اینجا قلزم است.

۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی در اتریش» ثبت شده است

تغییر جغرافیای زندگی روی خیلی مسائل تأثیر میذاره که از قضا اکثرشون اون موقعی که داشتیم برنامه می‌ریختیم اصلا توی لیستمون نبودن ولی حالا میبینم چقدر پررنگ و واضحند. جغرافیایی که زبان متفاوتی داشته باشه عمیق‌تر. زندگی بهتر نمیشه، بدتر نمیشه. کیفیتش اما تغییر می‌کنه. همه‌چیز جدیده. هیچ صدایی آشنا نیست. سوای خانواده و دایره‌های عزیز ارتباطی، دیگه همه چیز روی خطی از متوسط بسط داده میشه. چیزی در حد متعالی خودش نیست چون یک غم مدام غربت و دوری دارم، و چیزی فاجعه نیست چون اینجا ثابت، منظم و آرامه.

تجربه شخصی غریبی که اما از تغییر این جغرافیا دارم اینه که امن نیست. امن نه معنای عرف امنیت. اینطوری که اون روتین زندگی همیشگی‌مون رو ندارم. تکرار مدام یک کار، تکرار مدام زندگی قبلی، مهارتی بود که سی‌وسه‌سال در من جمع شده بود و حالا از دستش دادم. تکرار، مهارت میاره و فعالیتی که با مهارت انجام بشه دیگه نیاز به تمرکز یا فکر خاصی نداره.  و این برای ذهن من امنیت به همراه داره چون می‌تونم باور داشته باشم راه‌ها رو بلدم. مزیتی که توی تکرارِ مدامِ یک عادت هست اینه که انرژی‌ مصرف نمی‌کنه. مطمئنی زردچوبه روی مایه‌گوشت همون نتیجه‌ای رو میده که ازش مطمئنی ولی اینجا حتی از نتیجه دارچین روی سیب خیالم راحت نیست. باید به اندازه و مقدار و زمان اضافه کردنش فکر کنم. دیگه مثل قبل، از اینکه چقدر وقت لازم دارم تا از سر توانیر برسم به دوراهی یوسف‌آباد مطمئن نیستم. تمام معادلات و پیش‌نویس‌های ذهنیم پاک شده. تمام فرمول‌هایی که توی سی‌وسه‌سال گذشته ذخیره کرده بودم رو از دست دادم. به اینکه لباس‌ها کی خشک بشن. کی از دانشگاه برگردم. صبح بدویم یا شب. صدای بلندگوی توی فروشگاه نکنه یه اعلامیه مهم بوده! این فکرکردن مدام گاهی از پا درآورنده‌ست. نه ماهه که زندگیمون تغییر کرده. از این نه ماه، شش ماه تنها بودم که حتی یادآوریش هم قلبم رو به درد میاره، پس ازش می‌گذرم. سه ماهه اما که تو اینجایی. "قرار" رو به این خونه آوردی و من رو از فرورفتن توی این چاله خستگی مدام نجات دادی. کار از خونه هرچقدر طاقت‌فرسا باشه، حتی تصور اینکه اگه سرم رو برگردونم پشت درب شیشه‌ای اتاق تصویر مات تو رو می‌بینم هم آرام‌کننده‌ست. درخت شکوفه کوچه، برای من، وقتی تو زیرش ایستاده باشی تفاوت چشمگیری با درخت شکوفه معمولی داره. خونه سامان گرفته و این دیگه ربطی به پاگیرشدن نداره. دو برابر زمانی که تو اومدی من تنها بودم و یک خط مستقیم رو رفتم و برگشتم و حالا با تو، شهر پر از مسیرهای مویرگی زیباست. بله نه ماهه که زندگیم تغییر کرده. این زمانیه که طبیعت برای خلق یک آدم صرف می‌کنه. آدمی که روحش از دنیای جدیدی که قراره باهاش مواجه بشه خبر نداره، میزنه زیرگریه، وحشت‌زده‌ست و قرار نداره؛ ولی غریزه‌ست که زنده نگهش میداره. حالا دارم به همه چیز از اول فکر می‌کنم. پیش‌فرض‌ها و قضاوت‌ها از بین رفتن و جای خودشون رو به "بذار ببینم چطور حلش می‌کنیم" و "چه اهمیتی داره" دادن. شاید مطمئن نباشم قلمه‌ای که از این قسمت گیاه زدم جواب میده یا نه اما همچنان قیچی‌به‌دست تعداد شیشه‌های قلمه خونه رو زیاد می‌کنم و به خوی وحشی و تند غریزه زندگی فکر می‌کنم. به این موهبتی که فکر می‌کنم آدم خوش‌شانی بودم که بهم تعلق گرفته. زندگی.

  • افرا ...

از لحاظ بعد غیرکاری، اوقات فراغتم یعنی، سیال‌ترین‌هایشان را انتخاب کرده‌ام. تسلیم شده‌ام و اجازه می‌دهم، کتاب، فیلم، شعر، خاطره، هورمون، فر روشن، من را به هرکجایی که دوست دارد ببرد و مقاومت نکنم. جوکر را دیدم. گریه‌ام گرفت. جوکر را دوست داشتم. نه که فیلمش. فیلم را هم دوست داشتم  البته. خود موجود را دوست داشتم. ایده را. سکانس از روی مبل پریدنش را از سر خوشحالی تعریف موری از او و بعد پی بردن به حقیقت تلخ تمسخر پشت تعریف. آن خمیری شدن حالت چهره‌اش را خیلی پسندیدم من. به نظرم بی‌نظیر از پسش برآمد. از خوشحالی به ناامیدی رسیدنش بی‌ که حتی کلمه‌ای ادا شود خیلی شگفت‌انگیز بود. توی فیلم، در این سکانس گریه‌ام گرفت. به گمانم فیلم را یک بار دیگر هم تماشا کنم. کتاب توی دستم "فرار از اردوگاه 14" است. با تقریب خوبی می‌توان حدس زد داستان که نه، موضوع کتاب، به ماجرای فرار شخصی از کره شمالی مربوط است. شخصی که در اردوگاه به دنیا آمده است و در کل تصویری از انسان و دنیای خارج از اردوگاه ندارد. نامش شین است. و شین در کره شمالی زندگی نکرده است بلکه در اردوگاه سیاسی کره شمالی به دنیا آمده است. زندان در زندان در واقع! تا دهه سوم زندگی‌اش تعریفی از خانواده، محبت، دروغ و هیچ مفهوم انسانی‌ دیگری ندارد. زندگی‌اش حول خبرچینی، پیدا کردن غذا و کمتر کتک خوردن گذشته است. پدر و مادرش هم دو زندانی سیاسی بوده‌اند و با برنامه‌ریزی سیستم حاکم در اردوگاه ازدواج کرده‌اند که سالانه تنها پنج روز مجاز به ملاقات بوده‌اند. یکی از این پنج روز شین است. کتاب هولناک است. برای من این سومین کتاب از تاریخ کره شمالی و هولناک‌ترینشان است چون از زبان آدمی‌ست که از نقطه صفر، برنامه‌ریزی شده است و هیچ شناختی از بخشش، دروغ یا حتی روابط انسانی ندارد. بشر به واقع ترسناک‌ترین و خطرناک‌ترین تهدید خودش و جهان است. باید یک دوره مفصل بعد از خواندنش توی گودریدز بگذارم. سر صبر. خواستم بگویم همزمانی جوکر و زندگینامه شین و حال این روزها، خیلی شگفت بود. درست‌ترین زمانی که می‌توانستم جوکر را ببینم و بپسندم توی همین ایام غلیظ دست کشیدن از امید واهی و خندیدن به مفهوم "بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم‌"ام بود. کدام بو، کدام بهبود، کدام جهان اصلا. ما اصلا به جهانی وصل هستیم؟ جهان من در این روزها فاصله خیلی زیادی از درخت‌های کریسمس و شمع‌های اسطخودوس و آبنبات‌ها و شکلات‌های طرح گوزن دارد. فاصله‌مان آنقدر زیاد است که من مدام مبهوتم. به من خیلی خوش می‌گذرد. حقوق خیلی خوبی دارم. امکاناتی که دانشگاه در اختیارم می‌گذارد شگفت‌انگیز است. خانه گرم زیبایی اجاره کرده‌ام. به راحتی کرم مرطوب‌کننده بادام اصل فرانسوی در دسترسم است. مفهوم جدیدی از آزادی را تجربه می‌کنم. اما توان عقلی لازم برای پرکردن این فاصله بین گروه ساختن توی واتس‌اپ برای ملحق شدن به بقیه و تماشای روشن شدن درخت کریسمس کنگره در مقابل تلاش برای بقای خودمان، در نبرد روزانه برای بدیهیات زندگی را، ندارم. این است که اغلب اوغات غمگین و متحیرم. در آرامش شبانه، سعدی می‌خوانم. روی بیت‌هایش نفس عمیق می‌کشم. گاهی به گریه‌ام می‌اندازد. عصرهایی که با اصرار برای سعید می‌خواندم که همین، همین. آن روزها "آسوده تنی که با تو پیوست" پس‌زمینه زندگی‌مان بود و من می‌غلتیدم روی مثلثی بازوانش و به معنای واقعی کلمه سعادتمند بودم. خواهش می‌کردم غزل را، نه حتی یک بیتش را با صدای خودش برایم بخواند. می‌خواند. آدم خوشبختی بودم. صدایش را ضبط می‌کردم. فایل‌های سعید صفریک، سعید صفردو، سعید صفرسه، تا الان سعید پنجاه و هشت دارم. بعضی‌هایشان حتی جوک. بعضی توی خانه، لمیده کنار میز چنار، بعضی پشت فرمان و با صدای باد، یا توی دریان‌نو با صدای نفسی که مشخص است پیاده است. بعضی خانه پدری، بعضی با صدای خودش که "داری ضبط می‌کنی؟" و بعد لحن رسمی ولی خنده‌دار و اغراق‌آمیز رادیویی. من آخر همه‌شان تاریخ و ساعت گفته‌ام توی بعضی خندیده‌ام و توی بعضی خشک و جدی و گاهی حتی غمگینم. انگار که توی همان فایلی که گویی برای یک قرن پیش است هم خبر داشتم یک روزی روی سنگ‌فرش خیابان‌های سرد روبروی درخت‌های کریسمس و بیسکوئیت‌های زنجبیلی و ریسه‌های آویزان از درخت‌ها و نرده‌ها می‌ایستم و برایش می‌خوانم "در دام غمت چو مرغ وحشی، می‌پیچم و سخت می‌شود دام"، یازده دسامبر دو هزار و نوزده، سالزبورگ.

