اینجا قلزم است.

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزها در راه» ثبت شده است

صبح کمی دیرتر آمدم دانشگاه. صبح خیلی زود تنها بی‌که سعید اطلاع داشته باشد سوار اتوبس شدم و بعدترش کوه را رفتم بالا. روی نیمکت بالای کوه نشستم به تماشای آفتاب. فکر کردم، نفس عمیق کشیدم، قهوه‌ام را خوردم و برگشتم پایین و تمام امروز را در زیرزمین دانشگاه خواهم بود. ساعت شش و چهل و پنج دقیقه بعدازظهر به مدت دو ساعت امتحان دارم که آنلاین برگزار می‌شود. احساس امتحان ندارم. چرا که در این مقطع (سن؟) هستم و اینکه روزگار اخیر را با چنان حدتی گذرانده‌ام که نگرانی در این سطح اصولا اعتبار خود را از دست داده است. به گمانم اغلب افراد آستانه تحمل‌شان در یک سال گذشته تغییرات اساسی داشته است. یا کم تحمل‌تر و خسته‌تر و یا برعکس سرسخت‌تر شده‌ باشند. من در دسته دوم قرار گرفتم. سال بسیار سختی را گذرانده‌ام و اگر بخواهم صادق باشم قسی‌القلب هم شدم. سرعت واکنش‌هایم کم شده است و به همه چیز آرام‌تر نگاه می‌کنم و به نظرم میرسد بعد از آن روزهای سیاه لابد این دیگر خیلی مسخره است و می‌گذرد. دیگر بین ساعت‌های کش‌دار انتظار بین دو حرکت بی‌قرار نیستم. قیدیبوک را برمیدارم و دورترین و روشن‌ترین صندلی ایستگاه را انتخاب می‌کنم، صفحه نشانه‌گذاری شده را باز می‌کنم و سیم ارتباط به دنیای اطراف را می‌کشم. دندان عقمل را هم به همین ترتیب کشیدم و بی‌قراری مهتاب را هم به همین منوال. نفس عمیقی کشیدم و گفتم اگر داریم کنار مور قدم می‌زنیم و آنقدر زنده‌ای که این‌ها را تعریف کنی، و خبر مرگ خانواده‌ات هم مطرح نیست، پس می‌گذرد. البته یک به جهنم هم اضافه کردم که خندید اما من داشتم جدی می‌گفتم. قصد ندارم عارف شوم اما تمامش یک قطار است و چند ایستگاه. تمام قطارهایمان به یک ایستگاه خواهد رسید. درجه یک و دو و سه بودنش دیگر اهمیتی ندارد. حداقل برای من ندارد. آن روز که دست گلاسنر را فشردم قطار حرکت کرده بود و برگشتنش دیگر اهمیتی نداشت. آن رخنه جوانه زد و حتی همین نوشتنش هم دیگر اهمیتی ندارد. دیشب ماه خیره‌کننده بود. با مربی آنلاینم سی و پنج دقیقه ورزش کرده بودم و پنجره را باز کردم هوا بخورم که دیدمش. آسمان شهر نیمه‌ابری بود و تقریبا شب حوالی نیمه ماه بود. به افق این شهر و در موقعیت خانه ما اگر کمی به سمت جنوب شرقی بایستم ماه درست بالای سرمان خواهد بود. هوا که ابری باشد هم می‌دانم که آنجاست و این دلم را گرم می‌کند. سعید داشت نماز می‌خواند و مابینش گفت نمیگذارد آب توی دل من تکان بخورد. من داشتم حرکت ابرها حوالی ماه را تماشا می‌کردم و باور داشتم که درست می‌گوید اما آب‌ها در دلم در تلاطم بودند ولی آن هم دیگر موضوعیتی نداشت. میم، از پشت مانیتور گفته بود دیگر خشمگین نیستم. درست می‌گفت برخلاف گذشته دیگر خشمی ندارم. خوب است. آن عصیان داشت پوست من را می‌کند و از نظر میم من حالا دیگر آن خشم را ندارم. این خوب است. این خیلی خوب است. ماه را تماشا می‌کردم و به سعید گفتم امیدوارم هیچ‌وقت نیاز نداشته باشد، اما اگر شد و روزی آنچه که از سرم می‌گذرد برسرش آمد، نگران نباشد من کنارش هستم و محال است رهایش کنم. که من آنطور که او دست‌های من را از خش انداختنم نگه داشت و روی چشم‌هایش گذاشت را بلد نیستم اما می‌تواند روی بودنم حساب کند. شام خوردیم. سعید در گروه خانوادگی‌شان یک ویدیو کال داشت. من واژه‌هایی در اعماق آبی دریا را تمام کردم و بعد مستند توران خانم را انداختیم روی دیوار.

  • افرا ...

