اینجا قلزم است.

۵ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

تجربه غریبی دارم. تجربه قطعی اینترنت جدید نیست. آن روز‌ها دسترسی‌ام به اینترنت که قطع می‌شد سختی‌ای نداشتم. زندگی من، به جز مواقعی که به ایمیل استادم دسترسی نداشتم نیاز "حیاتی‌ای" به اینترنت نداشت. روتین زندگی و کار در یک شرکت تحقیقاتی که مدل کوچک شده جامعه‌ام بود، دسترسی به اینترنت و راه‌های ارتباطی را، با احتساب رفت و آمد، برای دست‌کم دوازده ساعت از من می‌گرفت. مدیرعامل شرکتمان یک کمونیست واقعی بود در لباس یک روشن‌فکر. هولناک‌تر از کسی که مدعی‌ست این خط فکری را دارد شخصی‌ست که سعی می‌کند وجه روشن‌فکری و آزاد‌اندیشی خودش را حفظ کند ولی در زیرپوستش هیولای خودمختار مستبدی در حال زندگی کردن است. پدیده‌ای بود برای خودش. تمام تمرکز و خط‌مشی آن خراب‌شده، نشان دادن یک محیط تحقیقاتی سالم و زیبا و پیشرو بود. ورودی شرکت مدال‌ها و لوح‌ها و تقدیرنامه‌هایی بود که ردیف چفت هم توی چشم هر بازدیدکننده‌ای فرو می‌رفت درحالیکه آه و سوز قضیه توی روان ما فرو رفته بود. مدیرعامل‌مان آدم جالبی بود. جالب از نظر روان‌شناختی. نمونه کامل یک مدل مطالعاتی از تناقضات جمع آمده کنار هم بود. ادعای آزاداندیشی، انتقادپذیری، برابری و حفظ حقوق زنان، اشتغال به کار پژوهشی در سطح جهانی، امنیت شغلی و نشاط محیط کارش گوش و اعصاب ما را ترکانده بود. یک ملیجک عکاس داشتیم که آموزش داده شده بود در مراسم و جشن‌ها به طور خاص از یک پوزیشن و پرستیپز خاص از او عکس بگیرد. پشرو، متمدن، به تربیت فرزندان خویش اهمیت‌دهنده! و قسمت جالب قضیه این است که باور داشت دارد یک جامعه آرمانی می‌سازد. انتقاد برایش بیشتر سیگنال مخالف بود و بیست و چهار ساعت هفت روز هفته توهم توطئه داشت. من را شخصا آزار داد. خودش احتمالا قبول ندارد. از نظر خودش من را خیلی دوست داشت. شخصیت من را ستایش کرده بود. این را در حضور و غیاب خودم می‌دانستم. من آدم امنی بودم. بارزترین شاخصه‌ام این است که آدم بی‌حاشیه هر محیط کاری‌ای هستم. یک نفر خلاف این را ندارد که ادعا کند. آرامم و پیوسته. امکان ندارد ددلاینی از زیردستم در برود. متمرکزم و تمام محیط‌های کاری و مدیرانم به این مسئله اذعان داشته‌اند. حتی همین موجود. اما وقت رفتن، حقوق من را نپرداخت. پاداش فصل قبل من را نادیده گرفت. و این درحالی بود که برای آینده من آروزهای قشنگ داشت و لبخند مضحکی روی لب. آن اواخر دو دفعه، هر کدام قریب به دو ساعت توی دفترش با هم صحبت کردیم. با شناختی که از من داشت مطمئنا هرگز در خصوص مسائل مادی بحث نمی‌کردم. من غم نان نداشتم. این منت خدا بر سر من است که ممنونش هستم. تمام آنچه که به خیال خودش از من قطع کرد، حقوق نصف هفته من در این شهر غریب است که با هم ریشه مشترکی نداریم. خنده‌دار است. من در مجموع نزدیک به سه ساعت و چهل دقیقه از هر آنچه که دوستانم از آن رنج می‌کشیدند گفته بودم. در صلح. در طمأنینه. داشتم می‌رفتم و نه نگران از دست دان کارم بودم و نه مبلغ توی حساب