اینجا قلزم است.

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

میم لینک ده قسمتی لورازپام را فرستاده است. ده قسمت کوتاه. کوتاه به نظر می‌رسد چون کیفیتش در حدی‌ست که بتوان خوب تویش خیس خورد. یک طوری‌ست که آدم از صدای تق‌تق نوک انگشت برهم‌زننده آرامش به درب، کفرش می‌گیرد. فضایی که در آن قرار می‌گیریم صدای آدمی در حال از خودش گفتن است در مطب تراپیستش که در انتهای هر قسمت تقریبا شش دقیقه‌ای خانم منشی‌ای می‌آید و تق‌تق به درب اتاق می‌زند که آقای دکتر، وقت مراجع تمام شده است و بدو بیراه مای شنونده را به جانش می‌خرد. هر قسمت یک حال آرام خوب یواشی دارد که غریب است. یک طوری‌ست که آدم جان سالم به در برده از آن سال‌های دور وبلاگ را برمی‌گرداند به بی‌قراری و عشق و حیرانی آن روزها، آن بیشتر شب‌ها. میم می‌گفت "آدم فکر می‌کنه از اون فضا عبور کرده. ولی هی یه چیزی میاد تلنگر میزنه و بلیط فرست‌کلس می‌گیره برای فیل به مقصد هندوستان". فکر می‌کنم وبلاگ، دوره‌ای که توی وبلاگ‌ها گذراندیم، آن ردی که کلمات روی روح آدمی ‌رها می‌کنند، از او یک چیزی می‌سازد که دیگر بازگشت به قبلش ممکن نیست. آن‌طور که توی کلمات همدیگر را پیدا کردیم. عمیق‌تر شدیم. غمگین شدیم و توی آن غم حتی امنیت بود. کلمه‌ها و جزئیات و موسیقی و تصاویر ما را به جزیره امنی می‌رساند که برای ما بود. غریب را به آن جزیره دور راه نبود. ما بودیم و غم مشترکی که غم نبود به معنای سوگ. غم یواش. حزن نرم ملایمی بود. یک درد عجیب عجین با غربتی بود که توی خیابان و همکف دانشکده و سر ونک و پشت میز شرکت بود، اما توی صفحه‌های خاکستری ما نبود. به هم وصل بودیم. هر چقدر دور، کلمات ما را به هم می‌رساند اما. رسانده بود. کتاب‌های خوب خواندیم. خدای من تربیت احساسات فلوبر هنوز هم من را ذوب می‌کند. آیسا، زن روزهای ابری می‌خواندیم و قسمت‌های خوبش را برای آن‌هایی که قریب ما بودند می‌فرستادیم. من هنوز آن‌طور که آیسا نوشته بود پیراهن سومه‌ای ستاره‌ای تنش کند و موهاش را گوجه کند بالای سرش و اسم رسول را به روشنی و قوت و وضوح در خاطرم دارم. آن نامه از عشق روزهای جوانی به پسرک و دخترک میم. آن‌طور که انتهایش نوشته بود دفترچه‌اش را کنار بگذارد برود سر وقت کتلت‌ها. آن جزئیات ظریف گره‌زدنمان به همدیگر... ممکن است ازشان عبور کرده باشیم؟ عبور می‌کنیم از اساس؟ بعید می‌دانم. ما می‌خواندیم و قسمت‌های خوبش را برای هم می‌فرستادیم. دوباره و چندباره با هم مرورشان می‌کردیم و روی فولدر وبلاگ‌ها ذخیره‌ می‌شدند. اینوریدر محبوب. بوک‌مارک میم. خدای من. سرخپوست. آن‌طور که غم برادرش اتوبان کرج را می‌بست. آن عمیق و جگرسوز بودن نامه آقای آفریقا، تشبیه غم و الله فرکانس پنج هرتز. نامه‌های بهار، نامه‌ عاشقانه‌نویس دوره‌گرد. نامه سوم. آن امانم بریده دیگر گل‌بس گفتنش،آن هاشم آواره‌ نوروظی که آدم قلبش می‌ترکید و روضه‌ای بود برای خودش. همان مینیمال‌نویسی نوروظی، آدم‌ها را به امان خدا نسپارید نوشتنش. از "مسعود" گفتن‌ها... اغلن عزیز، آن‌طور که از کاردلن می‌نوشت. آن معلم دیکته‌های من کاش می‌شدی‌اش... سلوچ، رِدوِی، راه ناهموار مهربان، آن پست پل رسالت بزرگیان. میم بسیار محبوبم. که از توی دنیای گردگرفته ماتی دیدمش. که هر ردی، عکسی، خطی، شعری، قصه‌ای، کتابی، حسنی، جمالی، چراغ نامش را توی قلبم روشن می‌کند. نگارش عزیز که از توی همین کلمات و از مسیر میمِ از همان کلمات، تبدیل شد به آدمی که در بدو ورود به این کشور به غایت غریب، پشت میز رو به پنجره بزرگش در وین با هم چای و شکلات پرتقالی خوردیم. که من را از حجم عظیم وحشت تنهایی آن روزها نجات داد. این آدم را من از کلمه؛ از جادوی وبلاگ‌ نداشتم از کجا داشتم پس؟ این‌ها نمی‌توانست فقط کلمه باشند. این‌ها خیلی عمیق‌تر از آنچه که به نظر می‌رسد توی پوست و خون و مغز ما نشستند و ما را به آدم‌هایی بعد از خواندن کلماتشان تبدیل کردند. یک جایی عطارزاده در راهنمای مردن با گیاهان دارویی می‌گوید: "کلمات نجات‌دهنده‌اند. زهر اتفاقات را می‌گیرند و در خودشان حل می‌کنند". حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، من تمام آن شب‌ها کنار آن پنجره غربی و گلدان سفالی و مقابل آن پانزده اینچ در صفحات خاکستری داشتم زهر آن روزها را می‌گرفتم. درست است. غم آرام عجیبی در ما رسوخ کرده بود، اما توی جزیره امنی بودیم.