موسیقی متن

  • افرا ...

تجربه غریبی دارم. تجربه قطعی اینترنت جدید نیست. آن روز‌ها دسترسی‌ام به اینترنت که قطع می‌شد سختی‌ای نداشتم. زندگی من، به جز مواقعی که به ایمیل استادم دسترسی نداشتم نیاز "حیاتی‌ای" به اینترنت نداشت. روتین زندگی و کار در یک شرکت تحقیقاتی که مدل کوچک شده جامعه‌ام بود، دسترسی به اینترنت و راه‌های ارتباطی را، با احتساب رفت و آمد، برای دست‌کم دوازده ساعت از من می‌گرفت. مدیرعامل شرکتمان یک کمونیست واقعی بود در لباس یک روشن‌فکر. هولناک‌تر از کسی که مدعی‌ست این خط فکری را دارد شخصی‌ست که سعی می‌کند وجه روشن‌فکری و آزاد‌اندیشی خودش را حفظ کند ولی در زیرپوستش هیولای خودمختار مستبدی در حال زندگی کردن است. پدیده‌ای بود برای خودش. تمام تمرکز و خط‌مشی آن خراب‌شده، نشان دادن یک محیط تحقیقاتی سالم و زیبا و پیشرو بود. ورودی شرکت مدال‌ها و لوح‌ها و تقدیرنامه‌هایی بود که ردیف چفت هم توی چشم هر بازدیدکننده‌ای فرو می‌رفت درحالیکه آه و سوز قضیه توی روان ما فرو رفته بود. مدیرعامل‌مان آدم جالبی بود. جالب از نظر روان‌شناختی. نمونه کامل یک مدل مطالعاتی از تناقضات جمع آمده کنار هم بود. ادعای آزاداندیشی، انتقادپذیری، برابری و حفظ حقوق زنان، اشتغال به کار پژوهشی در سطح جهانی، امنیت شغلی و نشاط محیط کارش گوش و اعصاب ما را ترکانده بود. یک ملیجک عکاس داشتیم که آموزش داده شده بود در مراسم و جشن‌ها به طور خاص از یک پوزیشن و پرستیپز خاص از او عکس بگیرد. پشرو، متمدن، به تربیت فرزندان خویش اهمیت‌دهنده! و قسمت جالب قضیه این است که باور داشت دارد یک جامعه آرمانی می‌سازد. انتقاد برایش بیشتر سیگنال مخالف بود و بیست و چهار ساعت هفت روز هفته توهم توطئه داشت. من را شخصا آزار داد. خودش احتمالا قبول ندارد. از نظر خودش من را خیلی دوست داشت. شخصیت من را ستایش کرده بود. این را در حضور و غیاب خودم می‌دانستم. من آدم امنی بودم. بارزترین شاخصه‌ام این است که آدم بی‌حاشیه هر محیط کاری‌ای هستم. یک نفر خلاف این را ندارد که ادعا کند. آرامم و پیوسته. امکان ندارد ددلاینی از زیردستم در برود. متمرکزم و تمام محیط‌های کاری و مدیرانم به این مسئله اذعان داشته‌اند. حتی همین موجود. اما وقت رفتن، حقوق من را نپرداخت. پاداش فصل قبل من را نادیده گرفت. و این درحالی بود که برای آینده من آروزهای قشنگ داشت و لبخند مضحکی روی لب. آن اواخر دو دفعه، هر کدام قریب به دو ساعت توی دفترش با هم صحبت کردیم. با شناختی که از من داشت مطمئنا هرگز در خصوص مسائل مادی بحث نمی‌کردم. من غم نان نداشتم. این منت خدا بر سر من است که ممنونش هستم. تمام آنچه که به خیال خودش از من قطع کرد، حقوق نصف هفته من در این شهر غریب است که با هم ریشه مشترکی نداریم. خنده‌دار است. من در مجموع نزدیک به سه ساعت و چهل دقیقه از هر آنچه که دوستانم از آن رنج می‌کشیدند گفته بودم. در صلح. در طمأنینه. داشتم می‌رفتم و نه نگران از دست دان کارم بودم و نه مبلغ توی حساب بانکی‌ام برایم اهمیتی داشت. داشتم از زیرسلطه آدم مستبدی رها می‌شدم، اما قلبا آن خوشحالی لازم را نداشتم. فکر می‌کردم آن شعف تا وقتی الی، فریبا یا روشنک هنوز آنجا هستند، فاصله زیادی از من دارد. خیلی استوار برای آن‌ها جنگیدم. خودم چیزی برای از دست دادن نداشتم. یا حداقل دست او نداشتم. آدم غریبی بود/هست. مداوم دوربین‌ها و خطوط اینترنتی ما را شخصا کنترل می‌کرد. توقف توی راهرو ممنوع بود. حرف زدن با همکار آقا، ممنوع‌تر. آدم آزادی بود. در ظاهر بود، اما تعصب بسته‌ای داشت. ذهن بسته‌تر. متأسفانه همه می‌دانستیم. برخی اما با همین علم، ترجیح داده بودند سر نخ را بگیرند و بالا بروند. که استقبال هم میشد. برای من مثال بارزش "ش" است. آدمی که من می‌دانستم افق فکری مشابه با این آدم ندارد، اما هوش منفی* داشت و این هوش منفی او را به سمت چاپلوسی و همراه شدن ضمنی با این خط فکری برده بود. سیرک بود رسما. اگر می‌خواستی از یک پله بالاتر به مسائل نگاه کنی و عروسک خیمه شب‌بازی نباشی، رنج زیادی داشت. یک حقارت مداوم که فکر می‌کنی مخالف این خط رفتاری هم که باشی، وقتی هنوز اینجایی یعنی تن داده‌ای به این مسائل. آدم عادت می‌کند. توی آن فضا وقتی به خانه می‌رسیدم احساس امنیت داشتم. به طرز ماهرانه‌ای یاد گرفته بودم تمام ماجرا را پشت همان درب شرکت رها کنم. برمی‌گشتم خانه و از قضا اگر اینترنت سراسری نداشتیم هم، سعید بود. جلوی چشمم. صدای نفس‌های منظمش توی گوشم بود و مامان و بابا هم در دسترس. دغدغه ندیدنشان را نداشتم. درک اینکه "نتوانم" بگیرمشان برایم تعریف نشده بود. از این زاویه علمی نداشتم. تا همین امروز من از این سطح رنج ناآگاه بودم. این است که تجربه غریبی دارم. تجربه قطعی اینترنت جدید نیست. این سطح درماندگی بی‌چارگی من اما، چرا. بیش از دلتنگی از احساس حقارتی رنج می‌برم که جان فرساست. یک ننگی از عدم حمایت روی پیشانی‌ام است. انگار که دلسوزی ندارم. انگار که آن‌کسی که باید مراقب من باشد من را به جایی‌ش حساب نکند. من را نادیده بگیرد توی رنجم. آدم از همسایه انتظار محبت ندارد. بی‌تفاوتی همسایه برایش اهمیتی ندارد. همین بی‌تفاوتی اما وقتی از سمت مادر آدم است، از سمت پدر آدم است که ادعای محبت دارد، آدمی را به جنون می‌رساند. خودش را به در و دیوار می‌کوبد که هی! من رو ببین. تو مسئولی. او اما نادیده‌ترت می‌گیرد. کفشش هستی انگار. شبیه آن اپیزود بلک میرر، دکمه را میزند و تو را بلاک می‌کند اصلا. تو می‌مانی و یک فضایی که صدایت را انتقال نمی‌دهد. از دید او هفتاد دقیقه می‌گذرد برای تو پنج سال. توی خلأ. تنها. صدات توی گوش خودت می‌پیچد. توی یک کلبه‌ی متروکی. تداوم تکرار. ملال. حالا اگر مرحمتی کند و تو را برگرداند به حالت اول، تو آن تحقیر را همیشه توی دلت حس می‌کنی. شریان حیاتی تو زیر انگشتش است. تو کوچک شده‌ای. تحت کنترل. در شرایطی که صبح دوشنبه‌ای کلید را توی در آفیس می‌چرخانی و اویلین با هیجان می‌پرسد هی! آخر هفته‌ات چطور بود؟ از این همه عادی بودن اطرافت حیرت می‌کنی.

