اینجا قلزم است.

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تحصیل در اتریش» ثبت شده است

روزهای خیلی آرامی می‌گذرانم. این حجم از آرامی برای خودم هم عجیب است. منظورم از آرام نوعی سکینه قلبی‌ست که قبل‌ترها هم داشتم اما تجربه فعلی‌ام کمی متفاوت‌تر است. اسمش را نمی‌دانم آرامش بگذارم، سکینه، تسلیم یا پذیرش. برآیندش این است که آرام هستم. و این آرامش حتی سرعت زندگی من را کمتر کرده است. احساس می‌کنم روی یک موج خیلی نرم سوار هستم که از قضا به باد و باران و طوفان‌ها و کشتی نیمه‌شکسته و دوری ساحل و حتی کوسه‌ای که اطراف کشتی‌ام طواف می‌کند هم واقف هستم اما آرامم. زندگی‌ام را روی روتین به نسبت ثابتی تنظیم کرده‌ام. صبح‌ها قبل از طلوع بیدار می‌شوم. دوش می‌گیرم. مرتب لباس می‌پوشم. نماز می‌خوانم. خط‌چشم می‌کشم. نان تست می‌کنم و صبحانه مفصل و کاملا بدون عجله‌ای می‌خورم. به صورت مرتب برای گنجشک‌های پشت پنجره خرده نان می‌گذارم. روزهای اول زیر باران خمیر می‌شد و خریداری نداشت. حالا اما در حین صبحانه خوردن من گنجشککی می‌آید و دیگر از اینکه پشت شیشه حرکت کنم نمی‌ترسد. این احساس خوبی به من می‌دهد. صبح‌های خیلی زود معمولا توی آفیس هستم. در خلوت زبان می‌خوانم. جمله‌ها و آواهای جدید را تکرار می‌کنم. دو ساعت. بعد قهوه دوم. چک کردن گوشی. و بعد کارهای تحقیقاتی خودم تا بعد از ظهر به فاصله دو ساعت و در میانشان بیست دقیقه استراحت. برای خودم گزارش هفتگی درست می‌کنم و انتهای ماه گزارش ماهیانه. هر کدام توی یک فولدر توی لپ‌تاپ. چه بسا همین دیسیپلین به من آرامش می‌دهد. به خیال خودم همه‌چیز تحت کنترل است. من آدم اتفاقات غیرمنتظره نیستم. در مواقعی که کنترلی روی موضوع ندارم سکوت می‌کنم و به صورت خودآگاه، تکانی نمی‌خورم تا اوضاع را به زعم خودم بدتر نکنم. از این‌ها نیستم که بگویم اوه چه چالش جذابی بروم توی شکمش که اتفاقا جلوی شکمم را می‌گیرم چیزی تویش فرو نرود و من را از تعادل خارج نکند. دست به عصایم لابد. نقطه مقابل سعید. همین است که مدام تقویم گوشی‌ام فعال است. نقشه آنلاین است. و همیشه ممنون گوگل و امکاناتش هستم. هفته دیگر سه ماه می‌شود که من در این شهر به نسبت کوچک هستم و هنوز در لحظه نمی‌توانم شناسایی کنم این جا که هستم شمال است یا شرق. توی تهران در هر نقطه‌ای که بودم در کمتر از ده ثانیه توی مغزم نقشه‌ شهر فعال می‌شد، اینجا اما مغزم خیلی مکث دارد. مبهوت است. چشم من به این خیابان عادت ندارد. در هر نقطه گویی که در مرکز ستاره‌ای باشم که خیابان‌های اطراف پنج‌پر و بعضا شش‌پر به سمت اطراف می‌روند. چهاراره ندارند اینها. یا میدان. نمی‌توانی بگویی من در جهت حرکت ماشین‌ها در چهارراه دوم هستم. چهاراهی وجود ندارد. خیابان‌ها در هم تنیده‌اند اینجا. کافه دوشنبه هفته پیش را برای بار بعدش پیدا نمی‌کنم. فکر میکنم از کجا رسیدم به اینجا؟ وقتی فیلیپ رو به پنجره می‌گوید اوه بارون تمومی نداره، جهتش عوض شد حالا داره به سمت غرب می‌باره من فقط سعی می‌کنم به بیرون خیره بشم که یعنی آره و مثلا خیلی حواسم به باران است! در واقع اما توی ذهنم دارم فکر میکنم دنیا شوخی‌اش گرفته که من را رسانده به جایی که در آن برای بارش باران هم شرق و غرب و شمال تعریف می‌کنند. باران است دیگر. ما فقط برایش سیل‌آسا و نم‌نم داریم. ذهنم نمی‌داند ساندرا که از گوشه چپ درب غربی حرف می‌زند یعنی کجا. چند روز پیش در پاسخ ایمیلش که آدرس سخنرانی فلان را فرستاده بود نوشتم من نمی‌دانم کنج شرقی ساختمان شمالی دانشگاه کجاست. لطفا تصویری از نقشه‌ای که مدنظر است برایم بفرست. ساندرا منشی صبور گروه است. گرچه نمی‌دانم تا کی صبور می‌ماند اما در پاسخ ایمیلم نقشه خیلی مبسوطی از ساختمان ما و خیابان‌های اطراف را که جزئیاتش با خودنویس بنفشی به دست‌خط خودش نشانه‌گذاری شده بود برایم فرستاد و تویش از ساختمان قدیمی و جدید و مطب دکتر و بانک و کافه و نجاری و گل‌فروشی و آرایشگاه و همه چیز را نشان داده بود. عذرخواهی کرده بود و من در پاسخ عذرخواهی‌اش نوشته بودم نه نه تقصیر منه. من هنوز مختصات رو یاد نگرفتم. این بخش ایمیلم مشخصا شرقی بود. تعارف بی‌جا. غلط اضافه. من توی این شهر گم هستم. وصله ناجور روی بروکمن‌گاسه‌ها و تسینزندورف‌گاسه‌ها. من راه‌بلد نیستم. این راه‌ها را بلد نیستم. نمی‌دانم نبش جنوبی ضلع بالایی دانکشده کجاست. بالا کجاست. غرب کجاست. من فقط یک راه را بلدم. راه ثبت شده توی مغز من به سمت توست. روزها توی راه رفت و برگشت، توی خانه، پشت میز شام و توی تخت بیش از ده بار مسیر به سمت تو آمدن را مرور می‌کنم. خودم را تصور می‌کنم که بالاتر از ساعی هستم. سرعتم را طوری تنظیم می‌کنم که در پایان وقت اداری درست مقابل خیابان سی‌و‌یکم باشم. همه‌چیز توی ذهنم شفاف و روشن و براق است. می‌دانم شالم کدام است. ساعتم کدام. عطر روی پوستم را هم. تصاویر خیلی واضح پی‌ات آمدن توی ذهنم مرور می‌شوند. صدای تو را می‌شنوم که می‌گویی خیال‌پرداز قهاری هستم. انگشت شستم را روی رگ‌های پشت دستت می‌کشم. تو را تماشا می‌کنم و فکر می‌کنم تو خیلی دوری. خیلی دور. 

