یا شاید به ف هم پیام میدادم شب بیایند دور هم آش بخوریم. می‌آمدند. دوتایی بی‌تعارف‌ترین و شفاف‌ترین آدم‌هایی بودند که اگر گوشی را برمیداشتی، به فاصله طی مسیر، خانه‌ات بودند. به نوا هم فکر کردم. فکر کردم خودمان با قابلمه‌مان می‌رفتیم خانه‌شان. بعدترش دیدم او که الان تهران نیست. من هم نیستم. حیف. چند دقیقه اپیزود را که از دست داده بودم زدم عقب... دوستانم اینجا تقریبا هیچ زمان آزادی ندارند. با چاشنی کمی تعارف. دورکاری ندارند و در مقابل ما که از خانه کار می‌کنم تقریبا وقت آزادی ندارند. این روزهای پایانی سال هم شلوغ‌تر حتما. آن‌طور هم نیستند که مثلا ناگهانی بگویند هی فلانی ساعت چند کجا. در معاشرت محترم و البته کمی سخت‌گیر در روابط راحت لابد. هنوز آنطور نیست که اگر توی چاه غم سر بخورم یکی دو ساعت بعدش کسی زنگ آیفون را بزند که هی بچه در رو بزن. آن کیفیت است که ندارمش اینجا. آدم‌ها مشغولند و نمی‌توانم متوقع آن صمیمیتی باشم که بعد از پرواز سیصد و پنجاه و چهار از دستش دادم.

  • افرا ...