* مکر

این تنها شدگی اولین تجربه من پس از خارج شدن از خانه است. هرآنچه که تا به این لحظه از سرگذارندم کنار پنجاه دقیقه غروب گذشته درحالیکه توی هاپت‌پلاتز شیرقهوه گرم می‌خوردم شبیه بازی بوده است. شنبه بود. شب تعطیل. من رفته بودم یک پارک خیلی قشنگی دیده بودم و عکس‌هایش را برای سعید فرستاده بودم. که از قضا، ماموریت بود. زمینی. در واقع با زبیری، راننده شرکت. و من توی هر مدیایی داشتم عکس برف و راه‌بندان می‌دیدم. حتی توی گروه جواد نوشته بود بیاید خونه ما بریم برف‌بازی و همه نوشته بودند راهبندان است. پیام من هنوز دو تا تیک آبی نخورده بود. سعید عکس‌ها را ندیده بود هنوز. توی گوشم فیروز می‌خواند. بخار روی لیوان شیرقهوه‌ام را فوت می‌کردم و به رد انحرافی بخار لبخند می‌زدم. تصمیم گرفتم به بابا زنگ بزنم. زیر درخت کریسمس علم شده وسط شهر بودم که داشتند تزئینش می‌کردند. قصد داشتم خبرهای کریسمس را بدهم. گزارش معمول. اینجا سرد شده، راستی دیروز یک درخت بلندتر از ساختمان پنج طبقه کنگره علم کرده‌اند. و امروز ریسه می‌زنند. تماس گرفته بودم خبر بدهم هفته آینده دارم می‌روم مجارستان و اسلواکی را ببینم. و بابا آن سوال معروف را از من بپرسد و من همان جواب مطلوبش را به حالت خنده‌داری بدهم. همان‌طور که همیشه دلقک می‌شوم و خیلی می‌خندانمشان. بهترین اوقات روی مدیا بودنم. حتی مطمئن بودم این وقت عصر دور میزآشپزخانه هستند. بابا اما جواب نداد. فیروز توی گوشم می‌خواند شعرک أشقر و منقّى و اللّی حبّک بیبوسک... من آهسته زمزمه می‌کردم و حواسم بود پیام من هنوز دو تا تیک آبی نخورده است. شیر قهوه‌ام تمام شد که سعید پیام داد چطوری بچه؟ زنگ زدم، رسیده بود خانه و داشت به زمین و زمان و اینها و اونها بد میگفت که توی آزادگان سه ساعت مانده بودند. بهش گفتم عکسی که فرستاده‌ام را دیده است که گفت گوشی توی جیب شلوار ورزشی‌اش است و دارد از توی هدفون صدای من را می‌شنود. دست‌هایش را شست، بشقاب شامش را گذاشت روی میز و من از توی جیب نشستم روی میز آشپزخانه. برایش یک جوک تعریف کردم که خندید. گفتم فردا نرو شرکت. که بیشتر خندید. گفت آهنگ‌ها را ولی شنیده. خیلی خوب بودن و از کجا آورده‌ام گفتم بچه‌ها می‌فرستن اما این آخری‌ها را از دریا گرفته‌ام. مخصوصا اون والتس. خندید. گفت آلمانی گفتی. که بهش گفتم های هیتلر. و چندتا خ و چ و ش را پشت سر هم ردیف کردم. خنده. گفتم شامش را بخورد اما لطفا با بابا اینها تماس بگیرد که آنلاین شوند. بوسیدمش و در این بین، راه افتادم سمت نسپرسو کپسول بگیرم. برگشتم و به بابا تماس گرفتم. داشتم با تماشای تصویر خودم توی گوشی، خط چشمم را مرتب و زوایای مختلف چهره‌ام را برانداز می‌کردم. جواب نداد. تصویرم رفت. مهدی توی تلگرام پیام داد. یک سوالی پرسیده بود که من برایش نوشتم اونش مهم نیست. من انجام می‌دهم. می‌تونم. خوشحال شده بود. تشکر کرده بود. توی گروه‌هایی که بودم یکی دو نفر ایزتایپینگ بودن. گروه خواهرها، سکوت. دوباره بابا را گرفتم. تصویرم آمد. تصویرم رفت. سعید را گرفتم. تصویرم آمد. تصویرم رفت. برای سعید نوشتم خونه بودن؟ پیامم دو تا تیک آبی نخورد. صدای نفس‌هایم توی گوشم می‌پیچید. سرعت آدم‌ها، و سرعت دنیا در کل اطرافم آهسته شد. شافل گوشی را گذاشتم. ملی کریمه پخش شد. یاد اسفند قبلی افتادم. هر آهنگی من را به اولین جایی که شنیدمش می‌رساند. ملی من را به خیابان‌گردی‌هایمان در اسفند. تیک اِوی‌های سمت پسیان. جاده منجیل. درختان زیتون... برای سعید پیام صوتی گذاشتم. همچنان پیامم دو تا تیک آبی نخورد. سرعت فیزیکی‌ام کم شد. توی گروه دوستانمان خواستم کسی به سعید بگوید به من زنگ بزند. پیامم دو تا تیک آبی خورد! به بابا زنگ زدم. تصویرم آمد. تصویرم رفت. به سعید زنگ زدم. تصویرم آمد. تصویرم رفت. در پاسخ مهدی نوشتم خواهش می‌کنم. پیامم دو تا تیک آبی خورد! من هشت دقیقه روی پله زیر مجسمه نشستم. در واقعا یک وحشت فلج‌کننده من را نشاند. جهان اطرافم کند شد. به حقیقت من دیگر هیچ صدایی جز صدای نفس خودم توی مغزم نبود. زدم زیر گریه. دلم میخواست شیرقهوه را برگردانم. احساس بدبختی و ناتوانی داشتم و پوستم داشت دریده می‌شد. هشت دقیقه زدم زیر گریه که نفیسه برایم نوشت سعید خوبه. نت نداره. نت نداریم. سراسری. ما اما خیلی عجیب داریم. تا کی معلوم نیست. ممکنه حتی همین الان دیگه نباشه. معین هم تقریبا همین پیام را داد. سعید هم. شبیه تلگراف. بوسه. گوشی را گذاشتم توی کیفم. و شدیدتر گریه کردم. از بدبختی اینطور بسته شدن به نخی که آن سرش دست هیولایی‌ست که درکی از کوتاهی دست آدم دور ندارد و خیلی ساده دکمه‌ای را فشار می‌دهد که برای او دکمه اتصال یک دنیای مجازی‌ست، برای ما اما دکمه نفس کشیدنمان است. خودش یک قصه بلک میرر است. تمام آخر هفته‌ام توی خانه ماندم. ترس من را فلج کرده بود به واقع. ترسی که موضوع پدیدآورنده‌اش از میان رفته بود اما توی جان من نشست. شبکه‌ها دوباره وصل می‌شوند. ما باز هم با خانواده‌هایمان صحبت می‌کنیم و از پشت صفحه شش اینچی می‌بوسیم‌شان. اما من هیچ‌وقت شبیه کاتارینا هم‌خانه‌ای آلمانی‌ام نمی‌شوم که به من پیشنهاد می‌دهم برویم استخر محله و خوش بگذرانیم. چون کاتارینا هیچ‌وقت تصور نمی‌کند سیستمی که به آن مالیات پرداخت می‌کند صاحب اوست. صاحب زندگی اوست. که به قساوتی می‌رسد که به او حق دسترسی به شبکه ارتباطی ندهد. این است که تصویری از دو جبهه مقابل هم ندارد. او و سیستمش توی یک صف برای بهتر زندگی کردن هستند. خوردن از از دو سمت داخلی و خارجی سهم ما شرقی‌هاست لابد.