  • افرا ...

صبح اولین صدایی که به گوشم می‌رسد، اولین صدای انسانی، صدای سعید هست. امروز صبح یک پیام صوتی یازده ثانیه‌ای داشتم که با لحن خیلی ملایم آدمی که روبروی دشت وسیعی نشسته به آرزو کردن می‌گفت "اوایل شب خوابتو دیدم که اومدی. بعد یهو کلید انداختی اومدی تو" کلمه به کلمه همین. ترکیب شاعرانه‌ای نیست. من اما توی تختم ذوب شدم. لحن بیشتر از صدا آمد و پیچید توی مغزم و من را هم با خودش پیچاند. نماز خواندم و توی تاریکی سحر داشتم به خوشبختی آن عصرهایی فکر می‌کردم که برمی‌گشتم و از بخت خوشم او زودتر رسیده بود. لامپ روشن خانه، خوشبختی بزرگی بود و من همان دم هم به این سعادت واقف بودم. حین شام مدام اشاره می‌کردم دیرتر از تو اومدم امروز اما خسته نیستم، فکر کنم اثر روبرو شدن با یه خونه روشنه. خوب زندگی کردیم. حالا که به آن زندگی فکر میکنم، که متاسفانه عمود منصفی آمده و توی وصف‌هایم "آن" و "این" خلق کرده است، دلتنگش هستم اما راهی برای بهتر گذراندنش سراغ ندارم. این حقیقت خوشحالم می‌کند. آنقدر که از کیفیت اجرایی‌اش خرسندم؛ همین حجم عجیب از دلتنگی را برای من به ارمغان آورده است. و شاید این نه که نیمه پر، که نم پشت لیوانی باشد که با آمدن روی میز آشپزخانه چوبی‌مان ترکش کردم...

  • افرا ...

شد دو ماه. شصت روز است که از قالب قبلی بیرون زده‌ام. شصت روز است که قالب جدیدی بر تن زندگی‌ام کرده‌ام. در واقع زندگی‌مان را توی قالب جدید چپانده‌ام. با لغات بازی می‌کنم. می‌خواهم بگویم تولد ابی بوده است و من اینجا بوده‌ام. رفته بوده‌ام. نوبت فیزیوتراپی مامان بوده است و من رفته بوده‌ام. اول مهر غزل بوده و و من رفته بوده‌ام. مامان و بابا رفتند سفر. برگشتند و من رفته بوده‌ام. تولد مریم شد و من رفته بوده‌ام. انیمشین جدید دوبله شد و من رفته بوده‌ام. محرم آمد. صفر رفت و من رفته بوده‌ام. گردن مامان گرفت و من رفته بوده‌ام. سالگرد عقدمان شد و من رفته بوده‌ام. تولد غزل شد و من رفته بوده‌ام. زندگی داشت می‌رفت. توی تمام این دو ماه. من عادت نکرده‌ام هنوز. رام شده‌ام اما. حین تماشای مامان سعید از یک صفحه شش اینچی وقتی کتلت سرخ می‌کند دیگر اشکی ندارم. غم‌ها آمدند توی قلبم ولوله به‌پا کردند، شیشه‌ها را شکستند و بعد که خشم‌شان فروکش کرد مبلی را گرفتند و رویش نشستند. دیگر جا دارند و موجودی که جا دارد شروع می‌کند به ریشه دواندن. غم توی دلم اخت شده است. دیگر خودش و من را به رسمیت می‌شناسد و خب روزهایی هم هست که اصلا بی‌محلی‌های من را تاب نمی‌آورد و این نادیده‌گرفتن مدام وحشی‌ترش می‌کند. صبر می‌کند، صبر می‌کند، صبر می‌کند و در لحظه‌ای که زورش زیاد می‌شود، هوای ابری‌ای، نسیم خنکی، عطر آشنایی، غروب تعطیلی‌ای؛ می‌آید یقه آدم را می‌گیرد که هی من اینجام. بس کن. تو نمی‌تونی من رو بیرون کنی. نمی‌تونی من رو نبینی... اینجاست که آدمی سپر می‌اندازد، روضه‌خوان و گریه‌کن خودش می‌شود. که دلتنگ آن نور ملایم صبح‌های پنجره خانه می‌شود. به پرنده گرسنه‌ی که با تناوب بالا به خرده‌های نان پشت پنجره نوک می‌زند خیره می‌شود. فکر می‌کند شاخه گلدانش چه بلند شده است و اوه امروز پنجاه و پنج روزه که تو رو دارم. ریشه دووندی تو هم. امروز ساعت‌ها را یک ساعت به قبل برگرداندیم. من داشتم عقربه‌های ساعت مچی‌ام را می‌پینچاندم که تاریخ کوچک بیست و هفتم پایین صفحه شد، بیست و شش. ادامه دادم. برگرداندمش به بیست و پنج و فکر کردم توی دنیای موازی ساعتم را می‌چرخانم و برمی‌گردم سر جیراردی، میچرخانم و کتاب مرضیه را می‌بندم می‌گذارم توی کوله. می‌چرخانم و با نگار بستنی می‌خوریم. می‌چرخانم و از بغل نگار خارج می‌شوم، از او دور می‌شوم و در حین دور شدن می‌خندم و برایش دست تکان می‌دهم. می‌چرخانم و چمدان‌ها روی نوار نقاله فرودگاه برمی‌گردند. می‌چرخانم و من توی دوحه هستم که دارم رمان نمی‌خوانم و برگه سیب نمی‌خورم. دارم روی پله برقی می‌روم بالا. می‌چرخانم و شکلات مهماندار را برمی‌گردانم سرجایش. صبحانه‌ام را پس می‌دهم. می‌چرخانم و برمی‌گردم محمد را می‌بوسم. سعید را. می‌چرخانم و توی ماشین با احمد و المیرا می‎خندیم. می‌چرخانم و برمی‌گردم ساعت دو بعد از نیمه شب با دوستانم چای و کلوچه خرمایی می‌خورم. می‌چرخانم و برمی‌گردم توی آغوش مامان و بابا زیر لوستر ورودی خانه و همان‌جا متوقف می‌شوم و فکر می‌کنم دیگر توی هیچ کدام از زندگی‌هایم هیچ دانه هلی وسط هیچ مربای پرتقال هیچ صبحی غمگینم نمی‌کند...

  • افرا ...