SoundCloud

 

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۱۹ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۱۶
  • افرا ...

به عنوان دستاورد هفت سال گذشته همین بس که از خوب بیدار بشی، بچرخم سمتت و خیلی جدی بهت بگم فکر می‌کنم دیگه دوستت ندارم، نمی‌دونم چی تغییر کرده، منو ببخش. چشم‌هات رو، اون چشم‌های براق مشکی‌ت رو آهسته باز و بسته کنی و به بی‌خیال‌ترین و مطمئن‌ترین حالت عالم بگی برو بچه. و خب نذاری برم. من رو ببوسی. روی پیشونی. بازوت رو حلقه کنی دورم و اونقدر مومن باشی که ناشیانه‌ترین دروغ سیزده* که نه، بلکه کل زندگیم رو گفته باشم. صورتت رو بشوری، قهوه دم کنی و از آشپزخونه با صدای بلند بگی مرتب کردن تخت با تو، این دروغ نیست دیگه سهام. بخندم. صدای زنگ توستر بیاد. قهوه دم بکشه. موسیقی خوب بذاری. حیات جاری بشه.

*اول اپریل

+ پس‌زمینه صبح

  • افرا ...

به یک سال گذشته که نه، به همین شش ماه قبل اکتفا کنم، دارم توی دعای تحویل‌گرفتن سال جدید قبلی‌ام زندگی می‌کنم. میخواستم تحصیلاتم را کامل کنم. همین. برخلاف آنطور که مرسوم است دعا را دقیق و به تفصیل بیان کنید، من نکردم. یادم هست که خواسته بودم امن و آرام و سالم باشیم و در انتها توی قلبم دوست داشتم همین یک کار را شروع کنم. و مثل تمام نود درصد زندگی‌ام رفتم نشستم یک گوشه و به معنای واقعی کلمه کار را به قدرت بالاتری سپردم. نه از چند و چون و کجا بودنش خبر داشتم و نه برایم مهم بود و نه دخالت کردم و شرط و شروطی گذاشتم. بعدتر که در آن هوای ابری گرفته وارد این شهر کوچک ماکت‌مانند شدم غمگین بودم. تا مغز استخوانم غمگین بودم اما تا همان مغز استخوان هم طرح را پذیرفته بودم. با دو تا چمدان و یک کوله اسما لپ‌تاپ و رسما سربی پر کتاب روی دوشم یادم هست جلوی اشک را می‌گرفتم چون دسترسی به جیبم و دستمال تویش نداشتم. وارد خانه سبز رنگ شدم. بارم را زمین گذاشتم. یک دل سیر اشک ریختم. به اشتفان مدیر مجموعه ایمیل زدم و رفتم شیر و نان صبحانه خریدم. فکر می‌کردم خب خودم خواستم، شیون ندارد. الگوریتم ساده بود. خودت را جمع کن. "خانه" را سر و سامان بده. سخت شو. یاد بگیر. دکترایت را بگیر. بعدش شروع می‌کنی به فکر کردن به بعدش. الگوریتم ساده نبود. پوست من را کند در واقع. روزهایی بود که از شدت غم دریده می‌شدم. ابری مدام روی سطح شهر بود و تا سی و شش روز اول، تشعشع آفتابی ندیدم. صبح‌های تاریک بسیاری آرزو می‌کردم از آسمان سنگ ببارد اما من از زیر پتو بیرون نیایم. نیامد. از زیر