  • افرا ...

روزهای خیلی آرامی می‌گذرانم. این حجم از آرامی برای خودم هم عجیب است. منظورم از آرام نوعی سکینه قلبی‌ست که قبل‌ترها هم داشتم اما تجربه فعلی‌ام کمی متفاوت‌تر است. اسمش را نمی‌دانم آرامش بگذارم، سکینه، تسلیم یا پذیرش. برآیندش این است که آرام هستم. و این آرامش حتی سرعت زندگی من را کمتر کرده است. احساس می‌کنم روی یک موج خیلی نرم سوار هستم که از قضا به باد و باران و طوفان‌ها و کشتی نیمه‌شکسته و دوری ساحل و حتی کوسه‌ای که اطراف کشتی‌ام طواف می‌کند هم واقف هستم اما آرامم. زندگی‌ام را روی روتین به نسبت ثابتی تنظیم کرده‌ام. صبح‌ها قبل از طلوع بیدار می‌شوم. دوش می‌گیرم. مرتب لباس می‌پوشم. نماز می‌خوانم. خط‌چشم می‌کشم. نان تست می‌کنم و صبحانه مفصل و کاملا بدون عجله‌ای می‌خورم. به صورت مرتب برای گنجشک‌های پشت پنجره خرده نان می‌گذارم. روزهای اول زیر باران خمیر می‌شد و خریداری نداشت. حالا اما در حین صبحانه خوردن من گنجشککی می‌آید و دیگر از اینکه پشت شیشه حرکت کنم نمی‌ترسد. این احساس خوبی به من می‌دهد. صبح‌های خیلی زود معمولا توی آفیس هستم. در خلوت زبان می‌خوانم. جمله‌ها و آواهای جدید را تکرار می‌کنم. دو ساعت. بعد قهوه دوم. چک کردن گوشی. و بعد کارهای تحقیقاتی خودم تا بعد از ظهر به فاصله دو ساعت و در میانشان بیست دقیقه استراحت. برای خودم گزارش هفتگی درست می‌کنم و انتهای ماه گزارش ماهیانه. هر کدام توی یک فولدر توی لپ‌تاپ. چه بسا همین دیسیپلین به من آرامش می‌دهد. به خیال خودم همه‌چیز تحت کنترل است. من آدم اتفاقات غیرمنتظره نیستم. در مواقعی که کنترلی روی موضوع ندارم سکوت می‌کنم و به صورت خودآگاه، تکانی نمی‌خورم تا اوضاع را به زعم خودم بدتر نکنم. از این‌ها نیستم که بگویم اوه چه چالش جذابی بروم توی شکمش که اتفاقا جلوی شکمم را می‌گیرم چیزی تویش فرو نرود و من را از تعادل خارج نکند. دست به عصایم لابد. نقطه مقابل سعید. همین است که مدام تقویم گوشی‌ام فعال است. نقشه آنلاین است. و همیشه ممنون گوگل و امکاناتش هستم. هفته دیگر سه ماه می‌شود که من در این شهر به نسبت کوچک هستم و هنوز در لحظه نمی‌توانم شناسایی کنم این جا که هستم شمال است یا شرق. توی تهران در هر نقطه‌ای که بودم در کمتر از ده ثانیه توی مغزم نقشه‌ شهر فعال می‌شد، اینجا اما مغزم خیلی مکث دارد. مبهوت است. چشم من به این خیابان عادت ندارد. در هر نقطه گویی که در مرکز ستاره‌ای باشم که خیابان‌های اطراف پنج‌پر و بعضا شش‌پر به سمت اطراف می‌روند. چهاراره ندارند اینها. یا میدان. نمی‌توانی بگویی من در جهت حرکت ماشین‌ها در چهارراه دوم هستم. چهاراهی وجود ندارد. خیابان‌ها در هم تنیده‌اند اینجا. کافه دوشنبه هفته پیش را برای بار بعدش پیدا نمی‌کنم. فکر میکنم از کجا رسیدم به اینجا؟ وقتی فیلیپ رو به پنجره می‌گوید اوه بارون تمومی نداره، جهتش عوض شد حالا داره به سمت غرب می‌باره من فقط سعی می‌کنم به بیرون خیره بشم که یعنی آره و مثلا خیلی حواسم به باران است! در واقع اما توی ذهنم دارم فکر میکنم دنیا شوخی‌اش گرفته که من را رسانده به جایی که در آن برای بارش باران هم شرق و غرب و شمال تعریف می‌کنند. باران است دیگر. ما فقط برایش سیل‌آسا و نم‌نم داریم. ذهنم نمی‌داند ساندرا که از گوشه چپ درب غربی حرف می‌زند یعنی کجا. چند روز پیش در پاسخ ایمیلش که آدرس سخنرانی فلان را فرستاده بود نوشتم من نمی‌دانم کنج شرقی ساختمان شمالی دانشگاه کجاست. لطفا تصویری از نقشه‌ای که مدنظر است برایم بفرست. ساندرا منشی صبور گروه است. گرچه نمی‌دانم تا کی صبور می‌ماند اما در پاسخ ایمیلم نقشه خیلی مبسوطی از ساختمان ما و خیابان‌های اطراف را که جزئیاتش با خودنویس بنفشی به دست‌خط خودش نشانه‌گذاری شده بود برایم فرستاد و تویش از ساختمان قدیمی و جدید و مطب دکتر و بانک و کافه و نجاری و گل‌فروشی و آرایشگاه و همه چیز را نشان داده بود. عذرخواهی کرده بود و من در پاسخ عذرخواهی‌اش نوشته بودم نه نه تقصیر منه. من هنوز مختصات رو یاد نگرفتم. این بخش ایمیلم مشخصا شرقی بود. تعارف بی‌جا. غلط اضافه. من توی این شهر گم هستم. وصله ناجور روی بروکمن‌گاسه‌ها و تسینزندورف‌گاسه‌ها. من راه‌بلد نیستم. این راه‌ها را بلد نیستم. نمی‌دانم نبش جنوبی ضلع بالایی دانکشده کجاست. بالا کجاست. غرب کجاست. من فقط یک راه را بلدم. راه ثبت شده توی مغز من به سمت توست. روزها توی راه رفت و برگشت، توی خانه، پشت میز شام و توی تخت بیش از ده بار مسیر به سمت تو آمدن را مرور می‌کنم. خودم را تصور می‌کنم که بالاتر از ساعی هستم. سرعتم را طوری تنظیم می‌کنم که در پایان وقت اداری درست مقابل خیابان سی‌و‌یکم باشم. همه‌چیز توی ذهنم شفاف و روشن و براق است. می‌دانم شالم کدام است. ساعتم کدام. عطر روی پوستم را هم. تصاویر خیلی واضح پی‌ات آمدن توی ذهنم مرور می‌شوند. صدای تو را می‌شنوم که می‌گویی خیال‌پرداز قهاری هستم. انگشت شستم را روی رگ‌های پشت دستت می‌کشم. تو را تماشا می‌کنم و فکر می‌کنم تو خیلی دوری. خیلی دور. 