جمعه‌ست. تو خونه‌ای. من پشت میزم. اینجا البته شبیه جمعه‌ست. آفیس خلوت است. صدای یک آدم از آشپزخانه می‌آید که خیلی بلند و روی دور تند صحبت میکند. من، اِولین و کارولینا اینجا هستیم. پسرها نیامده‌اند. صبح هوا مه داشت. خیلی قشنگ بود. تجربه من از مه آن هوای خفقان‌آور شرجی اهواز است. مه که می‌شد عملا نمی‌توانستی نفس بکشی. اینجا این‌گونه نیست. خنک است. گاهی صبح‌های خیلی زود مه دارد. به خصوص قبل از خیلی بالاآمدن آفتاب. در سکوت زیباتر هم می‌شود. وقتی همه خواب هستند، اوقات محبوب شبانه‌روزم. از حوالی طلوع صحبت می‌کنم حواسم افتاده پی بی‌فور سان‌‌رایز. تماشای فیلم وقتی به تو تکیه داده بودم و چای و کیک خانگی‌ای، شکلاتی، و چیزی بود. خانه نور کمی داشت و صلح روی شانه من نشسته بود. یک روز توی صفحه اینستگرم نوشته بودم آیا این لحظه که نسیم خنکی می‌آید، خانه مرتب است، گل‌های تازه روی میز وسط داریم، نور ملایمی روی خانه افتاده است و صدای منظم نفس‌های تو را می‌شنوم دوباره تکرار خواهد شد؟ و هنوز این سوال توی ذهن من است که آیا آن صلح توی قلبم که وقتی تو را لمس می‌کردم دوباره تکرار خواهد شد؟ برای فریبا نوشته بودم یک نوعی از دلتنگی را تجربه می‌کنم که ترجیح می‌دهم ازش به غربت یاد کنم. دلتنگی که می‌گویم ذهن طبیعی آدمی می‌رود به سمت اینکه دلتنگ اهالی‌ام و لوبیا پلو مامان سعید هستم. دلتنگ آن طور خوش توی بلوار شهریار قدم زدن، که حالا فکرش را که می‌کنم می‌بینم بهتر است بگویم پرواز کردن، یا مثلا دلتنگ تماشای تو وقتی داری بین دکمه‌های کیبورد را با آن ظرافت تمیز میکنی. دلتنگ این‌ها هستم به واقع؛ اما آن چیزی، آن حسی که مانند سمباده زبری افتاده است به روحم این سطح از دلتنگی نیست. هست اما دلتنگی نیست. غربت است. به فریبا می‌گفتم نوعی از غربت را تجربه می‌کنم که به گمانم دیگر من را به آدم قبلی برنگرداند. الهام و پویا گفته بودند بهتر می‌شود، که هر بیست و چهار ساعتی که بگذرد اوضاع بهتر می‌شود و به خودم می‌آیم و می‌بینم دیگر دوست ندارم برگردم یا وقتی برمی‌گردم، کلافه می‌شوم. که خب بعد از دو ماه واقعا هم درست شد. بهتر شد. البته بنویسم قابل‌تحمل‌تر شد اما من، توی قلبم یک غربتی‌ست که دیگر درست نمی‌شود. نمی‌دانم چطور وصفش کنم. به قول ابتهاج یک حرف‌هایی توی قلب آدم است که در بهترین حالت فقط می‌توانیم بیست درصدش را بیان کنیم، اگر که بتوانیم! چون نمود خارجی ندارند. میز نیست که در مواجه‌ی الکن شدنت وقت توصیف دست طرف را بگیری و بگویی این میز، منظورم این است. من نمی‌توانم غربت توی قلبم را به کسی نشان بدهم که سهل است، وصف کنم. چیزی توی قلب من است که عادت کردنی نیست. آدم به از دست دادن عزیزش عادت نمی‌کند. عادتی وجود ندارد. اصلا عادت یعنی چی؟ آدمی می‌تواند به نبودن عزیزی عادت کند؟ عادت ندارد. هست. همیشه هست. یک صفت است. می‌نشیند روی آدم. خصلت آدم می‌شود. این غربت هم به همین صورت است. می‌شود شناسنامه‌. ممکن است شناسنامه‌ات را همه‌جا نشان ندهی، اما تو آن شناسنامه را داری. اگر جایی به کار بیاید دست می‌کنی توی کیفت می‌گویی این آی‌دی من. مسئله این است که روی صندلی پلیس بعلاوه ده نشسته‌ای یا روی صندلی تراپیستت. برای اولی شناسنامه‌ت حاکی توست، برای دومی غربت‌های نشسته توی قلبت شناسنامه تو هستند. تو فقط گذاشتی‌شان توی جیب عقبی که کمتر دم دست است. داشتم برای فریبا این‌ها را می‌گفتم. دلتنگ مامان و بابا و خواهر و برادرانم هستم بدون شک. اما غربتی که ازش حرف می‌زنم این‌طور است که با دیدن‌شان حتی، دیگر از روی روحم پاک نمی‌شود. من بعد از پیاده شدن از اتوبوس وین به گراتس، در چهارراه جیراردی، بعد از خوردن آن غم عظیم قرار گرفتن کنار دو چمدان در زیباترین چهارراه متصور با درختان پاییزی و سنگ‌فرش‌های تاریخی و نیمکت‌های چوبی و عشاق آزاد، و تنها، به حالت قبل برنمی‌گردم. از کنترل من خارج است. مانند رنگ چشم ناتوانم در تغییر دادنش. می‌توانم فقط خودم را بکشم از لنز رنگی استفاده کنم. ولو با درد. ولو موقت. غربت این است. وقتی از "این‌ها" نیستی، شبیه‌شان نیستی این غریبت می‌کند. به من نگو درست می‌شود. نگو بهتر می‌شود که می‌دانم. هیچ‌ حالتی توی این دنیا بر یک مود ثابت نبوده است. آدم وقت نوشتن از آن سعی می‌کند جان بکند و از آن بیست درصد ابتهاج بنویسد. و خب شاید ننویسد اتفاقا خیلی هم خوش می‌گذرد و هوا خوب است و آب خوب است و این کفش فلان اصل است و خیلی در دسترس است و اینجا امن است و در کل انگار توی پینترست زندگی می‌کنی و کیفیت زندگی به مراتب بالاتر است حتی وقتی دانشجویی. که درصد بالایی از آدم‌ها قفل‌های کمتری دارند و برقراری ارتباط ساده‌تر است و پیش‌زمینه ذهن‌ها روی مود مثبت است مگر خلافش ثابت شود. توی آفتاب دراز می‌کشی و سطح جدیدی از رهایی از زمین را تجربه می‌کنی. من این‌ها را خیلی دوست دارم. داشتنشان را دوست داشتم و حال دارم. خوشحالم. من خوب می‌دانم. درست می‌شود. من به خانه خو می‌گیرم. جای مناسب نوشتن را تنظیم می‌کنم. نور مناسب و زاویه ایده‌آل ابرو برداشتن در خانه دستم می‌آید. کشف می‌کنم پودر ماشین لبسشویی را ازکجا بگیرم بهتر است. وقتی سه دقیقه اطراف دانشگاه قدم می‌زنم و خودم را در چهاراره جیراردی روز اول پیدا می‌کنم به آن سرگشتی اول ورودم لبخند می‌زنم. من دوباره دست تو را می‌گیرم. برمی‌گردم و توی خیابان شهریار دونات می‌خورم. با مامان کیک درست می‌کنیم و من از کار کردن در آن شرکت کذایی گله می‌کنم. در مورد اخبار و وقایع روز با بابا صحبت می‌کنم. من همه این‌ها را باز هم انجام می‌دهم. با تمام این‌ها، اما یک بار دیگر می‌پرسم. حالا آن صلح توی قلبم که وقتی تو را لمس می‌کردم دوباره تکرار خواهد شد؟ از تغییر سطح کیفیت صحبت می‌کنم. همین است که وقتی استادم با لبخند از من می‌پرسد زندگی چطور است من فقط می‌توانم بگویم خوب. نمی‌توانم برایش شرح دهم این خوب در واقع یعنی آرامم و به اشک‌هایم کاری ندارم... خیلی مایلم تمام این حرف‌ها را مساوی یک تابعی بگذارم مثل تابع "باشه" و در پاسخ به دلتنگ نشو، خوش بگذرون و فلان بنویسم مساوی تابع "باشه" بعد همه اینها چاپ بشوند، من پنجره رو ببندم، بروم قهوه دم کنم.