بانکی‌ام برایم اهمیتی داشت. داشتم از زیرسلطه آدم مستبدی رها می‌شدم، اما قلبا آن خوشحالی لازم را نداشتم. فکر می‌کردم آن شعف تا وقتی الی، فریبا یا روشنک هنوز آنجا هستند، فاصله زیادی از من دارد. خیلی استوار برای آن‌ها جنگیدم. خودم چیزی برای از دست دادن نداشتم. یا حداقل دست او نداشتم. آدم غریبی بود/هست. مداوم دوربین‌ها و خطوط اینترنتی ما را شخصا کنترل می‌کرد. توقف توی راهرو ممنوع بود. حرف زدن با همکار آقا، ممنوع‌تر. آدم آزادی بود. در ظاهر بود، اما تعصب بسته‌ای داشت. ذهن بسته‌تر. متأسفانه همه می‌دانستیم. برخی اما با همین علم، ترجیح داده بودند سر نخ را بگیرند و بالا بروند. که استقبال هم میشد. برای من مثال بارزش "ش" است. آدمی که من می‌دانستم افق فکری مشابه با این آدم ندارد، اما هوش منفی* داشت و این هوش منفی او را به سمت چاپلوسی و همراه شدن ضمنی با این خط فکری برده بود. سیرک بود رسما. اگر می‌خواستی از یک پله بالاتر به مسائل نگاه کنی و عروسک خیمه شب‌بازی نباشی، رنج زیادی داشت. یک حقارت مداوم که فکر می‌کنی مخالف این خط رفتاری هم که باشی، وقتی هنوز اینجایی یعنی تن داده‌ای به این مسائل. آدم عادت می‌کند. توی آن فضا وقتی به خانه می‌رسیدم احساس امنیت داشتم. به طرز ماهرانه‌ای یاد گرفته بودم تمام ماجرا را پشت همان درب شرکت رها کنم. برمی‌گشتم خانه و از قضا اگر اینترنت سراسری نداشتیم هم، سعید بود. جلوی چشمم. صدای نفس‌های منظمش توی گوشم بود و مامان و بابا هم در دسترس. دغدغه ندیدنشان را نداشتم. درک اینکه "نتوانم" بگیرمشان برایم تعریف نشده بود. از این زاویه علمی نداشتم. تا همین امروز من از این سطح رنج ناآگاه بودم. این است که تجربه غریبی دارم. تجربه قطعی اینترنت جدید نیست. این سطح درماندگی بی‌چارگی من اما، چرا. بیش از دلتنگی از احساس حقارتی رنج می‌برم که جان فرساست. یک ننگی از عدم حمایت روی پیشانی‌ام است. انگار که دلسوزی ندارم. انگار که آن‌کسی که باید مراقب من باشد من را به جایی‌ش حساب نکند. من را نادیده بگیرد توی رنجم. آدم از همسایه انتظار محبت ندارد. بی‌تفاوتی همسایه برایش اهمیتی ندارد. همین بی‌تفاوتی اما وقتی از سمت مادر آدم است، از سمت پدر آدم است که ادعای محبت دارد، آدمی را به جنون می‌رساند. خودش را به در و دیوار می‌کوبد که هی! من رو ببین. تو مسئولی. او اما نادیده‌ترت می‌گیرد. کفشش هستی انگار. شبیه آن اپیزود بلک میرر، دکمه را میزند و تو را بلاک می‌کند اصلا. تو می‌مانی و یک فضایی که صدایت را انتقال نمی‌دهد. از دید او هفتاد دقیقه می‌گذرد برای تو پنج سال. توی خلأ. تنها. صدات توی گوش خودت می‌پیچد. توی یک کلبه‌ی متروکی. تداوم تکرار. ملال. حالا اگر مرحمتی کند و تو را برگرداند به حالت اول، تو آن تحقیر را همیشه توی دلت حس می‌کنی. شریان حیاتی تو زیر انگشتش است. تو کوچک شده‌ای. تحت کنترل. در شرایطی که صبح دوشنبه‌ای کلید را توی در آفیس می‌چرخانی و اویلین با هیجان می‌پرسد هی! آخر هفته‌ات چطور بود؟ از این همه عادی بودن اطرافت حیرت می‌کنی.