  • افرا ...

صبح اولین صدایی که به گوشم می‌رسد، اولین صدای انسانی، صدای سعید هست. امروز صبح یک پیام صوتی یازده ثانیه‌ای داشتم که با لحن خیلی ملایم آدمی که روبروی دشت وسیعی نشسته به آرزو کردن می‌گفت "اوایل شب خوابتو دیدم که اومدی. بعد یهو کلید انداختی اومدی تو" کلمه به کلمه همین. ترکیب شاعرانه‌ای نیست. من اما توی تختم ذوب شدم. لحن بیشتر از صدا آمد و پیچید توی مغزم و من را هم با خودش پیچاند. نماز خواندم و توی تاریکی سحر داشتم به خوشبختی آن عصرهایی فکر می‌کردم که برمی‌گشتم و از بخت خوشم او زودتر رسیده بود. لامپ روشن خانه، خوشبختی بزرگی بود و من همان دم هم به این سعادت واقف بودم. حین شام مدام اشاره می‌کردم دیرتر از تو اومدم امروز اما خسته نیستم، فکر کنم اثر روبرو شدن با یه خونه روشنه. خوب زندگی کردیم. حالا که به آن زندگی فکر میکنم، که متاسفانه عمود منصفی آمده و توی وصف‌هایم "آن" و "این" خلق کرده است، دلتنگش هستم اما راهی برای بهتر گذراندنش سراغ ندارم. این حقیقت خوشحالم می‌کند. آنقدر که از کیفیت اجرایی‌اش خرسندم؛ همین حجم عجیب از دلتنگی را برای من به ارمغان آورده است. و شاید این نه که نیمه پر، که نم پشت لیوانی باشد که با آمدن روی میز آشپزخانه چوبی‌مان ترکش کردم...

  • افرا ...

شد دو ماه. شصت روز است که از قالب قبلی بیرون زده‌ام. شصت روز است که قالب جدیدی بر تن زندگی‌ام کرده‌ام. در واقع زندگی‌مان را توی قالب جدید چپانده‌ام. با لغات بازی می‌کنم. می‌خواهم بگویم تولد ابی بوده است و من اینجا بوده‌ام. رفته بوده‌ام. نوبت فیزیوتراپی مامان بوده است و من رفته بوده‌ام. اول مهر غزل بوده و و من رفته بوده‌ام. مامان و بابا رفتند سفر. برگشتند و من رفته بوده‌ام. تولد مریم شد و من رفته بوده‌ام. انیمشین جدید دوبله شد و من رفته بوده‌ام. محرم آمد. صفر رفت و من رفته بوده‌ام. گردن مامان گرفت و من رفته بوده‌ام. سالگرد عقدمان شد و من رفته بوده‌ام. تولد غزل شد و من رفته بوده‌ام. زندگی داشت می‌رفت. توی تمام این دو ماه. من عادت نکرده‌ام هنوز. رام شده‌ام اما. حین تماشای مامان سعید از یک صفحه شش اینچی وقتی کتلت سرخ می‌کند دیگر اشکی ندارم. غم‌ها آمدند توی قلبم ولوله به‌پا کردند، شیشه‌ها را شکستند و بعد که خشم‌شان فروکش کرد مبلی را گرفتند و رویش نشستند. دیگر جا دارند و موجودی که جا دارد شروع می‌کند به ریشه دواندن. غم توی دلم اخت شده است. دیگر خودش و من را به رسمیت می‌شناسد و خب روزهایی هم هست که اصلا بی‌محلی‌های من را تاب نمی‌آورد و این نادیده‌گرفتن مدام وحشی‌ترش می‌کند. صبر می‌کند، صبر می‌کند، صبر می‌کند و در لحظه‌ای که زورش زیاد می‌شود، هوای ابری‌ای، نسیم خنکی، عطر آشنایی، غروب تعطیلی‌ای؛ می‌آید یقه آدم را می‌گیرد که هی من اینجام. بس کن. تو نمی‌تونی من رو بیرون کنی. نمی‌تونی من رو نبینی... اینجاست که آدمی سپر می‌اندازد، روضه‌خوان و گریه‌کن خودش می‌شود. که دلتنگ آن نور ملایم صبح‌های پنجره خانه می‌شود. به پرنده گرسنه‌ی که با تناوب بالا به خرده‌های نان پشت پنجره نوک می‌زند خیره می‌شود. فکر می‌کند شاخه گلدانش چه بلند شده است و اوه امروز پنجاه و پنج روزه که تو رو دارم. ریشه دووندی تو هم. امروز ساعت‌ها را یک ساعت به قبل برگرداندیم. من داشتم عقربه‌های ساعت مچی‌ام را می‌پینچاندم که تاریخ کوچک بیست و هفتم پایین صفحه شد، بیست و شش. ادامه دادم. برگرداندمش به بیست و پنج و فکر کردم توی دنیای موازی ساعتم را می‌چرخانم و برمی‌گردم سر جیراردی، میچرخانم و کتاب مرضیه را می‌بندم می‌گذارم توی کوله. می‌چرخانم و با نگار بستنی می‌خوریم. می‌چرخانم و از بغل نگار خارج می‌شوم، از او دور می‌شوم و در حین دور شدن می‌خندم و برایش دست تکان می‌دهم. می‌چرخانم و چمدان‌ها روی نوار نقاله فرودگاه برمی‌گردند. می‌چرخانم و من توی دوحه هستم که دارم رمان نمی‌خوانم و برگه سیب نمی‌خورم. دارم روی پله برقی می‌روم بالا. می‌چرخانم و شکلات مهماندار را برمی‌گردانم سرجایش. صبحانه‌ام را پس می‌دهم. می‌چرخانم و برمی‌گردم محمد را می‌بوسم. سعید را. می‌چرخانم و توی ماشین با احمد و المیرا می‎خندیم. می‌چرخانم و برمی‌گردم ساعت دو بعد از نیمه شب با دوستانم چای و کلوچه خرمایی می‌خورم. می‌چرخانم و برمی‌گردم توی آغوش مامان و بابا زیر لوستر ورودی خانه و همان‌جا متوقف می‌شوم و فکر می‌کنم دیگر توی هیچ کدام از زندگی‌هایم هیچ دانه هلی وسط هیچ مربای پرتقال هیچ صبحی غمگینم نمی‌کند...