  • افرا ...

خب حداقلش مشخص شده بود که خطوط کلی پروسه چی هست. من باید تلاش میکردم یک جایی که کمترین ریسک رو داشته باشه این لوپ رو بشکنم، بیام بیرون و یکطوری، هرطوری شده حلش کنم. این شد که حساب بانکی رو از ذهنم خارج کردم. رفتم بانک و گفتم من قصد دارم با این فیش واریز (که از دانشگاه گرفته بودم و مخصوص خودشون بود) انقدر مبلغ واریز کنم. مبلغ رو واریز کردم. این مبلغ رو همه دانشجویانی که اتریشی نیستن باید واریز کنن. تحصیل برای غیراتریشی‌ها رایگان نیست. اما منطقا من نمی‌بایست. چون من قرار بود قرارداد داشته باشم و این هزینه جز مخارج قراردادم محسوب میشد، اما به همون دلایلی که در پست قبل وصفش رفت نمیتونستم قرارداد داشته باشم و از امتیازاتش استفاده کنم فعلا. این شد که تصمیم گرفتم شهریه رو مثل دانشجویی که قرارداد کاری نداره واریز کنم ولی استادم بهم گقت که بعد از شروع قراردادم مبلغ به حسابم برمیگرده. خب این خوب بود. القصه، مبلغ رو واریز کردم و قفل‌ها به صورت دومینو‌وار باز شدن. ثبت‌نام دانشجوییم تکمیل شد. کارت دانشجویی گرفتم. حساب بانکی باز کردم. حق بیمه رو برای دو هفته تا تاریخ شروع قرارداد دادم و بیمه شخصی خریدم. با مدارک ثبت‌نام دانشگاه و بیمه‌نامه برگشتم اداره مهاجرت و با یک سری کاغذبازی معمول، کارت اقامتم رو گرفتم. با کارت اقامتم رفتم منابع انسانی و با دانشگاه قرارداد کاری امضا کردم و کارت کارمندی هم علاوه بر کارت دانشجویی گرفتم و متمرکزتر شدم. در نهایت با کارت دانشجوییم رفتم دفتر مرکزی امور دانشجویان دانشگاه و گفتم من دانشجوی فلان مقطع هستم و قرارداد کاری دارم و چند وقت پیش هزینه دانشگاه رو دادم که مثل اینکه باید برگرده و گفتن بله درسته این فرم رو پر کن ما می‌فرستیم برای منابع انسانی، به محض تأیید اون‌ها مبلغ به همین شماره حسابی که توی فرمت نوشتی واریز میشه و تمام. این دو پست نزدیک به یک ماه خیلی باعث رنجش من شد، اما شکر پروردگار جهان، به طرز منطقی‌ای به این مرحله رسید. این دست پروسه‌ها معمولا خط کلی ثابت و در جزئیات طبیعتاً فرد به فرد تفاوت‌هایی دارند. غیر قابل اجتناب هم هستند. من این وضعیت را برای خودم شبیه زایمان می‌بینم. درد غیرقابل اجتنابی برای رسیدن به زیبایی چهره نوزادی که توی شکم آدمی‌ست. برای من درست در همین هیبت و دست تنها. روزها که با خانه پدری صحبت می‌کردم خط چشم می‌کشیدم. لباس‌های مرتب‌تری انتخاب می‌کردم و سعی می‌کردم قشنگ باشم و به قول مامان پوستم شاداب‌تر شده بود. این کادری بود که من رو به روی شش اینچ مامان و بابا و سعید قرار می‌دادم. تا انتهای کادر، تا سرشانه‌هایم همه چیز زیبا بود. من در میانه معماری‌های زیبای اتریشی قدم میزدم، پلیور سبز خوشرنگی به تن داشتم، موهایم یک‌طرف دور گوشم در نسیم خنکی تاب می‌خورد و پوستم شاداب‌تر بود و از سرشانه‌ها پایین‌تر یک حجم فشرده از اضطراب و نگرانی و تنهایی را به زور چپانده بودم تا زیر لبه کادر شش اینچی تا به مامان بگویم اوه اصلا نگران من نباشین، شما که خوشحال باشین من تمرکزم بیشتره و خب مامان به نظرم از وضعیت من راضی بود. یا حداقل او هم این‌طور نشان می‌داد. بالاخره ما ژن‌های مشترک داریم و حتما اگر مامان هم وبلاگ داشت الان تویش نوشته بود دخترکم را دست تنها فرستادم جایی که روبروی شش اینچ گوشی‌اش مقابل من بنشیند و به خیال ابلهانه‌اش با کشیدن خط چشم و جوک ساختن از هر وضعیتی من را بخنداند که من نگرانش نشوم... بگذریم. مامان و بابا از موقعیتی استفاده می‌کنند تا به من یادآور شوند که زن آزاد مستقلی هستم و از این موقعیت برای شروع یک زندگی توأم با لذت استفاده کنم. اینجا می‌توانم با هویت خودم تنها هتل رزور کنم. نیاز به اجازه ورود و خروج از کشور نداشته باشم و در معنا "زندگی" کنم. همه‌چیز را وقف درس نکنم و سعی کنم در کنارش خیلی به خودم برسم. که این روزها برنمی‌گردند و بهتر. که نفس راحت بکشم از دست "اینها" بعد شروع می‌کنیم به رمزی و عربی حرف زدن. که مبادا "اینها" ردیابی کنند. انقدر توی ذهن ما ریشه دوانده... که بروم ایتالیا، دو روزه می‌توانی بروی پاریس. بعد برو هلند. حتما هلند را ببین. دلتنگ نشو. بعدا به این روزها می‌خندی. زندگی پیش روی توست. بابا می‌گوید. و خب بله به نظرم زندگی پیش روی من است چون دارم روی ماهش را در مقابلم روی یک صفحه شش اینچی می‌بینم و این، زندگی من است. من ولی، نمی‌توانم به مامان و بابا، به سعید حتی، بگویم زایمان خیلی دردناکی داشتم چون طفل توی شکم من بود و دیگر راه برگشتی نداشتم جز اینکه درد را تحمل کنم و بیاورمش بیرون. که هم سبک شوم هم روی زیبایش را ببینم. این درست مثل یک نوزاد نه ماهه یک پروسه بی‌بازگشت بود که فقط باید حلش می‌کردم. ولو با وحشت، با تنهایی، با گریه و دردهای مداوم چند روزه. این‌ها آن ور سخت ماجراست که بعید است روزی برگردم و برای کسی تعریف کنم چه و چه، اما اینجا نوشتنش شاید روزگاری به کسی کمک کند که مسیر مشابهی طی می‌کند و به گمانش تیره‌ترین و غلیظ‌ترین روزها را از سر می‌گذراند که انتهایی برایش نیست. دوست دارم اینجا بنویسم تا اگر بر حسب اتفاق رهگذری مسیرش خورد بداند تمام این ابرهای سیاه به قطع روزی رد می‌شوند. ممکن است خیلی فشرده و سیاه باشند. چندین روز پیاپی باریدن بگیرند اما تمام می‌شود و روزهای آرام‌تری می‌بینی که تنها مشکلش دلتنگی‌ست و کم‌کم یاد میگیری همان دلتنگی را هم گوشه میز کارت بگذاری و مشغول شوی و بعد موقع رفتن به خانه برش داری، بگذاری توی جیبت، همه‌جا همراه توست، گریزی از دلتنگی نداری اما می‌توانم با اطمینان نوید کنترلش را به تو بدهم. این را کسی به تو می‌گوید که عضله‌ی قلبش را توی تهران گذاشته است و اینجاست. راه می‌رود. تحقیق می‌کند، عدس‌پلو می‌پزد، انگلیسی می‌خواند و توی همه اینها دلتنگ هست اما زنده است.