اولین پیامی که امروز دیدم از الهام بود که نوشته بود کاش الان بودم می‌نشستیم به دردودل. این غمگین‌ترین جمله‌ای بود که در راستای آمدنم گرفتم. خود جمله کوتاه نه غمگین بود و نه حتی درنده‌تر از آنچه که از سر گذرانده‌ام. اما در موقعیتی دریافتش کردم که مساعد نبود. فکر کردم حتما اگر تهران بودم هردو سبک می‌شدیم... برایش ننوشتم آره واقعا کاش. عوضش به خودم بدوبیراه فرستادم بابت تمام لحظه‌هایی که می‌توانستند حضوری باشند و محدود شدند به چند کلمه و خط و صدا و تصویر چند اینچی. خودم از جهنم برگشته‌ بودم اما نتوانستم برای الهام بنویسمش. برایش صدایم را فرستادم که از سر کار برگشت تماس بگیریم. خودم یک گلوله درشت سرب خوردم و رفتم بدوم. ندویدم. روی نیمکت نشستم و گریه کردم. برای آنچه که از دست رفت و من نتوانستم نگذارم نرود که هیچ خودم باعث رفتنش شدم و حتی آنقدر درنده‌خو و پلشت شده‌ام که همان روز رفتم بست نشستم توی زیرزمین دانشکده و تا غروب زل زدم به عدسی‌های میکروسکپ. فردایش هم. روز بعدش هم. سعید نگران است. من نیستم. به نظرش میرسد باید صحبت کنیم. به نظر من نمیرسد. میثم می‌گفت نوشتن چی؟ جواب ندادم. جواب الی را دادم چون می‌دانستم می‌توانستم با بودنم نجاتش دهم. غمش را سبک کنم بلکه. نتوانستم. چون نبودم. و اصلا خودم از جهنم برگشته بودم و مرحله بعد از جهنم از خود جهنم سخت‌تر است چون خیالش تو را رها نمی‌کند. دروغ است بگویم که دوست داشتم تنها باشم. برعکس می‌مردم که بتوانم حس کنم نشسته‌ام و مریم بغلم کرده یا مثلا مامان. بغل نبود. چشمم روی خط "تواز ازدست دادن چی میدونی" خیره شد. تپش قلب گرفتم. طاقچه را بستم و فکر کردم از دست رفت؟ سعید فکر می‌کند برگردم به دورکاری. قبول نکردم. من از درونم پرکشیده است و توی خانه که هستم به نظرم می‌رسد دیوارها به سمت من در حرکتند. هر وقت که برف ببینم، مربع سیاه خاکستری ببینم، طعم پرتقال، عطر پرتقال حتی می‌شود خانه شماره نه که پرنده توی قلبم را پراند. شبش تا توانستم دویدم. قلبم شکسته بود و برای همیشه شکسته خواهد ماند. خاطره این شهر را فراموش می‌کنم؟ پرتقال را چطور؟ توی دنیا درخت افرای دیگری نخواهم دید؟ مربی ورزشم داشت می‌گفت وقت مشت زدن به هرکه دوست داری مشت بزن، من می‌دویدم و گریه می‌کردم و به گودرزی و یحیی و میترا فکر کردم. فکر می‌کردم کاش می‌توانستم به گلاسنر مشت بزنم و کاش مشت زدنم فایده‌ای داشت اصلا. پونه نوشته بود ترازو گرفتم؟ و من فکر می‌کردم ترازوها را هم کاش می‌توانستم معدوم کنم. حتما او را هم نارحت کرده‌ام. دنیای بی‌اندازه متفاوتمان ما را به هم پیوند داده است و من از بودن در یک تیم خوشحال بودم. آنچه که بین ماست بزرگ است و اگر چیزی به آن بزرگی متاثر شده بود لابد موضوع برای پونه خیلی مهم بوده و من توی لجنی که درش دست و پا میزدم اولویت اول پونه را گذاشته بودم اولویت دهم. عذرخواهی کردم و سعی کردم خوشحالش کنم چون برایم مهم است که دلش گرم باشد. از تصور اینکه غم را متشعشع کنم آن هم برای پونه راضی نبودم. فکر کردم غم نباید از من بروید و غم داشت از من می‌رویید. نشستم روی نیمکت روبروی کلیسا و عذرخواهی کردم اگر ناراحتش کرده‌ام. بوسیدمش و خیره شدم به ابر بالای صلیب. من توی این شهر به گمانم بود توی دوستی دخترها سهمی داشته باشم. زاغکی که بخواهد توی دسته طاووس‌ها جا شود لابد. کلیسا داشت ناقوس ساعت ده را می‌زد. نفس عمیقی کشیدم. آه بلند و فکر کردم حق دارند. دوستی معاشرت و زمان می‌طلبد و من توی این زندگی دانشجویی‌ام دارم دست و پا می‌زنم. همچنان ناقوس بی‌وقفه. به الی گفتم حتما می‌گذرد. آبنبات‌ها را و درخت افرا را و گلاسنر را. گفتم خودم می‌دانم از عناد است که خانه نماندم. گفتم چه حجم خالی بزرگی توی قلبم است که خواهد ماند. من نتوانستم مدیریتش کنم و حالا یک چیز تیزی تا عمق قلبم را بریده است. گفتم چقدر جایش خالی‌ست و چقدر به بودنش احتیاج دارم و تحمل اینهمه خارج از توان من شده است. نگفتم تنها هستم. چون داشت عزت‌نفسم را نشانه می‌رفت. موضوع را بستم. گفتم ولش کنیم. تمام نمی‌شود اما من خسته‌ام و بهتر است برگردم خانه. و برگشتم لبخند زدم و به گمان سعید پیاده‌روی فرح‌بخشی بود که برای روحیه‌ام خوب است. مهشید نوشته بود قطره ویتامین دی را فراموش نکنم.