* مکر

این تنها شدگی اولین تجربه من پس از خارج شدن از خانه است. هرآنچه که تا به این لحظه از سرگذارندم کنار پنجاه دقیقه غروب گذشته درحالیکه توی هاپت‌پلاتز شیرقهوه گرم می‌خوردم شبیه بازی بوده است. شنبه بود. شب تعطیل. من رفته بودم یک پارک خیلی قشنگی دیده بودم و عکس‌هایش را برای سعید فرستاده بودم. که از قضا، ماموریت بود. زمینی. در واقع با زبیری، راننده شرکت. و من توی هر مدیایی داشتم عکس برف و راه‌بندان می‌دیدم. حتی توی گروه جواد نوشته بود بیاید خونه ما بریم برف‌بازی و همه نوشته بودند راهبندان است. پیام من هنوز دو تا تیک آبی نخورده بود. سعید عکس‌ها را ندیده بود هنوز. توی گوشم فیروز می‌خواند. بخار روی لیوان شیرقهوه‌ام را فوت می‌کردم و به رد انحرافی بخار لبخند می‌زدم. تصمیم گرفتم به بابا زنگ بزنم. زیر درخت کریسمس علم شده وسط شهر بودم که داشتند تزئینش می‌کردند. قصد داشتم خبرهای کریسمس را بدهم. گزارش معمول. اینجا سرد شده، راستی دیروز یک درخت بلندتر از ساختمان پنج طبقه کنگره علم کرده‌اند. و امروز ریسه می‌زنند. تماس گرفته بودم خبر بدهم هفته آینده دارم می‌روم مجارستان و اسلواکی را ببینم. و بابا آن سوال معروف را از من بپرسد و من همان جواب مطلوبش را به حالت خنده‌داری بدهم. همان‌طور که همیشه دلقک می‌شوم و خیلی می‌خندانمشان. بهترین اوقات روی مدیا بودنم. حتی مطمئن بودم این وقت عصر دور میزآشپزخانه هستند. بابا اما جواب نداد. فیروز توی گوشم می‌خواند شعرک أشقر و منقّى و اللّی حبّک بیبوسک... من آهسته زمزمه می‌کردم و حواسم بود پیام من هنوز دو تا تیک آبی نخورده است. شیر قهوه‌ام تمام شد که سعید پیام داد چطوری بچه؟ زنگ زدم، رسیده بود خانه و داشت به زمین و زمان و اینها و اونها بد میگفت که توی آزادگان سه ساعت مانده بودند. بهش گفتم عکسی که فرستاده‌ام را دیده است که گفت گوشی توی جیب شلوار ورزشی‌اش است و دارد از توی هدفون صدای من را می‌شنود. دست‌هایش را شست، بشقاب شامش را گذاشت روی میز و من از توی جیب نشستم روی میز آشپزخانه. برایش یک جوک تعریف کردم که خندید. گفتم فردا نرو شرکت. که بیشتر خندید. گفت آهنگ‌ها را ولی شنیده. خیلی خوب بودن و از کجا آورده‌ام گفتم بچه‌ها می‌فرستن اما این آخری‌ها را از دریا گرفته‌ام. مخصوصا اون والتس. خندید. گفت آلمانی گفتی. که بهش گفتم های هیتلر. و چندتا خ و چ و ش را پشت سر هم ردیف کردم. خنده. گفتم شامش را بخورد اما لطفا با بابا اینها تماس بگیرد که آنلاین شوند. بوسیدمش و در این بین، راه افتادم سمت نسپرسو کپسول بگیرم. برگشتم و به بابا تماس گرفتم. داشتم با تماشای تصویر خودم توی گوشی، خط چشمم را مرتب و زوایای مختلف چهره‌ام را برانداز می‌کردم. جواب نداد. تصویرم رفت. مهدی توی تلگرام پیام داد. یک سوالی پرسیده بود که من برایش نوشتم اونش مهم نیست. من انجام می‌دهم. می‌تونم. خوشحال شده بود. تشکر کرده بود. توی گروه‌هایی که بودم یکی دو نفر ایزتایپینگ بودن. گروه خواهرها، سکوت. دوباره بابا را گرفتم. تصویرم آمد. تصویرم رفت. سعید را گرفتم. تصویرم آمد. تصویرم رفت. برای سعید نوشتم خونه بودن؟ پیامم دو تا تیک آبی نخورد. صدای نفس‌هایم توی گوشم می‌پیچید. سرعت آدم‌ها، و سرعت دنیا در کل اطرافم آهسته شد. شافل گوشی را گذاشتم. ملی کریمه پخش شد. یاد اسفند قبلی افتادم. هر آهنگی من را به اولین جایی که شنیدمش می‌رساند. ملی من را به خیابان‌گردی‌هایمان در اسفند. تیک اِوی‌های سمت پسیان. جاده منجیل. درختان زیتون... برای سعید پیام صوتی گذاشتم. همچنان پیامم دو تا تیک آبی نخورد. سرعت فیزیکی‌ام کم شد. توی گروه دوستانمان خواستم کسی به سعید بگوید به من زنگ بزند. پیامم دو تا تیک آبی خورد! به بابا زنگ زدم. تصویرم آمد. تصویرم رفت. به سعید زنگ زدم. تصویرم آمد. تصویرم رفت. در پاسخ مهدی نوشتم خواهش می‌کنم. پیامم دو تا تیک آبی خورد! من هشت دقیقه روی پله زیر مجسمه نشستم. در واقعا یک وحشت فلج‌کننده من را نشاند. جهان اطرافم کند شد. به حقیقت من دیگر هیچ صدایی جز صدای نفس خودم توی مغزم نبود. زدم زیر گریه. دلم میخواست شیرقهوه را برگردانم. احساس بدبختی و ناتوانی داشتم و پوستم داشت دریده می‌شد. هشت دقیقه زدم زیر گریه که نفیسه برایم نوشت سعید خوبه. نت نداره. نت نداریم. سراسری. ما اما خیلی عجیب داریم. تا کی معلوم نیست. ممکنه حتی همین الان دیگه نباشه. معین هم تقریبا همین پیام را داد. سعید هم. شبیه تلگراف. بوسه. گوشی را گذاشتم توی کیفم. و شدیدتر گریه کردم. از بدبختی اینطور بسته شدن به نخی که آن سرش دست هیولایی‌ست که درکی از کوتاهی دست آدم دور ندارد و خیلی ساده دکمه‌ای را فشار می‌دهد که برای او دکمه اتصال یک دنیای مجازی‌ست، برای ما اما دکمه نفس کشیدنمان است. خودش یک قصه بلک میرر است. تمام آخر هفته‌ام توی خانه ماندم. ترس من را فلج کرده بود به واقع. ترسی که موضوع پدیدآورنده‌اش از میان رفته بود اما توی جان من نشست. شبکه‌ها دوباره وصل می‌شوند. ما باز هم با خانواده‌هایمان صحبت می‌کنیم و از پشت صفحه شش اینچی می‌بوسیم‌شان. اما من هیچ‌وقت شبیه کاتارینا هم‌خانه‌ای آلمانی‌ام نمی‌شوم که به من پیشنهاد می‌دهم برویم استخر محله و خوش بگذرانیم. چون کاتارینا هیچ‌وقت تصور نمی‌کند سیستمی که به آن مالیات پرداخت می‌کند صاحب اوست. صاحب زندگی اوست. که به قساوتی می‌رسد که به او حق دسترسی به شبکه ارتباطی ندهد. این است که تصویری از دو جبهه مقابل هم ندارد. او و سیستمش توی یک صف برای بهتر زندگی کردن هستند. خوردن از از دو سمت داخلی و خارجی سهم ما شرقی‌هاست لابد.

  • افرا ...