  • افرا ...

ممکن است فراموش کنم. از این‌رو بهتر است بنویسم چطور شد که به قول داود بهبودی "اینجوری شد". چرا که امروز حامد نامی را دیدم. حامد ایرانی‌ست و مدتی پرتغال بوده و حالا قرار است از ترم بعدی به گروه ما بپیوندد. این‌ها را سیسیلیا سوپروایزر مشترکمان گفت. به نظرش رسید اگر وقت آزاد داشته باشم و بتوانم در مراحل اولیه به حامد کمک کنم خیلی خوب می‌شود. من حامد را دو ساعت پیش در سالن اچ‌اس دیدم. با کوله‌پشتی خاکستری و یک عالم فرم در دست. بعد یادم افتاد لابد روزهای اول، من هم در همین وصف بوده‌ام. طوری از روز اول صحبت می‌کنم که به گمانم چند سال از آن روز گذشته است. تازه امروز شده است سی و شش روز. اما خب به واقع توی قلب من پهنایش آنقدر زیاد است که نمی‌توانم فقط به طول سی و شش روزه‌اش اکتفا کنم. کوتاه است اما به طرز عجیبی روزهای اول دارد در ذهنم کمرنگ می‌شود. پروسه‌های اولیه را در چنان بک‌گراندی از اضطراب و دلتنگی گذرانده‌ام که ذات پروسه‌های اجرایی در آن غلظت مهیبی که من را بلعیده بود فرو رفته‌اند و توی ذهنم نمانده‌اند. حال درونی آن روزهایم برای در میدان ذهنم ماندن قدرت بیشتری داشته است به واقع. این است که پس از دیدن حامد به نظرم رسید سرفصل اداری آنچه که گذشت را ثبت کنم. ساده‌اش می‌کنم اما خب پروسه از شش جهت خاصیت کشیدگی و طاقت‌فرسایی‌ دارد. اول از همه اینکه من ایرانی هستم (به اهمیت این موضوع برمی‌گردم*)، دوم اینکه بر خلاف باور عمومی، روندهای اداری اتریش در کاغذبازی خیلی شبیه ایران و حتی بیشتر است و قبل از پرینت به درخت‌ها فکر کن و این‌ها خیلی اینجا شعارشان نیست. ترجیح می‌دهند همه‌چیز پرینتی و کلاسیفای شده باشد ولو یک درخت کمتر حالا و سوم اینکه باز هم برخلاف باور عمومی، خیلی از پروسه‌ها اینجا قائم به شخص است و آیین‌نامه خاصی ندارد. که این مورد هم خوب است هم یک‌جاهایی گره‌ ایجاد می‌کند. از این رو خوب است که آنجایی که ممکن است اوپراتور "آ" بگوید نه نمی‌شود، و بعد بروی فردا بیایی ممکن است با کمی گفتگو اوپراتور "ب" بگوید بله حتما. این است که هر "نه"ای انتهای دنیا نیست اینجا. اما خب بد است چون ممکن است دو تا اوپراتور "آ" به پست آدمی بخورد. اصولا مردم اینجا کمی محتاط هستند. از این‌رو به نظرم می‌رسد در خیلی مواقع جواب سریع "نه" برایشان ریسک کمتری دارد تا انجام کاری که مشابه‌اش را قبلا نداشته‌اند. که خب البته آسمان همه‌جا همین رنگ است و این برای ما که سیستم اداری‌مان آنطور است که "این کار منگنه‌ست و امروز نیست باید صبر کنی خودش بیاد" خیلی وحشتناک نیست. صرفا به انرژی بیشتری در روزهای اول که آدم به خودی خود مستعد ویرانی‌ست، نیاز دارد. که خب خدا بزرگ است. اولین نکته اینکه، هر شخصی که بیش از یک هفته در گراتس (اتریش به صورت عام) اقامت دارد، مستقل از دانشجو، کارمند، ویزیتور یا هرچی بودن، باید به آن توجه کند این است که لازم است توی شهرداری اسم خودش و مشخصات محل اقامتش را ثبت کند. این اولین کاری‌ست که به صورت رسمی باید انجام بشه. ساده‌ست و زمان زیادی لازم نداره و هدف داشتن اطلاعات شهری خودشون هست که حق هم هست. کافیه محل اقامت و کارت شناسایی معتبر خودتون رو ارائه بدید. همون لحظه به شما برگه‌ای از طرف شهرداری داده میشه که بهتره ازش چندین کپی بگیرید چون در هر مرحله دیگه‌ای این برگه رو از شما میخوان و خوشبختانه کپی برگه هم اعتبار قانونی داره. توضیحات بعدی مختص کیس خودم و افرادی هست که دانشجویی و برای این مقطع به اتریش سفر می‌کنن. ویزای من شش ماهه بود و برای شروع قراردادکاری (توضیح تکراری اینکه داکترا اینجا به مثابه شغل هست) باید وضعیت ویزا اصلاح می‌شد. چرا که ویزا حین قرارداد کاری منقضی می‌شد و قرارداد نمی‌تواند بدون ویزای معتبر تا پایان دوره، از ابتدا کلید بخورد. این است که لازم بود به اداره مهاجرت رجوع کنم و ویزای شش ماهه خودم رو به ویزای دانشجویی تغییر بدم. برای این کار اداره مهاجرت چی می‌خواست؟ بله قرارداد کاری و بیمه‌نامه. اینجاست که گره اول شروع شد. افتادم در یک لوپ عجیب. قراراداد کاری ویزا لازم داره، تمدید ویزا، به علت نیاز به تمدید یا همون قرارداد احتیاج داره. این گره اول. مدرک دوم اصلاح ویزا ارائه بیمه‌نامه بود که لوپ دوم رو ایجاد می‌کرد. من با شروع قرارداد کاری بیمه می‌شدم اما برای شروع قراداد کاری باید ویزام اصلاح بشه و مجددا اصلاح ویزا به بیمه و قرارداد کاری نیاز داره. لوپ دوم. برای حل موضوع لوپ دوم یک راه داشتم و اون هم این بود که از زمانی که این لحظه‌ست تا شروع قراداد کاری، خودم، خودم رو بیمه کنم. و این یعنی نزدیک به دو هفته بیمه شخصی داشته باشم. این موضوع رو پذیرفتم. و رفتم دنبال اینکه خودم رو بیمه کنم. پروسه بیمه کردن اینجا آنلاین هست و نمیشه من پول نقدی پرداخت کنم. از این رو نیاز بود که حساب بانکی باز کنم. اینجا لازمه که اشاره کنم نمی‌تونستم بدون قرارداد کاری حساب باز کنم چون من ایرانی بودم* -اینجا همون اهمیت موضوع ایرانی بودن هست که بالاتر گفتم- پس لوپ سوم شکل گرفت. نمی‌تونستم حساب بانکی داشته باشم که آنلاین حق بیمه رو پرداخت کنم که بیمه بشم که بیمه‌نامه رو به اداره مهاجرت تحویل بدم که ویزا اصلاح بشه که قرادادم کلید بخوره. این‌ها لوپ‌های احمقانه و ناگزیری بودن که من و هر کسی در این پروسه با اون‌ها مواجه میشه و بعدها متوجه شدم که این یک روند طبیعیه و شناخته شده‌است و خود اتریشی‌ها هم ازش اطلاع دارن اما چاره‌ای براش ندارن. حتی مهشید بهم گفت که نگران نباشم و این یک پروسه مرسومه که آلمانی‌ها بهش میگن Teufelskreis که معنیش میشه حلقه شیطانی و خیلی احمقانه‌ست اما بالاخره هر کسی راه فرار از داخلش رو پیدا می‌کنه...