پتو بیرون آمدم. از پوست خودم هم. ساعت‌های بسیاری را در دانشگاه گذراندم. تنهایی عمیقی را تجربه کردم. زبان جدید غیرانگلیسی به این تنهایی دامن می‌زد. غم شب‌های زیادی خواب را از من می‌گرفت. پشت آن پنجره بزرگ می‌نشستم و به آسمان سورمه‌ای رنگ دوری خیره می‌شدم و ترک‌های روی پوستم را نوازش می‌کردم. ارتباطم با خانواده‌ام با تنها شریان حیاتی‌ام قطع شد. از بی‌قراری، توی دفترم راه می‌رفتم. خودکار را بین دو انگشتم در حالت نوشتن نگه می‌داشتم و به پنجره خیره می‌شدم. توی خانه طول عرض را طی می‌کردم. دلتنگی شرحه شرحه‌ام کرده بود و توی حفره خیلی سیاه عمیقی نشسته بودم. آن جهنم هشت روزه تنهایی که تمام شد شبش بلیط گرفتم تعطیلات آخر سال میلادی برگردم. توی یک مقاله‌ای خوانده بودم از دلتنگی مفرط برای یک لوکیشن خاص بهتر است به آنجا برگردیم. مقاله ننوشته بود لوکیشن خاص همراه با آدم‌های مدنظرتان. متن حول یک مکان فیزیکی خاص بود. بدون اشاره به روابط. من برگشتم. سه هفته توی امنیت خانه بودم. اما آنجا دیگر خانه ما نبود. خانه من نبود. سعید را با علم به خداحافظی دوباره از دور تماشا می‌کردم. صبح‌ها می‌رفتیم لمیز. او ولیعصر را می‌رفت بالا و من برمیگشتم پایین و یکی یکی میدیدم دیگر جایی متعلق به من نیست. حتی لباسی که به تن داشتم هم انگار به سلیقه من نبود. متعلق به من نبود. وصفش هم سخت است. توی خانه‌ای که هنوز وسایل من را داشت هم ردی از من نبود. من از آنجا "رفته بودم". آنجا نمی‌ماندم. در خانه پدری مستقر شده بودم. ملحفه‌های سفیدی را که با رفتنم روی روح و روان آدم‌های عزیز زندگی‌ام پهن کرده بودم را به کناری زدم. و آن رفتن همیشه را تبدیل به "دیدین من همین بغلم که مدام بیام" کردم. کارساز هم بود. رفتن بعدی گرچه آسان‌تر نبود اما قابل‌تحمل‌تر شده بود. از قضا روزی که از تعطیلات برگشتم غمگین‌تر از روز اول ورودم به این کشور بودم هم. انگار که آن روز اول کوچ قلبم به صورت مساوی بین ترس و امید و عزم و غم و دلتنگی تقسیم شده بود و حالا بعد از چهارماه در دفعه دوم همه چیز حل شده بود و جا برای غم بازتر بود. شبش غمگین بود، اما حقیقت این است که طول ماندگاری‌اش برای روزهای بعد کوتاه‌تر بود. روز بعدش سرحال‌تر بودم و صبحش دوش گرفتم. صبحانه مفصلی خوردم. و اواخرش خبرها را خواندم و بله. آن اتفاق شوم صد و هفتاد و شش نفره را دیدم. اوایلش آنقدر هولناک نبود که سه روز بعدترش. توی ماتمی فرو رفتم که به جرأت می‌توانم بگویم یک تنه یک غشای تیره غم روی وجودم کشاند. می‌دانستم