روزهای خیلی آرامی می‌گذرانم. این حجم از آرامی برای خودم هم عجیب است. منظورم از آرام نوعی سکینه قلبی‌ست که قبل‌ترها هم داشتم اما تجربه فعلی‌ام کمی متفاوت‌تر است. اسمش را نمی‌دانم آرامش بگذارم، سکینه، تسلیم یا پذیرش. برآیندش این است که آرام هستم. و این آرامش حتی سرعت زندگی من را کمتر کرده است. احساس می‌کنم روی یک موج خیلی نرم سوار هستم که از قضا به باد و باران و طوفان‌ها و کشتی نیمه‌شکسته و دوری ساحل و حتی کوسه‌ای که اطراف کشتی‌ام طواف می‌کند هم واقف هستم اما آرامم. زندگی‌ام را روی روتین به نسبت ثابتی تنظیم کرده‌ام. صبح‌ها قبل از طلوع بیدار می‌شوم. دوش می‌گیرم. مرتب لباس می‌پوشم. نماز می‌خوانم. خط‌چشم می‌کشم. نان تست می‌کنم و صبحانه مفصل و کاملا بدون عجله‌ای می‌خورم. به صورت مرتب برای گنجشک‌های پشت پنجره خرده نان می‌گذارم. روزهای اول زیر باران خمیر می‌شد و خریداری نداشت. حالا اما در حین صبحانه خوردن من گنجشککی می‌آید و دیگر از اینکه پشت شیشه حرکت کنم نمی‌ترسد. این احساس خوبی به من می‌دهد. صبح‌های خیلی زود معمولا توی آفیس هستم. در خلوت زبان می‌خوانم. جمله‌ها و آواهای جدید را تکرار می‌کنم. دو ساعت. بعد قهوه دوم. چک کردن گوشی. و بعد کارهای تحقیقاتی خودم تا بعد از ظهر به فاصله دو ساعت و در میانشان بیست دقیقه استراحت. برای خودم گزارش هفتگی درست می‌کنم و انتهای ماه گزارش ماهیانه. هر کدام توی یک فولدر توی لپ‌تاپ. چه بسا همین دیسیپلین به من آرامش می‌دهد. به خیال خودم همه‌چیز تحت کنترل است. من آدم اتفاقات غیرمنتظره نیستم. در مواقعی که کنترلی روی موضوع ندارم سکوت می‌کنم و به صورت خودآگاه، تکانی نمی‌خورم تا اوضاع را به زعم خودم بدتر نکنم. از این‌ها نیستم که بگویم اوه چه چالش جذابی بروم توی شکمش که اتفاقا جلوی شکمم را می‌گیرم چیزی تویش فرو نرود و من را از تعادل خارج نکند. دست به عصایم لابد. نقطه مقابل سعید. همین است که مدام تقویم گوشی‌ام فعال است. نقشه آنلاین است. و همیشه ممنون گوگل و امکاناتش هستم. هفته دیگر سه ماه می‌شود که من در این شهر به نسبت کوچک هستم و هنوز در لحظه نمی‌توانم شناسایی کنم این جا که هستم شمال است یا شرق. توی تهران در هر نقطه‌ای که بودم در کمتر از ده ثانیه توی مغزم نقشه‌ شهر فعال می‌شد، اینجا اما مغزم خیلی مکث دارد. مبهوت است. چشم من به این خیابان عادت ندارد. در هر نقطه گویی که در مرکز ستاره‌ای باشم که خیابان‌های اطراف پنج‌پر و بعضا شش‌پر به سمت اطراف می‌روند. چهاراره ندارند اینها. یا میدان. نمی‌توانی بگویی من در جهت حرکت ماشین‌ها در چهارراه دوم هستم. چهاراهی وجود ندارد. خیابان‌ها در هم تنیده‌اند اینجا. کافه دوشنبه هفته پیش را برای بار بعدش پیدا نمی‌کنم. فکر میکنم از کجا رسیدم به اینجا؟ وقتی فیلیپ رو به پنجره می‌گوید اوه بارون تمومی نداره، جهتش عوض شد حالا داره به سمت غرب می‌باره من فقط سعی می‌کنم به بیرون خیره بشم که یعنی آره و مثلا خیلی حواسم به باران است! در واقع اما توی ذهنم دارم فکر میکنم دنیا شوخی‌اش گرفته که من را رسانده به جایی که در آن برای بارش باران هم شرق و غرب و شمال تعریف می‌کنند. باران است دیگر. ما فقط برایش سیل‌آسا و نم‌نم داریم. ذهنم نمی‌داند ساندرا که از گوشه چپ درب غربی حرف می‌زند یعنی کجا. چند روز پیش در پاسخ ایمیلش که آدرس سخنرانی فلان را فرستاده بود نوشتم من نمی‌دانم کنج شرقی ساختمان شمالی دانشگاه کجاست. لطفا تصویری از نقشه‌ای که مدنظر است برایم بفرست. ساندرا منشی صبور گروه است. گرچه نمی‌دانم تا کی صبور می‌ماند اما در پاسخ ایمیلم نقشه خیلی مبسوطی از ساختمان ما و خیابان‌های اطراف را که جزئیاتش با خودنویس بنفشی به دست‌خط خودش نشانه‌گذاری شده بود برایم فرستاد و تویش از ساختمان قدیمی و جدید و مطب دکتر و بانک و کافه و نجاری و گل‌فروشی و آرایشگاه و همه چیز را نشان داده بود. عذرخواهی کرده بود و من در پاسخ عذرخواهی‌اش نوشته بودم نه نه تقصیر منه. من هنوز مختصات رو یاد نگرفتم. این بخش ایمیلم مشخصا شرقی بود. تعارف بی‌جا. غلط اضافه. من توی این شهر گم هستم. وصله ناجور روی بروکمن‌گاسه‌ها و تسینزندورف‌گاسه‌ها. من راه‌بلد نیستم. این راه‌ها را بلد نیستم. نمی‌دانم نبش جنوبی ضلع بالایی دانکشده کجاست. بالا کجاست. غرب کجاست. من فقط یک راه را بلدم. راه ثبت شده توی مغز من به سمت توست. روزها توی راه رفت و برگشت، توی خانه، پشت میز شام و توی تخت بیش از ده بار مسیر به سمت تو آمدن را مرور می‌کنم. خودم را تصور می‌کنم که بالاتر از ساعی هستم. سرعتم را طوری تنظیم می‌کنم که در پایان وقت اداری درست مقابل خیابان سی‌و‌یکم باشم. همه‌چیز توی ذهنم شفاف و روشن و براق است. می‌دانم شالم کدام است. ساعتم کدام. عطر روی پوستم را هم. تصاویر خیلی واضح پی‌ات آمدن توی ذهنم مرور می‌شوند. صدای تو را می‌شنوم که می‌گویی خیال‌پرداز قهاری هستم. انگشت شستم را روی رگ‌های پشت دستت می‌کشم. تو را تماشا می‌کنم و فکر می‌کنم تو خیلی دوری. خیلی دور. 

  • افرا ...

صبح اولین صدایی که به گوشم می‌رسد، اولین صدای انسانی، صدای سعید هست. امروز صبح یک پیام صوتی یازده ثانیه‌ای داشتم که با لحن خیلی ملایم آدمی که روبروی دشت وسیعی نشسته به آرزو کردن می‌گفت "اوایل شب خوابتو دیدم که اومدی. بعد یهو کلید انداختی اومدی تو" کلمه به کلمه همین. ترکیب شاعرانه‌ای نیست. من اما توی تختم ذوب شدم. لحن بیشتر از صدا آمد و پیچید توی مغزم و من را هم با خودش پیچاند. نماز خواندم و توی تاریکی سحر داشتم به خوشبختی آن عصرهایی فکر می‌کردم که برمی‌گشتم و از بخت خوشم او زودتر رسیده بود. لامپ روشن خانه، خوشبختی بزرگی بود و من همان دم هم به این سعادت واقف بودم. حین شام مدام اشاره می‌کردم دیرتر از تو اومدم امروز اما خسته نیستم، فکر کنم اثر روبرو شدن با یه خونه روشنه. خوب زندگی کردیم. حالا که به آن زندگی فکر میکنم، که متاسفانه عمود منصفی آمده و توی وصف‌هایم "آن" و "این" خلق کرده است، دلتنگش هستم اما راهی برای بهتر گذراندنش سراغ ندارم. این حقیقت خوشحالم می‌کند. آنقدر که از کیفیت اجرایی‌اش خرسندم؛ همین حجم عجیب از دلتنگی را برای من به ارمغان آورده است. و شاید این نه که نیمه پر، که نم پشت لیوانی باشد که با آمدن روی میز آشپزخانه چوبی‌مان ترکش کردم...

  • افرا ...