  • افرا ...

امروز تولد مریم است. در واقع امشب. همین لحظه که دارم تایپ می‌کنم تولد مریم است. مریم که به جان من بسته است. خواهرم. همین حالا که من دارم صدای یک رپ آلمانی را از واحد آن‌طرف‌تر می‌شنوم و رخت بیچارگی بر تنم نشسته است خانواده‌ام شب تولد مریم دارند دور هم جشن می‌گیرند و من خاک بر سر اینجا دارم فکر می‌کنم حتما خیلی آدم موفقی می‌شوم اگر چند هزارکیلومتر این‌طرف‌تر دکترا بخوانم. خواهرم را نبینم. بزرگتر شدن دخترش را نبینم. توی نوجوانی بغلش نکنم. و دلداری‌اش ندهم وقتی بی‌قرار است. خوب می‌دانم شب‌های زیادی پیش‌رو دارد که قلبش مچاله می‌شود. گریه می‌کند. رنج می‌کشد و من کنارش نیستم تا حداقل بغلش کنم و بگویم این درد مشترک را تاب بیاورد چون روزهای بهتری می‌آید و از توی سیاهی‌ها بکشانمش بیرون. چون من عوضی بودم/هستم. آنقدر خودخواهم که چمدانم را بستم و آمدم اینجا و حتی حاضر نشدم شب تولد خواهرکم تماس بگیرم. چون چیزی توی گوشت تنم فرو رفته که خیلی نوک تیز و درآور است و هربار با هر تماسی فقط تیزی‌اش را بیشتر فرو می‌کنم در جانم و جانم خسته است...

  • افرا ...