می‌گذرد اما محکم‌تر میدانستم نمی‌توانم صرفا با نادیده گرفتنش کنارش بزنم. به خودم مجال سوگواری دادم. از آدم‌های در رأس به یقین بی‌اعتماد و بیزار شدم. جانم هیچ لحظه‌ای در سه ماه گذشته از آن غم رها نشد و فکر نمیکنم بشود. من اینجا از رنج بشری صحبت نمی‌کنم. صلاحیتش را ندارم و روح بزرگ لازم را هم. رنج شخصی و کوچک خودم را تشریح می‌کنم، رنج کوچ. رنج رهاشدگی، رنج بی‌اعتمادی به سیستمی که دوست داشتم به آن وفادار بمانم... رنج حیف بودن فضایی که متعلق به من بود و از من گرفته شد، رنج از دست دادن شادی‌ای که خیلی ساده حق من بود. رنج تحمل دروغ و ترک آدم‌های عزیز زندگی‌ام در جهنمی که ساخته من نیست ولی به من تحمیل شد. و آنچه که این رنج به من داد. بله این رنج دستاوردهایی هم داشته است که باعث شد تمام این‌ها را بگویم تا برسم به اینکه همین شش ماه که دعای تحویل‌گرفتن سال جدید قبلی‌ام بوده است به من یاد داد هیچ رنج مداوم پیوسته‌ای وجود ندارد. که هیچ تلخی‌ای به شدت و حدت روز اولش نمی‌ماند. که فقط مرگ است که راه حلی ندارد. و همان هم، هرچقدر تیز و فرورونده در قلب، که هرچقدر هم فراموش‌نشدنی، با زمان تسلی‌پذیر است. فراموشی‌اش شاید محال باشد، که با گذر روزها اما؛ برندگی‌اش، به آن قبراقی و تیزی روز اول نخواهد ماند. من خوب می‌دانم آن پتو را هل دادن و روشن کردن کتری روی گاز حتی در روزهایی که دچار سوگ و ناامیدی محض هستیم چقدر شاق است که به حق تمام شش ماه گذشته را در همین قیر سیاه دست و پا زدم و پوست ترکاندم. اما مواجه شدن حتمی‌ترین راه‌حل آن است. هر چقدر بزرگ، هرچقدر مهیب، باید با آن مواجه شویم. غم، آب است، چکه کند، کل زندگی را می‌بلعد. سال بلوا بود. هر کدام‌مان به طریقی یک اندوه عمیق را دیدیم. غمگین شدیم. خشمگین شدیم. کسانی رفتند که دیگر هرگز برنخواهند گشت و این نفس کشیدن را، در آن چند ثانیه نوشتنش حتی، سخت‌تر می‌کند. اما بهار آمد. شاخه خشکی که حتی فکر سبز شدنش هم خسته‌ام می‌کرد شکوفه‌های سفید کوچکی زده است که تماشایش از زیبایی گریه‌آور است. که غم گر چه عمیق و جانکاه، اما منعطف و حتی در مقابل قدرت زندگی به شدت ضعیف است. که زندگی اگر بتواند به آن قله شیب‌دار و تیز غم برسد چنان قوی و وحشی‌ست که همه چیز را می‌بلعد. زیستن قدرتمند‌ترین نیروی التیام‌بخش جهان است اگر که نازک نازک دست نحیفش را بگیریم تا پا بگیرد.

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۰۲ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۱۵
  • افرا ...