  • افرا ...

جمعه‌ست. تو خونه‌ای. من پشت میزم. اینجا البته شبیه جمعه‌ست. آفیس خلوت است. صدای یک آدم از آشپزخانه می‌آید که خیلی بلند و روی دور تند صحبت میکند. من، اِولین و کارولینا اینجا هستیم. پسرها نیامده‌اند. صبح هوا مه داشت. خیلی قشنگ بود. تجربه من از مه آن هوای خفقان‌آور شرجی اهواز است. مه که می‌شد عملا نمی‌توانستی نفس بکشی. اینجا این‌گونه نیست. خنک است. گاهی صبح‌های خیلی زود مه دارد. به خصوص قبل از خیلی بالاآمدن آفتاب. در سکوت زیباتر هم می‌شود. وقتی همه خواب هستند، اوقات محبوب شبانه‌روزم. از حوالی طلوع صحبت می‌کنم حواسم افتاده پی بی‌فور سان‌‌رایز. تماشای فیلم وقتی به تو تکیه داده بودم و چای و کیک خانگی‌ای، شکلاتی، و چیزی بود. خانه نور کمی داشت و صلح روی شانه من نشسته بود. یک روز توی صفحه اینستگرم نوشته بودم آیا این لحظه که نسیم خنکی می‌آید، خانه مرتب است، گل‌های تازه روی میز وسط داریم، نور ملایمی روی خانه افتاده است و صدای منظم نفس‌های تو را می‌شنوم دوباره تکرار خواهد شد؟ و هنوز این سوال توی ذهن من است که آیا آن صلح توی قلبم که وقتی تو را لمس می‌کردم دوباره تکرار خواهد شد؟ برای فریبا نوشته بودم یک نوعی از دلتنگی را تجربه می‌کنم که ترجیح می‌دهم ازش به غربت یاد کنم. دلتنگی که می‌گویم ذهن طبیعی آدمی می‌رود به سمت اینکه دلتنگ اهالی‌ام و لوبیا پلو مامان سعید هستم. دلتنگ آن طور خوش توی بلوار شهریار قدم زدن، که حالا فکرش را که می‌کنم می‌بینم بهتر است بگویم پرواز کردن، یا مثلا دلتنگ تماشای تو وقتی داری بین دکمه‌های کیبورد را با آن ظرافت تمیز میکنی. دلتنگ این‌ها هستم به واقع؛ اما آن چیزی، آن حسی که مانند سمباده زبری افتاده است به روحم این سطح از دلتنگی نیست. هست اما دلتنگی نیست. غربت است. به فریبا می‌گفتم نوعی از غربت را تجربه می‌کنم که به گمانم دیگر من را به آدم قبلی برنگرداند. الهام و پویا گفته بودند بهتر می‌شود، که هر بیست و چهار ساعتی که بگذرد اوضاع بهتر می‌شود و به خودم می‌آیم و می‌بینم دیگر دوست ندارم برگردم یا وقتی برمی‌گردم، کلافه می‌شوم. که خب بعد از دو ماه واقعا هم درست شد. بهتر شد. البته بنویسم قابل‌تحمل‌تر شد اما من، توی قلبم یک غربتی‌ست که دیگر درست نمی‌شود. نمی‌دانم چطور وصفش کنم. به قول ابتهاج یک حرف‌هایی توی قلب آدم است که در بهترین حالت فقط می‌توانیم بیست درصدش را بیان کنیم، اگر که بتوانیم! چون نمود خارجی ندارند. میز نیست که در مواجه‌ی الکن شدنت وقت توصیف دست طرف را بگیری و بگویی این میز، منظورم این است. من نمی‌توانم غربت توی قلبم را به کسی نشان بدهم که سهل است، وصف کنم. چیزی توی قلب من است که عادت کردنی نیست. آدم به از دست دادن عزیزش عادت نمی‌کند. عادتی وجود ندارد. اصلا عادت یعنی چی؟ آدمی می‌تواند به نبودن عزیزی عادت کند؟ عادت ندارد. هست. همیشه هست. یک صفت است. می‌نشیند روی آدم. خصلت آدم می‌شود. این غربت هم به همین صورت است. می‌شود شناسنامه‌. ممکن است شناسنامه‌ات را همه‌جا نشان ندهی، اما تو آن شناسنامه را داری. اگر جایی به کار بیاید دست می‌کنی توی کیفت می‌گویی این آی‌دی من. مسئله این است که روی صندلی پلیس بعلاوه ده نشسته‌ای یا روی صندلی تراپیستت. برای اولی شناسنامه‌ت حاکی توست، برای دومی غربت‌های نشسته توی قلبت شناسنامه تو هستند. تو فقط گذاشتی‌شان توی جیب عقبی که کمتر دم دست است. داشتم برای فریبا این‌ها را می‌گفتم. دلتنگ مامان و بابا و خواهر و برادرانم هستم بدون شک. اما غربتی که ازش حرف می‌زنم این‌طور است که با دیدن‌شان حتی، دیگر از روی روحم پاک نمی‌شود. من بعد از پیاده شدن از اتوبوس وین به گراتس، در چهارراه جیراردی، بعد از خوردن آن غم عظیم قرار گرفتن کنار دو چمدان در زیباترین چهارراه متصور با درختان پاییزی و سنگ‌فرش‌های تاریخی و نیمکت‌های چوبی و عشاق آزاد، و تنها، به حالت قبل برنمی‌گردم. از کنترل من خارج است. مانند رنگ چشم ناتوانم در تغییر دادنش. می‌توانم فقط خودم را بکشم از لنز رنگی استفاده کنم. ولو با درد. ولو موقت. غربت این است. وقتی از "این‌ها" نیستی، شبیه‌شان نیستی این غریبت می‌کند. به من نگو درست می‌شود. نگو بهتر می‌شود که می‌دانم. هیچ‌ حالتی توی این دنیا بر یک مود ثابت نبوده است. آدم وقت نوشتن از آن سعی می‌کند جان بکند و از آن بیست درصد ابتهاج بنویسد. و خب شاید ننویسد اتفاقا خیلی هم خوش می‌گذرد و هوا خوب است و آب خوب است و این کفش فلان اصل است و خیلی در دسترس است و اینجا امن است و در کل انگار توی پینترست زندگی می‌کنی و کیفیت زندگی به مراتب بالاتر است حتی وقتی دانشجویی. که درصد بالایی از آدم‌ها قفل‌های کمتری دارند و برقراری ارتباط ساده‌تر است و پیش‌زمینه ذهن‌ها روی مود مثبت است مگر خلافش ثابت شود. توی آفتاب دراز می‌کشی و سطح جدیدی از رهایی از زمین را تجربه می‌کنی. من این‌ها را خیلی دوست دارم. داشتنشان را دوست داشتم و حال دارم. خوشحالم. من خوب می‌دانم. درست می‌شود. من به خانه خو می‌گیرم. جای مناسب نوشتن را تنظیم می‌کنم. نور مناسب و زاویه ایده‌آل ابرو برداشتن در خانه دستم می‌آید. کشف می‌کنم پودر ماشین لبسشویی را ازکجا بگیرم بهتر است. وقتی سه دقیقه اطراف دانشگاه قدم می‌زنم و خودم را در چهاراره جیراردی روز اول پیدا می‌کنم به آن سرگشتی اول ورودم لبخند می‌زنم. من دوباره دست تو را می‌گیرم. برمی‌گردم و توی خیابان شهریار دونات می‌خورم. با مامان کیک درست می‌کنیم و من از کار کردن در آن شرکت کذایی گله می‌کنم. در مورد اخبار و وقایع روز با بابا صحبت می‌کنم. من همه این‌ها را باز هم انجام می‌دهم. با تمام این‌ها، اما یک بار دیگر می‌پرسم. حالا آن صلح توی قلبم که وقتی تو را لمس می‌کردم دوباره تکرار خواهد شد؟ از تغییر سطح کیفیت صحبت می‌کنم. همین است که وقتی استادم با لبخند از من می‌پرسد زندگی چطور است من فقط می‌توانم بگویم خوب. نمی‌توانم برایش شرح دهم این خوب در واقع یعنی آرامم و به اشک‌هایم کاری ندارم... خیلی مایلم تمام این حرف‌ها را مساوی یک تابعی بگذارم مثل تابع "باشه" و در پاسخ به دلتنگ نشو، خوش بگذرون و فلان بنویسم مساوی تابع "باشه" بعد همه اینها چاپ بشوند، من پنجره رو ببندم، بروم قهوه دم کنم.