البته که هرکسی مسیر خودش را دارد. شیوه زندگی منظورم است. سلسله انجام کارها در مرام خاص خود هرکسی است. اینکه ترتیب مطالعه و کار و ناهار و اول دوش بعد فیلم یا اول عصرونه بعد پیاده‌روی، یک چیزی‌ست که آدمی به تجربه‌ی خودش کسب می‌کند. تکرار معمولا مهارت می‌آورد و همراه مهارت زمان کمتری مصرف می‌شود. خانه که بودم این روتین کمکم می‌کرد زمان زیادی ذخیره کنم. راه‌های تندتر انجام دادن کارها را بلد بودم و خب این برای زندگی کارمندی‌ام در شهر بزرگ و پرترافیکی مثل تهران که هر مسیرش حداقل یک ساعت از من می‌گرفت، حقیقتا نوعی دستاورد بود. اینجا اما نیست. اینجا مدام نگران قرار گرفتن در مسیر نظم خاص خودم هستم. نظم وقتی تنهایی، به هیولای ترسناکی تبدیل می‌شود. یاد می‌گیری ساعت پنج و چهل و پنج دقیقه بیدار شوی، دست و صورتت را آب بزنی، شلوار جین و تی‌شرت تنت کنی، موهایت را شانه بزنی و ساعت شش در حال قهوه دم کردن باشی. لیوان و بشقاب نان را روی دستمال سفره تک نفره‌ت روی میز بگذاری، نان تُست کنی، آهنگی پلی کنی و در نسیم خنک و نور طبیعی صبح تا ساعت شش و چهل و پنج دقیقه برای خودت باشی. روتین روزانه به آدم یاد می‌دهد مسیر امن و راحت را پیدا کند، تکرارش کند و بعد از تکرار، ثبت در فولدر قانون‌های ازلی، وحی‌های آسمانی! تو افسار تمام روز و حتی شبت‌ را در دستت گرفته‌ای. ساعت خواب بیداری‌ات. قدم‌ زدن‌ها، انتخاب مسیر. محل قرارگیری تستر، خمیر دندان و و صندلی در اختیار توست. تو داری درونت یک دیکتاتور کوچک پرورش می‌دهی که ممکن است آنقدر خودمختار و گستاخ شود که یک روز بیدار شوی و ببینی اوه دیگری را تحمل نمی‌کند. که تو را کم طاقت کند و فراموش کنی در تعامل با آدم‌ها لازم است همه حق انتخاب از آن تو نباشد. تو برای این هیولای کوچک قالب کاری تعریف کرده‌ای و به او یاد نداده‌ای تا وقتی که تنهاست پادشاه است. هر کسی در تنهایی پادشاه است. در جمع باید تاج پادشاهی‌اش را تحویل بدهد و هم‌رده مردم اظهارنظر کند. شاید قبول شود شاید نه. که خب کدام پادشاه بوده که یک روز ولو یک روز یکه‌تاز بوده و بعدش حاضر شده باشد بی‌درد و خونریزی قبول کند آدم عادی‌ست؟ این است که اکثر اوقات مچ خودم را می‌گیرم که دارم پلیور را که اصلا اهمیتی ندارد توی یک کمد کوچک، کنار لباس‌های تابستانی باشد یا درست بعد از بارانی‌ها، جابجا می‌کنم تا طیف زمستانی به سمت تابستانی به خطر نیوفتد! یا مثلا فکر می‌کنم وقتی صدای بوق سوم ماشین ظرفشویی آمد، فیلم را پلی کنم. آدم تنها خودمختار می‌شود. آستانه صبرش حد مشخصی دارد که مدت‌هاست تغییری نکرده است. آدم تنها به زندگی تنهایی‌اش خو می‌گیرد و ابلهانه خیال می‌کند آن‌چیزی که دارد تجربه می‌کند آرامش است. غافل از اینکه آنچه که تجربه می‌کند نه آرامش که عدم وجود عامل قدعلم‌کن مقابل دیکتاتور درون اوست. می‌خواهم بپویم اینکه در تنهایی مخالفی نداریم، یا بهتر است اسم مخالف نگذارم، اینکه در تنهایی نظر غیری وجود ندارد دلیل نمی‌شود نظر فعلی‌مان درست یا حتمی باشد. این چیزی‌ست که این روزها بر قسمت زیادی از فعالیت‌های من سایه انداخته است. بعد از تنهایی. بعد از چهار طرف را تماشا کن و فقط خودت را ببین... این روزها خیلی متوجهش هستم . اینکه خودم را در سایه این نظم موهوم نرسانم به جایی که وقتی سعید برسد سر جای استکان‌های خشک شده، تای حوله، آویزون کردن چتر پشت در، کتاب روی دسته مبل یا هر مزخرف دیگری، که صرفا فکر می‌کنم توی تنهایی انجامش دادم پس قانون‌ست، بیهوده بحث کنیم. که جلوی یکه‌تازی‌ام را بگیرم. که اگر چهارماه دیگر از تعطیلات خانه پدری‌ام برگشتم اینجا ننویسم اوه هیچ‌جا خونه آدم نمیشه! خونه آدم اونجاییه که تنها نیست، هر چیزی رو یه جایی می‌گذاری برمی‌گردی می‌بینی جابجا شده. ساعت خواب و بیداری هر کسی یک طوره و هرکسی یک سازی می‌زنه، خیلی از سازها کوک نیستن حتی؛ اما نوای نهایی آرام‌ترین و به صلح‌ترین موسیقی در قلب توست. خانه آدم یک همچین جایی‌ست.

  • افرا ...

زمان اینجا اطراف من به طرز متفاوتی می‌گذرد. دیگر مفهوم لحظه برایم مانند کنار پنجره قدی خانه چهارم نیست. توی راه فکر نمی‌کنم بروم از لوازم قنادی شکلات تلخ بگیرم و بعدش بادمجان توی فر کباب کنم و فکر کنم کلم سفید بگیرم یا بنفش. دیروز به طرز مضحکی به ذهنم رسید فصل باقالی کی است؟ و نمی‌دانستم. و مضحک‌تر است بگویم که غصه‌ام گرفت. می‌خواهم بگویم اینجا غصه چنان در کمین آدمی در شرایط من نشسته است که بی‌اطلاعی از فصل باقالی نیز غمگینش می‌کند. این اولین بار است که به فصل‌ها فکر می‌کنم. انقدر اینجا نارنگی کنار توت‌فرنگی‌ست و انار کنار زردآلو که فراموش کرده‌ام وقت‌ها را. ما نه خودمان شبیه مردم اینجا هستیم، نه فصل‌هایمان، نه میوه‌هایمان، نه غم و شادی‌مان و نه حتی زمان‌مان. اینجا زمان برایم خاصیت کشسانی گرفته است. هر لحظه از نظر فیزیکی همان لحظه است اما در ذهن من آکاردئونی‌ست که یک‌سرش به این لحظه وصل است و یک‌سرش به هر نقطه‌ای می‌رود و برمی‌گردد. من را می‌برد و برنمی‌گرداند. میخواهم اینطور بگویم که دیروز مثلا، کلید پشت درب خانه معلق مانده بود و به فلز سازه مینیاتوری ایفل جاکلیدی ضربه می‌زد. من توی فکر بودم. صدای جرینگ مداوم فلزها من را برد به سمت جاکلیدی گوساله پشمی‌ بی‌صدایی که داشتم و من را یاد حدیث انداخت. حدیث دوست دوران دبیرستانم که آن جاکلیدی را به من هدیه داده بود. دوست دورانی بود که من خیلی توی قصه بودم. خیلی دلم یک عشق می‌خواست. حدیث معتقد بود عشق گوساله‌ام می‌کند و بهتر است روی تعداد ساعت‌های مطالعه روزانه‌ام برای کنکور تمرکز کنم تا عشق و شعر. گوساله را داده بود به من که هم یاد قفل و زنجیر عشق بیوفتم و هم گوساله بودن آدم عاشق. گوساله را هنوز دارم. توی خیل وسایل جامانده است. از حدیث بی‌خبرم. یک بار سعی کردم پیدایش کنم اما خوب به جستجو دل ندادم و پیدا کردنش ابتر ماند. پانزده سال گذشته است. من هنوز خیلی عشق توی دلم است. و حتی این روزها احساس می‌کنم این حجم عشق دارد از بین انگشت‌هایم سر می‌خورد. هرز می‌رود این عشق توی دلم. از حدیث بی‌خبرم. پرنده توی قلبم با صدای جرینگ مداوم کلیدها و ایفل کوچک جاکلیدی پرواز کرد به سمت خانه‌ای که تو آمده باشی، من پیراهن سفید راه‌راه سورمه‌ای تنم باشد. در میانه ورز دادن خمیر نان دارچینی باشم و لپ‌تاپم نیمه‌کاره روی اپن آشپزخانه‌مان رها شده باشد. روی در یخچال نوشته باشم شیر، لوبیا، بستنی، پیازچه. تو اضافه کرده باشی انار. خط تو را دوباره ببینم. آشپزخانه یک در رو به حیاط داشته باشد و من همیشه باز بگذارمش. تو عصرها از همان در بیایی. پا برهنه روی سنگ‌های سرد آشپزخانه راه بروم اما در رو به حیاط همچنان باز باشد. گلدان‌های زیادی داشته باشیم و کنار در قیچی باغبانی و سبد حصیری‌مان آویزان باشد. خمیر خوبی از آب دربیاید. نور خانه نور طبیعی عصر باشد. وبلاگ را به روز کنم. کلید پشت در خانه صدا بدهد، برگردم. صدایش من را یاد دخترک غریبی بیاندازد که روزها ترسیده بود، خیابان‌ها را گم کرده بود. روی نیمکت هاپتبانهوف گریه کرده بود و بعد به خودش گفته بود تو چرا از پس هیچی برنمیای. آدرس‌ها را فراموش می‌کرد. تاریخ ازدواجش به میلادی را فراموش کرده بود و بالای سر فرم، حلقه‌اش را رو به نور پنچره می‌چرخاند تا تاریخ را بنویسد. احساس حماقت توی هر لحظه‌ای روی شانه‌اش نشسته بود و مسیرها را برای رسیدن به پلاک سی و یک و زیر پتو تندتر طی می‌کرد. دخترک حیرانی که وحشت تمام شدن نت گوشی وسط خیابان را داشت و روی دسکتاپش ساعت آنالوگ با مدار جغرافیایی تو نصب کرده بود و اسمش را گذاشته بود، سعید. و بعد فکر کنم برای دلتنگی آن روزها، برای جان سالم به در بردن از آن روزهای درنده، یک پرنده آزاد کنم. تو از در حیاط وارد شوی. ببوسمت و جلوی اهتزاز کلید در جاکلیدی را بگیرم...