صبح که بیدار شدم هوا هنوز تاریک بود. بعدتر متوجه شدم خیلی هم روشن نخواهد شد چون امروز ابری و مه‌آلود است. شوفاژ را بستم. پنجره‌ها را برای هوای تازه باز گذاشتم. صورتم را با آب خنک شستم. و راه افتادم از نانوایی محلی کروسان گرم و قهوه بگیرم. قوانین جدید قرنطینه می‌گوید نمی‌توانیم قهوه را در همان محل بنوشیم. فقط می‌توان خرید و رفت. پاکت گرم نان و قهوه‌ام را گرفتم و به نظرم رسید قدم‌زنان تا کنار رود برود تا روی نیمکتی صبحانه‌ام را بخورم و نفسی تازه کنم و برگردم خانه. بعدتر فکر کردم این وقت صبح کنار رود شبیه پیست دوندگان المپیک است و خب تماشای آدم‌ها که عرق روی تی‌شرتشان نشان می‌دهد دست کم یک ساعت گذشته را در حال دویدن بوده‌اند در حالیکه من کروسان کره‌ای بزرگم را گاز می‌زنم حس خیلی خوبی نمی‌دهد و بروم جای خلوت‌تر و تنهاتری پیدا کنم. از کوچه خانه گذشتم و به نظرم رسید در حیاط کلیسای کوچک محله‌مان بنشینم که لابد این ساعت وسط هفته عملا تعطیل است. معمولا کلیسا یک ساختمان باهیبت را تداعی می‌کند، کلیسای محل ما اما یک ساختمان هم‌کف چوبی با پنجره‌های بزرگ شیشه‌ای‌ست که بیشتر به محل سکونت ییلاقی می‌خورد تا عبادت. تنها نشانه‌اش هم همان صلیب بالای شیروانی‌اش است. و یک تابلوی نقاشی دستی در ایتدای مسیر حیاط تا ساختمان از فردی که نمی‌دانم کیست اما به نظر مقدس است چون دور سرش حلقه طلایی کشیده شده است. هوا سرد و مه‌آلود بود و دودکش‌ها اغلب خانه‌ها فعال بود و ترکیب بخار دودکش خانه‌های تک طبقه‌ای محله و درختان سبز و زرد و نارنجی و قهوه‌ای کوه‌های مقابل که نصفه و نیمه در مه بودند، چشم‌انداز زیبایی به وجود آورده بود. کروسانم به نیمه نرسیده بود که دخترکی هم‌سن خودم با سگ بزرگ مشکی‌اش آمده بود در محوطه پیاده‌روی کند که آمد سمتم و پرسید آیا نیمکت کناری خالی است که گفتم بله. پرسید می‌تواند بنشیند و من با خنده گفتم حتما، بعید می‌دونم کسی ساعت هفت و چهل دقیقه صبح بیاد کلیسا. خندیدیم. تا اینجا آلمانی گفت و خوشبختانه با تقریب خوبی متوجه شده بودم ولی مسلم است که انگلیسی جواب دادم. رفت که جملات بعدی را آلمانی بگوید که عذرخواهی کردم که – دست نگه دارد – چون فراتر از این آلمانی بلد نیستم. لبخند زد و شروع کردیم به صبحت. سگش را معرفی کرد که مثل سایه‌اش است و اسمش جیمز بود و واقعا زیبا بود و تقریبا برای سگ دیگری در دوردست‌ها آن سمت خیابان خیز برداشته بود و منتظر بودم پارس کند که دخترک گفت جیمز خیلی روحیه رئیس بودن دارد و از همین روست که معمولا برای دیگر سگ‌ها اینطور حالت حمله و خشن می‌گیرد اما سگ خوبی‌ست و من هم چند جمله از زیبایی‌اش گفتم. بعد پرسید اینجا چکار می‌کنم که شرح حال مختصری دادم. بعد پرسید معمولا خیلی می‌آیی کلیسا؟ که خندیدم و گفتم نه، اینجا را دوست دارم چون محلی و خلوت است و خب زیبا هم هست و تنها یک‌ دفعه وارد ساختمان شده‌ام آن هم زمانی بود که تازه آمده بودم این محل و اینجا یک گالری نقاشی برگزار شده بود. گفت اعتقادی به فضایش داری؟ لبخند زدم اما درونم متعجب شدم. این اولین بار در این کشور است که کسی از اعتقادات مذهبی می‌پرسد. از مذهب پرسیدن اینجا شبیه این است که بپرسیم آیا روی پهلوی سمت راستت خال داری؟ همین‌قدر شخصی و بی‌ربط به شخص مقابل. لبخند زدم و جواب دادم مذهب برای من دوتاست. یکی مذهب قلبی و یکی مذهب اقتصادی-سیاسی جاری. اگر منظورش دومی‌ست، نه نیستم. لبخند زد و قلاده جیمز را کشید که آرام بگیرد. بعد اون‌ها که واقعا دیوونه‌ن. لابد منظورش حاکمین شرع به همون شکلی بودن که داشتم می‌گفتم قبولشون ندارم. چون اشاره کرد به روبرو که دفتر کشیش بود. بعد با یک دستمال بینی‌اش را گرفت و ادامه داد من یک روزی اعتقادی نداشتم. به هیچی. شاید احمقانه به نظر برسه اما یه شب یک امتحانی داشتم که خیلی برام مهم بود، سخت بود و شاید باورت نشه حتی یک کلمه نخونده بودم. انقدر عصبی و مستأصل بودم که از ترس فلج‌کننده‌ای فقط گفتم اگر {خدایا} تو اون بیرونی و واقعا وجود داری کمکم کن. من نمی‌تونم این امتحان رو از دست بدم و بیچاره می‌شم و اگه کمکم کنی این تک‌نشونه من توی زندگیم میشه که تو هستی واقعا. بعد خندید گفت مسخره به نظر میاد. اما انگار توی مغزم داشتم به خودم می‌گفتم این بخش رو بخون و خودم به خودم می‌گفتم نه این که مهم نیست، بخش‌های مهم‌تری هست دیوانه، برو اونا رو بخون. گفت انقدر مضطرب بودم که حتی نمی‌تونستم تمرکز کنم چی بخونم و خوابم برد. خودکارم توی دستم بود. خوابیدم. دوباره بیدار شدم و باز هم توی ذهنم به خودم می‌گفتم اون بخش رو بخون. القصه صبح شد و من فقط همون بخش رو خوندم و رفتم امتحان دادم و قبول شدم. گفت خیلی عجیب بود. خوشحال بودم که زندگیم با اون امتحان عوض شد اما فکر که کردم دیدم عوض شدن زندگیم از اون امتحان نبود. از اون اعتمادی بود به وجودی که هیچ‌وقت اعتقادی بهش نداشتم و فقط اون لحظه دیگه نمی‌دونستم به کی بگم... گفت تجربه شخصی عجیبی بود. خنده‌ام گرفته بود. نه مشابه همین تجربه، اما من هم روزهایی که تنها آمده بودم و سعی داشتم در اتریش بسیار متفاوت از ایران زندگی کنم هم آن لحظه استیصال محض را تجربه کرده‌ام. همان لحظه خیلی عجیب کوتاهی دست از هر پیش‌فرض ذهنی و لحظه طلایی یک جرقه نوری از جایی که حتی نمی‌دانی چه بود اما مطمئنی کارگرتر از تمام آن چیزی‌ست که به آن امیدی داشتی که حال می‌بینی چقدر واهی بوده است. شهود عجیبی‌ست. من حتی نمی‌توانم مثل دحترک وصفش کنم. فکر می‌کنم تا زنده باشم درست مثل لحظه اول توی قلبم زنده بماند. به دخترک لبخند زدم، اسمش را پرسیدم که سارا بود. گفتم خیلی عجیب است. بی‌برنامه‌ترین مسیر را انتخاب کردم که قهوه و کروسانم را بخورم و برگردم خانه و تو را دیدم. در کشوری که تقریبا بعید است آدم‌ها اتفاقی و بدون درنظرگرفتن ملاحضات سر صحبت را باز کنند. کرونا هم که مزید بر علت. همان یک کورسوی امید برقراری ارتباط در ترس تماس و الزام به حفظ فاصله ایمنی خاموش می‌شود. سارا هم خندید. قلاده جیمز را کشید. بلند شد که برود و گفت راستش را بخواهی برای من هم عجیب است. خانه من و دوست‌پسرم کنار رود است و من تقریبا هیچ‌وقت این مسیر را برای پیاده‌روی انتخاب نکرده ام. امروز هم قصد داشتم بروم پارک روبرو که سر پیچ خیابان جیمز پیچید و من را مجوبر کرد به این سمت بیاییم. آخرش گفت:

Life will be difficult without God, and it would be easier if you believe in God and trust him as well.

خداحافظی کردیم و به سمت خانه‌هایمان قدم زدیم. او به سمت غرب و رود. من به سمت شرق و کوه.

  • افرا ...

به وبلاگ دسترسی ندارم. امیدوارم مشکل از سرور باشد و به زودی رفع شود. در واقع از غروب دیروز، سایت بالا نیامد. با فیلترشکن دانشگاه هم موفق نشدم. حال دارم در فایل جداگانه‌ای می‌نویسم. ساعت ده و چهارده دقیقه صبح است و ساعت یازده یک جلسه آنلاین دارم. دورکاری تعداد جلسات بیشتری می‌آورد. اسمش هم جلسه نباشد شاید. همان گپ کنار دستگاه قهوه در صبحی که می‌توانست کارمان را راه بیندازد حالا شده جلسه آنلاین و پس‌زمینه را کنترل کنم و صدا را چک کنم و رو به نور مناسب بنشینم تا بهتر به نظر برسم و دغدغه‌های مخصوص خودش. دورکاری فرساینده است. برای من خانه ماندن بهتر است اما خانه ماندن و کار کردن بهتر نیست. ساعت‌های کار و زندگی شخصی خط مشخصی ندارند و گاهی برای منظم بودن مچ خودم را می‌گیرم که از آن طرف بوم افتاده‌ام. آدم‌ صبح‌های زود هستم و این یعنی حالا که زمان آماده شدن و رفت‌وآمد حذف شده است زودتر از زمان معمول پشت میز می‌نشینم و هر لحظه به گمانم می‌رسد بیشتر کار کنم. این مقاله را هم تمام کنم. این را هم ببینم چه نوشته و به خودم می‌آیم از خستگی زیاد نشستن پشت صندلی‌ ناهارخوری که از قضا استاندارد کاری را ندارد. شرایط جدید اجازه می‌دهد هر کدام از وسایل دفتر را که نیاز داریم با خودمان بیاوریم خانه. هر چیزی که تا حد امکان بتواند محیط اطرافمان را در خانه به بالاترین سطح ارگونومی برساند. من اما نیاوردم. تصور تماشای تمام مدت یک صندلی چرخدار مشکی عظیم و دو مانیتور بزرگ کلافه‌ام می‌کرد و سادگی و گرمی خانه‌مان را در خودش می‌بلعید. داستان قیمه‌ها و ماست‌هاست برای خودش این دورکاری.