  • افرا ...

خب حداقلش مشخص شده بود که خطوط کلی پروسه چی هست. من باید تلاش میکردم یک جایی که کمترین ریسک رو داشته باشه این لوپ رو بشکنم، بیام بیرون و یکطوری، هرطوری شده حلش کنم. این شد که حساب بانکی رو از ذهنم خارج کردم. رفتم بانک و گفتم من قصد دارم با این فیش واریز (که از دانشگاه گرفته بودم و مخصوص خودشون بود) انقدر مبلغ واریز کنم. مبلغ رو واریز کردم. این مبلغ رو همه دانشجویانی که اتریشی نیستن باید واریز کنن. تحصیل برای غیراتریشی‌ها رایگان نیست. اما منطقا من نمی‌بایست. چون من قرار بود قرارداد داشته باشم و این هزینه جز مخارج قراردادم محسوب میشد، اما به همون دلایلی که در پست قبل وصفش رفت نمیتونستم قرارداد داشته باشم و از امتیازاتش استفاده کنم فعلا. این شد که تصمیم گرفتم شهریه رو مثل دانشجویی که قرارداد کاری نداره واریز کنم ولی استادم بهم گقت که بعد از شروع قراردادم مبلغ به حسابم برمیگرده. خب این خوب بود. القصه، مبلغ رو واریز کردم و قفل‌ها به صورت دومینو‌وار باز شدن. ثبت‌نام دانشجوییم تکمیل شد. کارت دانشجویی گرفتم. حساب بانکی باز کردم. حق بیمه رو برای دو هفته تا تاریخ شروع قرارداد دادم و بیمه شخصی خریدم. با مدارک ثبت‌نام دانشگاه و بیمه‌نامه برگشتم اداره مهاجرت و با یک سری کاغذبازی معمول، کارت اقامتم رو گرفتم. با کارت اقامتم رفتم منابع انسانی و با دانشگاه قرارداد کاری امضا کردم و کارت کارمندی هم علاوه بر کارت دانشجویی گرفتم و متمرکزتر شدم. در نهایت با کارت دانشجوییم رفتم دفتر مرکزی امور دانشجویان دانشگاه و گفتم من دانشجوی فلان مقطع هستم و قرارداد کاری دارم و چند وقت پیش هزینه دانشگاه رو دادم که مثل اینکه باید برگرده و گفتن بله درسته این فرم رو پر کن ما می‌فرستیم برای منابع انسانی، به محض تأیید اون‌ها مبلغ به همین شماره حسابی که توی فرمت نوشتی واریز میشه و تمام. این دو پست نزدیک به یک ماه خیلی باعث رنجش من شد، اما شکر پروردگار جهان، به طرز منطقی‌ای به این مرحله رسید. این دست پروسه‌ها معمولا خط کلی ثابت و در جزئیات طبیعتاً فرد به فرد تفاوت‌هایی دارند. غیر قابل اجتناب هم هستند. من این وضعیت را برای خودم شبیه زایمان می‌بینم. درد غیرقابل اجتنابی برای رسیدن به زیبایی چهره نوزادی که توی شکم آدمی‌ست. برای من درست در همین هیبت و دست تنها. روزها که با خانه پدری صحبت می‌کردم خط چشم می‌کشیدم. لباس‌های مرتب‌تری انتخاب می‌کردم و سعی می‌کردم قشنگ باشم و به قول مامان پوستم شاداب‌تر شده بود. این کادری بود که من رو به روی شش اینچ مامان و بابا و سعید قرار می‌دادم. تا انتهای کادر، تا سرشانه‌هایم همه چیز زیبا بود. من در میانه معماری‌های زیبای اتریشی قدم میزدم، پلیور سبز خوشرنگی به تن داشتم، موهایم یک‌طرف دور گوشم در نسیم خنکی تاب می‌خورد و پوستم شاداب‌تر بود و از سرشانه‌ها پایین‌تر یک حجم فشرده از اضطراب و نگرانی و تنهایی را به زور چپانده بودم تا زیر لبه کادر شش اینچی تا به مامان بگویم اوه اصلا نگران من نباشین، شما که خوشحال باشین من تمرکزم بیشتره و خب مامان به نظرم از وضعیت من راضی بود. یا حداقل او هم این‌طور نشان می‌داد. بالاخره ما ژن‌های مشترک داریم و حتما اگر مامان هم وبلاگ داشت الان تویش نوشته بود دخترکم را دست تنها فرستادم جایی که روبروی شش اینچ گوشی‌اش مقابل من بنشیند و به خیال ابلهانه‌اش با کشیدن خط چشم و جوک ساختن از هر وضعیتی من را بخنداند که من نگرانش نشوم... بگذریم. مامان و بابا از موقعیتی استفاده می‌کنند تا به من یادآور شوند که زن آزاد مستقلی هستم و از این موقعیت برای شروع یک زندگی توأم با لذت استفاده کنم. اینجا می‌توانم با هویت خودم تنها هتل رزور کنم. نیاز به اجازه ورود و خروج از کشور نداشته باشم و در معنا "زندگی" کنم. همه‌چیز را وقف درس نکنم و سعی کنم در کنارش خیلی به خودم برسم. که این روزها برنمی‌گردند و بهتر. که نفس راحت بکشم از دست "اینها" بعد شروع می‌کنیم به رمزی و عربی حرف زدن. که مبادا "اینها" ردیابی کنند. انقدر توی ذهن ما ریشه دوانده... که بروم ایتالیا، دو روزه می‌توانی بروی پاریس. بعد برو هلند. حتما هلند را ببین. دلتنگ نشو. بعدا به این روزها می‌خندی. زندگی پیش روی توست. بابا می‌گوید. و خب بله به نظرم زندگی پیش روی من است چون دارم روی ماهش را در مقابلم روی یک صفحه شش اینچی می‌بینم و این، زندگی من است. من ولی، نمی‌توانم به مامان و بابا، به سعید حتی، بگویم زایمان خیلی دردناکی داشتم چون طفل توی شکم من بود و دیگر راه برگشتی نداشتم جز اینکه درد را تحمل کنم و بیاورمش بیرون. که هم سبک شوم هم روی زیبایش را ببینم. این درست مثل یک نوزاد نه ماهه یک پروسه بی‌بازگشت بود که فقط باید حلش می‌کردم. ولو با وحشت، با تنهایی، با گریه و دردهای مداوم چند روزه. این‌ها آن ور سخت ماجراست که بعید است روزی برگردم و برای کسی تعریف کنم چه و چه، اما اینجا نوشتنش شاید روزگاری به کسی کمک کند که مسیر مشابهی طی می‌کند و به گمانش تیره‌ترین و غلیظ‌ترین روزها را از سر می‌گذراند که انتهایی برایش نیست. دوست دارم اینجا بنویسم تا اگر بر حسب اتفاق رهگذری مسیرش خورد بداند تمام این ابرهای سیاه به قطع روزی رد می‌شوند. ممکن است خیلی فشرده و سیاه باشند. چندین روز پیاپی باریدن بگیرند اما تمام می‌شود و روزهای آرام‌تری می‌بینی که تنها مشکلش دلتنگی‌ست و کم‌کم یاد میگیری همان دلتنگی را هم گوشه میز کارت بگذاری و مشغول شوی و بعد موقع رفتن به خانه برش داری، بگذاری توی جیبت، همه‌جا همراه توست، گریزی از دلتنگی نداری اما می‌توانم با اطمینان نوید کنترلش را به تو بدهم. این را کسی به تو می‌گوید که عضله‌ی قلبش را توی تهران گذاشته است و اینجاست. راه می‌رود. تحقیق می‌کند، عدس‌پلو می‌پزد، انگلیسی می‌خواند و توی همه اینها دلتنگ هست اما زنده است.