  • افرا ...

هجدهم ژانویه است و به گمانم اواخر دی. اگر که تمام نشده باشد. هوا برفی‌ست. تاریخ‌های فارسی را از دست می‌دهم و حوصله چک کردنشان را روی اپ‌ها ندارم. تمام زندگی‌ام دو قسمت شده است. تمام ایمیل‌ها، تقویم‌ها، دو تا تلگرام دارم. دو تا واتس‌اپ. دو تا شماره تلفن. دو نوع گروه دوستی. دو تا عید. دو کتابخانه برای کتاب‌ها. دو نوع مطالعه رفرنس‌ها و حتی دو جور خلاصه‌نویسی. حوصله نداشته باشم، که اخیرا همین‌طور هم هست، تاریخ‌ها را از دست می‌دهم. تیر آخرش سالگرد ازدواجمان. ساعت دو بعدازظهر آمازون یک بسته آورد که فهمیدم سعید یک گرامافون برایم هدیه گرفته است. بسته را گذاشتم کنار میز مطالعه خودم و کمی به بیرون از پنجره خیره شدم. کلاس نان‌پزی داشتم و منتظر بودم نان توی فر طلایی شود. سعید داشت یک چیزی توی لپ‌تاپش طراحی می‌کرد. گرامافون را باز کردم و متوجه شدم دو صفحه مورد علاقه‌ام هم همراهش هست. از ادیت پیاف و آرمسترانگ. لبخند زدم. صبح خیلی زود بیدار شده بودم که هم ادیت نهایی مقاله را انجام دهم و آپلودش کنم، و هم برسم قبل از کلاس نان که ساعت هشت بود صبحانه بخورم. از ورز دادن خمیر کمی خسته بودم. و در فواصل استراحتش یک چشمم به گرفتن ایمل تأیید ثبت مقاله بود و یک دستم مشغول جابجا کردن گلدان‌های قدی تا وان و باز کردن دوش روی برگ‌ها. جمعه خسته بودم. در واقع کمی بی‌حال بودم و با احساس به سرانجام رساندن مقاله و عطر نان و تماشای گلدان‌های تمیز سعی داشتم زندگی کنم. دلتنگ بودم. خیلی. نه لزوما دلتنگی خاص و روشن. دلم ساعتی، نفسی، یک رهایی خواست. یک دوستی که برویم قدم بزنیم یا قهوه‌‌ای چایی کنار هم باشیم. کلمه ردوبدل کنیم. تنهایی‌ام عین دوکو دارد پهنا می‌گیرد. یک نوعی از معاشرت شخصی. منظورم دورهمی‌هایمان نیست که حقیقت خیلی معرکه‌اند، نه. دوست. دوست تک بی‌حضور سعید حتی. قرنطینه خیلی کش آمده و حالا دو ماه دیگر هم تمدید شده است. تصورش هم خسته‌ام کرده است. تمام مدت هوا گرفته و ابری، اضطراب مداوم تز و پروژه، دوری، و قرنطینه. این است که از چوب رفیق می‌تراشم. اخیرا به پیشنهاد میم زندگی داستانی ای‌جی فیکری را خواندم که خیلی به دلم نشست. فضای داستان خیلی زیبا بود. آرام و روان و روزانه. پیامی از استادم گرفته‌ام که می‌گفت گویا در تمام مدت تنها پنج روز مرخصی گرفته‌ام و حالا پنجاه‌وچهار روز دارم. خیلی اکید توصیه کرده بود بروم استراحت کنم و سترانگلی را یک جور شاخصی توی چشمم کرده بود. البته حساب نکرده بودم انقدر است و حساب نکرده بودم که چند روز گرفته‌ام اصلا. دورکاری یک طوری‌ست آدم فراموش می‌کند مرخصی بگیرد. آدم دوری که منم هم که تعریف تمام روزهای درشت تعطیلی برایش معنی پرواز به تهران است. وضعیت کرونا که اینطور شد، به کل پرونده مرخصی از جلو چشمم برداشته شد. همان چند سفر اطراف هم آنقدر این قاره کوچک است که با وصل به تعطیلی و آخر هفته زیاد هم می‌آمد. حالا پنجاه‌وچهار روزی را دارم که نه می‌توانم برگردم و مامان و بابا را ببینم و نه می‌شود همین اطراف بود. این یعنی قریب به دو ماه خانه ماندن. این جنون‌آور نشود حتما که تعطیلات نخواهد بود. اما خب برای استادم نوشتم حلش می‌کنم. و یک جایی وسطهاش اشاره کردم حالا شاید زودتر واکسن بیاید و بزنیم و خودم از فکر رزرو بلیط ایران قلبم گرم شد اما گرمای آمده از یک فتیله کم‌جان و نحیف. خیلی گرفته‌ام.

  • افرا ...