دو روز است در خانه تنها هستم. سعید آلمان است. قرار بر این بود با هم برویم که قوانین جدید قرنطینه حاکم شد و رفتن من توجیه کاری نداشت. امکانش بود به عنوان همکارشان بروم اما به نظرم رسید اخلاقی نیست حالا که در این سطح محدودیت مأموریت‌های کاری بر جا هستند من به قصد تفریح از این سپر استفاده کنم. القصه خانه ماندم و سعید رفت. شب اول، در دنیای تو ساعت چند است، را به گمانم برای بار سوم تماشا کردم. تنها تماشا می‌کنم چون گزینه‌ای نیست که سعید تمایل داشته باشد در تکرار تماشا کند. گو اینکه خیلی هم محبوبش نیست. به نظرش فرهاد کمی عدم امنیت ایجاد می‌کند و این گونه عشاق گاهی ترساکند تا عاشق. من راستش اینطور نمی‌بینم. یعنی همین که روی لپ‌تاپم نگهش داشته‌ام یعنی اینطور نمی‌بینم. دوستش دارم چون رشت را دوست دارم. پرده‌ها و رومیزی‌های توری و گلدوزی‌های بیضی روی مخمل سبز مبل‌های قدیمی راحت را دوست دارم و موسیقی فضا را. حتی همان پنجره‌های وسیع کارخانه چای آقای نجدی را. اسم ساغری‌سازان را و ترک‌های دیوارهای حیاط و نوع پوشش گیاهی باغچه را. شاید عجیب به نظر برسد اما من ساعت بالای یخچال آشپزخانه خانه حوا را هم دوست دارم. سماور و قوری‌را، کابینت‌ها را. همانطور اصیل و قدیمی. صحنه پنیر درست کردن فرهاد و نحوه گپ و گفتشان با حوا را. از چارچوب چوبی و سفید مغازه فرهاد خوشم می‌آید و فضای فیلم زندگی‌ای‌ست که من دوستش دارم. عشق جاری در فیلم هم زیباست اما منظور من نیست. شانسش را داشته‌ام که کسی آنقدر و حتی بیشترش دوستم داشته باشد. حتی فیلم در مقابل آنچه که من با حضور سعید در آن غوطه‌ورم، ذره است. قاب به قاب فضا را اما با دقت تماشا می‌کنم و خوشم می‌آید. کپی‌ای از تابلوی مری کاسات را گرفته‌ام و تماشا می‌کنم که شاید یک روز قابش کنم. این تمام تصویری‌ست که از زندگی دارم. آرام و امن و دور از هیاهو و اصیل و قدیمی. بعدترش چند قسمت از سریال امیلی در پاریس را تماشا کردم. بد نبود. فاخر نیست اما فضا و رنگ و لعاب پاریسی دارد که برای یک شب بلند و سرد و تنهای پاییزی گزینه بسیار مطلوبی‌ست. برای من که بود. فیلم کمی حال و هوای هالیوود دارد اما خب در برابر آنچه که از پاریس می‌بینیم قابل اغماض است. یک ساعت آخر هم یک لیوان شیر گرم خوردم و برای بار دوم مشغول خواندن کافه اروپا شدم. اینبار جالب‌تر است. اغلب فضاهای توصیف شده در کتاب را از نزدیک دیده‌ام و همه‌چیز ملموس‌تر و حقیقی‌تر است. شاید همین است که با وجود تکراری بودن کتاب خسته‌کننده‌ای نیست. کمااینکه، کتاب کم دارم. خیلی کم. تقریبا تنها به ریدر بند هستم که آن هم فعلا اینجا نیست و پیش پونه مانده است. گو اینکه اگر بود هم کمکی نمی‌کرد. کلیشه‌ است اما جای کتاب کاغذی را نمی‌گیرد. مضاف بر آن کتابخانه فیدیبو و طاقچه هم آنقدر غنی نیستند که هر کتابی که مدنظرم باشد را بتوانم داشته باشم. شاید بهتر بود به جای لباس و خرما و خشکبار و ادویه، تمام گنجایش را کتاب می‌آوردم. مخصوصا سعدی را. درخت زیبای من و عشق در زمستان آغاز می‌شود و عشق خیلی هم قیمتی نیست را دلم می‌خواهد دست بگیرم دوباره. درخت زیبای من را اخیرا با صدای بهروز رضوی شنیدم. روضه مجسم بود. خیلی گریه کردم.

  • افرا ...