  • افرا ...

ممکن است فراموش کنم. از این‌رو بهتر است بنویسم چطور شد که به قول داود بهبودی "اینجوری شد". چرا که امروز حامد نامی را دیدم. حامد ایرانی‌ست و مدتی پرتغال بوده و حالا قرار است از ترم بعدی به گروه ما بپیوندد. این‌ها را سیسیلیا سوپروایزر مشترکمان گفت. به نظرش رسید اگر وقت آزاد داشته باشم و بتوانم در مراحل اولیه به حامد کمک کنم خیلی خوب می‌شود. من حامد را دو ساعت پیش در سالن اچ‌اس دیدم. با کوله‌پشتی خاکستری و یک عالم فرم در دست. بعد یادم افتاد لابد روزهای اول، من هم در همین وصف بوده‌ام. طوری از روز اول صحبت می‌کنم که به گمانم چند سال از آن روز گذشته است. تازه امروز شده است سی و شش روز. اما خب به واقع توی قلب من پهنایش آنقدر زیاد است که نمی‌توانم فقط به طول سی و شش روزه‌اش اکتفا کنم. کوتاه است اما به طرز عجیبی روزهای اول دارد در ذهنم کمرنگ می‌شود. پروسه‌های اولیه را در چنان بک‌گراندی از اضطراب و دلتنگی گذرانده‌ام که ذات پروسه‌های اجرایی در آن غلظت مهیبی که من را بلعیده بود فرو رفته‌اند و توی ذهنم نمانده‌اند. حال درونی آن روزهایم برای در میدان ذهنم ماندن قدرت بیشتری داشته است به واقع. این است که پس از دیدن حامد به نظرم رسید سرفصل اداری آنچه که گذشت را ثبت کنم. ساده‌اش می‌کنم اما خب پروسه از شش جهت خاصیت کشیدگی و طاقت‌فرسایی‌ دارد. اول از همه اینکه من ایرانی هستم (به اهمیت این موضوع برمی‌گردم*)، دوم اینکه بر خلاف باور عمومی، روندهای اداری اتریش در کاغذبازی خیلی شبیه ایران و حتی بیشتر است و قبل از پرینت به درخت‌ها فکر کن و این‌ها خیلی اینجا شعارشان نیست. ترجیح می‌دهند همه‌چیز پرینتی و کلاسیفای شده باشد ولو یک درخت کمتر حالا و سوم اینکه باز هم برخلاف باور عمومی، خیلی از پروسه‌ها اینجا قائم به شخص است و آیین‌نامه خاصی ندارد. که این مورد هم خوب است هم یک‌جاهایی گره‌ ایجاد می‌کند. از این رو خوب است که آنجایی که ممکن است اوپراتور "آ" بگوید نه نمی‌شود، و بعد بروی فردا بیایی ممکن است با کمی گفتگو اوپراتور "ب" بگوید بله حتما. این است که هر "نه"ای انتهای دنیا نیست اینجا. اما خب بد است چون ممکن است دو تا اوپراتور "آ" به پست آدمی بخورد. اصولا مردم اینجا کمی محتاط هستند. از این‌رو به نظرم می‌رسد در خیلی مواقع جواب سریع "نه" برایشان ریسک کمتری دارد تا انجام کاری که مشابه‌اش را قبلا نداشته‌اند. که خب البته آسمان همه‌جا همین رنگ است و این برای ما که سیستم اداری‌مان آنطور است که "این کار منگنه‌ست و امروز نیست باید صبر کنی خودش بیاد" خیلی وحشتناک نیست. صرفا به انرژی بیشتری در روزهای اول که آدم به خودی خود مستعد ویرانی‌ست، نیاز دارد. که خب خدا بزرگ است. اولین نکته اینکه، هر شخصی که بیش از یک هفته در گراتس (اتریش به صورت عام) اقامت دارد، مستقل از دانشجو، کارمند، ویزیتور یا هرچی بودن، باید به آن توجه کند این است که لازم است توی شهرداری اسم خودش و مشخصات محل اقامتش را ثبت کند. این اولین کاری‌ست که به صورت رسمی باید انجام بشه. ساده‌ست و زمان زیادی لازم نداره و هدف داشتن اطلاعات شهری خودشون هست که حق هم هست. کافیه محل اقامت و کارت شناسایی معتبر خودتون رو ارائه بدید. همون لحظه به شما برگه‌ای از طرف شهرداری داده میشه که بهتره ازش چندین کپی بگیرید چون در هر مرحله دیگه‌ای این برگه رو از شما میخوان و خوشبختانه کپی برگه هم اعتبار قانونی داره. توضیحات بعدی مختص کیس خودم و افرادی هست که دانشجویی و برای این مقطع به اتریش سفر می‌کنن. ویزای من شش ماهه بود و برای شروع قراردادکاری (توضیح تکراری اینکه داکترا اینجا به مثابه شغل هست) باید وضعیت ویزا اصلاح می‌شد. چرا که ویزا حین قرارداد کاری منقضی می‌شد و قرارداد نمی‌تواند بدون ویزای معتبر تا پایان دوره، از ابتدا کلید بخورد. این است که لازم بود به اداره مهاجرت رجوع کنم و ویزای شش ماهه خودم رو به ویزای دانشجویی تغییر بدم. برای این کار اداره مهاجرت چی می‌خواست؟ بله قرارداد کاری و بیمه‌نامه. اینجاست که گره اول شروع شد. افتادم در یک لوپ عجیب. قراراداد کاری ویزا لازم داره، تمدید ویزا، به علت نیاز به تمدید یا همون قرارداد احتیاج داره. این گره اول. مدرک دوم اصلاح ویزا ارائه بیمه‌نامه بود که لوپ دوم رو ایجاد می‌کرد. من با شروع قرارداد کاری بیمه می‌شدم اما برای شروع قراداد کاری باید ویزام اصلاح بشه و مجددا اصلاح ویزا به بیمه و قرارداد کاری نیاز داره. لوپ دوم. برای حل موضوع لوپ دوم یک راه داشتم و اون هم این بود که از زمانی که این لحظه‌ست تا شروع قراداد کاری، خودم، خودم رو بیمه کنم. و این یعنی نزدیک به دو هفته بیمه شخصی داشته باشم. این موضوع رو پذیرفتم. و رفتم دنبال اینکه خودم رو بیمه کنم. پروسه بیمه کردن اینجا آنلاین هست و نمیشه من پول نقدی پرداخت کنم. از این رو نیاز بود که حساب بانکی باز کنم. اینجا لازمه که اشاره کنم نمی‌تونستم بدون قرارداد کاری حساب باز کنم چون من ایرانی بودم* -اینجا همون اهمیت موضوع ایرانی بودن هست که بالاتر گفتم- پس لوپ سوم شکل گرفت. نمی‌تونستم حساب بانکی داشته باشم که آنلاین حق بیمه رو پرداخت کنم که بیمه بشم که بیمه‌نامه رو به اداره مهاجرت تحویل بدم که ویزا اصلاح بشه که قرادادم کلید بخوره. این‌ها لوپ‌های احمقانه و ناگزیری بودن که من و هر کسی در این پروسه با اون‌ها مواجه میشه و بعدها متوجه شدم که این یک روند طبیعیه و شناخته شده‌است و خود اتریشی‌ها هم ازش اطلاع دارن اما چاره‌ای براش ندارن. حتی مهشید بهم گفت که نگران نباشم و این یک پروسه مرسومه که آلمانی‌ها بهش میگن Teufelskreis که معنیش میشه حلقه شیطانی و خیلی احمقانه‌ست اما بالاخره هر کسی راه فرار از داخلش رو پیدا می‌کنه...

  • افرا ...