شد دو ماه. شصت روز است که از قالب قبلی بیرون زده‌ام. شصت روز است که قالب جدیدی بر تن زندگی‌ام کرده‌ام. در واقع زندگی‌مان را توی قالب جدید چپانده‌ام. با لغات بازی می‌کنم. می‌خواهم بگویم تولد ابی بوده است و من اینجا بوده‌ام. رفته بوده‌ام. نوبت فیزیوتراپی مامان بوده است و من رفته بوده‌ام. اول مهر غزل بوده و و من رفته بوده‌ام. مامان و بابا رفتند سفر. برگشتند و من رفته بوده‌ام. تولد مریم شد و من رفته بوده‌ام. انیمشین جدید دوبله شد و من رفته بوده‌ام. محرم آمد. صفر رفت و من رفته بوده‌ام. گردن مامان گرفت و من رفته بوده‌ام. سالگرد عقدمان شد و من رفته بوده‌ام. تولد غزل شد و من رفته بوده‌ام. زندگی داشت می‌رفت. توی تمام این دو ماه. من عادت نکرده‌ام هنوز. رام شده‌ام اما. حین تماشای مامان سعید از یک صفحه شش اینچی وقتی کتلت سرخ می‌کند دیگر اشکی ندارم. غم‌ها آمدند توی قلبم ولوله به‌پا کردند، شیشه‌ها را شکستند و بعد که خشم‌شان فروکش کرد مبلی را گرفتند و رویش نشستند. دیگر جا دارند و موجودی که جا دارد شروع می‌کند به ریشه دواندن. غم توی دلم اخت شده است. دیگر خودش و من را به رسمیت می‌شناسد و خب روزهایی هم هست که اصلا بی‌محلی‌های من را تاب نمی‌آورد و این نادیده‌گرفتن مدام وحشی‌ترش می‌کند. صبر می‌کند، صبر می‌کند، صبر می‌کند و در لحظه‌ای که زورش زیاد می‌شود، هوای ابری‌ای، نسیم خنکی، عطر آشنایی، غروب تعطیلی‌ای؛ می‌آید یقه آدم را می‌گیرد که هی من اینجام. بس کن. تو نمی‌تونی من رو بیرون کنی. نمی‌تونی من رو نبینی... اینجاست که آدمی سپر می‌اندازد، روضه‌خوان و گریه‌کن خودش می‌شود. که دلتنگ آن نور ملایم صبح‌های پنجره خانه می‌شود. به پرنده گرسنه‌ی که با تناوب بالا به خرده‌های نان پشت پنجره نوک می‌زند خیره می‌شود. فکر می‌کند شاخه گلدانش چه بلند شده است و اوه امروز پنجاه و پنج روزه که تو رو دارم. ریشه دووندی تو هم. امروز ساعت‌ها را یک ساعت به قبل برگرداندیم. من داشتم عقربه‌های ساعت مچی‌ام را می‌پینچاندم که تاریخ کوچک بیست و هفتم پایین صفحه شد، بیست و شش. ادامه دادم. برگرداندمش به بیست و پنج و فکر کردم توی دنیای موازی ساعتم را می‌چرخانم و برمی‌گردم سر جیراردی، میچرخانم و کتاب مرضیه را می‌بندم می‌گذارم توی کوله. می‌چرخانم و با نگار بستنی می‌خوریم. می‌چرخانم و از بغل نگار خارج می‌شوم، از او دور می‌شوم و در حین دور شدن می‌خندم و برایش دست تکان می‌دهم. می‌چرخانم و چمدان‌ها روی نوار نقاله فرودگاه برمی‌گردند. می‌چرخانم و من توی دوحه هستم که دارم رمان نمی‌خوانم و برگه سیب نمی‌خورم. دارم روی پله برقی می‌روم بالا. می‌چرخانم و شکلات مهماندار را برمی‌گردانم سرجایش. صبحانه‌ام را پس می‌دهم. می‌چرخانم و برمی‌گردم محمد را می‌بوسم. سعید را. می‌چرخانم و توی ماشین با احمد و المیرا می‎خندیم. می‌چرخانم و برمی‌گردم ساعت دو بعد از نیمه شب با دوستانم چای و کلوچه خرمایی می‌خورم. می‌چرخانم و برمی‌گردم توی آغوش مامان و بابا زیر لوستر ورودی خانه و همان‌جا متوقف می‌شوم و فکر می‌کنم دیگر توی هیچ کدام از زندگی‌هایم هیچ دانه هلی وسط هیچ مربای پرتقال هیچ صبحی غمگینم نمی‌کند...

  • افرا ...