  • افرا ...

یکی از روزهای قبل از آمدنم با مریم توی خانه پدری نشسته بودیم. من خیلی بغلش کردم. به من گردنبندی هدیه داد که به جانم وصل شده است. داشتیم از موضوعات مختلفی صحبت می‌کردیم. حواس خودمان را پرت می‌کردیم. مریم همه را دلداری می‌داد. از آن دسته حرف‌های فقط در ظاهر آرمش‌بخش. من همانجا یکبار توی چشم‌هایش حلقه اشک دیدم. همان یکبار بود و این تصویر تا توی قبر هم همراه من می‌آید. مانند تصویر محمد. مانند تصویر بابا و مامان زیر لوستر ورودی خانه. می‌دانم. من آن روزها خیلی تکه‌تکه شده بودم. خشن بودم. خوی وحشی درونم فعال شده بود و در مقابل هر مراسم سوگواری‌ای تنها خیره می‌شدم و بعد شروع می‌کردم به انجام روزمره‌های حیات. کارهایی که به صورت منطقی در آن برهه از حداقل درصد اهمیت نیز بی‌بهره بودند. نخ گوشه رومیزی را می‌گرفتم. خاک گلدانی را که فردایش داشتم می‌بردم به کسی بسپارم را عوض می‌کردم. کتاب‌هایی که قبلا خوانده بودم، دوباره می‌خواندم. نخود و لوبیا پاک می‌کردم و جلوی این فکر که حبوبات را می‌خواهی چه کنی را به شدت می‌گرفتم. خودم را موظف به انجام امور بی‌اهمیت و از بیخ و بن غیرضروری مشغول می‌کردم. با خودم خشن بودم. با اهالی‌ام هم. به خود آن روزهایم البته حق می‌دهم. این، مکانیزم دفاعی زن بی‌پناه رو به ویرانی درون قلبم بود. عزادار بودم و به ضجه‌ای احتیاج داشتم تا غم‌هایم را بیرون بریزد اما نمی‌آمد. نمی‌آوردمش. غمگین و شاید بهتر است بگویم خشمگین بودم. و به تصور خام خودم، قوی و مقاوم بودم. غلط اضافه. پشت گیت چهارده تمام آن مقاومت و ادعای قوت بخار شد. توی یک قالب یخی اگر بودم، پشت گیت چهارده همه‌چیز ذوب شد و معنای واقعی درماندگی را درک کردم. تدفین بدون جسد. چقدر طفلکی بودم آن روزها. زیاد روضه می‌خوانم. می‌خواهم خود واقعی آن روزهایم به خوبی به تصویر کشیده شود. مطمئن بودم جان سالم به در نمی‌برم. مطمئن بودم تمام می‌شود و من برمی‌گردم. چت‌های آن اوایلم با سعید را که مرور می‌کنم بادبادک رها شده در آسمانی را می‌بینم که نخش/دستش به هیچ‌جا بند نیست. توی پرواز به دخترک ژاپنی ردیف بغل خیره می‌شود که چطور انقدر راحت و آرام توی پتوی خاکستری بنفش خوابیده‌ است؟ چطور غذا خورد؟ توی دلش زنی پای تشت رخت نمی‌شست. خوابیده بود. آرام. عمیق. افق صد و هشتاد درجه‌ای مقابل حال من. به مأمور اداره مهاجرت که می‌پرسید قصد پناهنده شدن ندارم، خیره می‌شدم و سعی می‌کردم به نگاهم بار نگاهِ این فکر احمقانه رو از کجا آوردی روانی؟ بدهم. اثر کرد. چون حتی منتظر پاسخم نشد و فایلم را امضا کرد. هزینه صدور کارت را تحویل دادم. کارتم را تحویل گرفتم و رفتم یک قهوه با خامه خوردم. حقیقت این است که از گرفتن کارت خوشحال شدم. و این تنها لحظه خوشحال قلبم پس از خروج از خانه بود. کارولینا همکار آرژانتینی‌ام می‌گوید از لحظه ورود به گراتس داشته از خوشحالی از حال می‌رفته. همچنان، افق صد و هشتاد درجه‌ای مقابل حال من. به او حق می‌دادم و خودم را متقاعد می‌کردم که او محقق مهمان است و تنها شش ماه اینجاست. من هم اگر مطمئن بودم شش ماه دیگر دارم کنار خانواده‌ام چایی عصر و کیک می‌خورم دف و داریه به دست می‌گرفتم. حق داری، لبخند چرخش نود درجه‌ای رو به مانیتور با حمل ردیف زنان رخت و تشت به دست در دل. اما با مقایسه شرایط خودم حق نداشت. من شرقی غمگین بودم او جذاب شاد آمریکای جنوبی! به همین توصیف اکتفا می‌کنم. تمام این‌ها را که ثبت می‌کنم به این دلیل نیست که مجبور بودم بیایم. نه. هیچ اجباری در کار نبود. و حتی لازم است بنویسم موقعیت فعلی‌ام موهبت است. در جستجویش بوده‌ام. به تصمیم و اراده خودمان این مسیر را شروع کردیم و خب اگه دلت نمی‌خواهد برگرد. بله. درست است. تصمیم‌گیری عقلانی یک دشت است در شرق، و احوالات روحی یک دشت است در غرب. من الان در دشت غربی هستم. تنها. دور از هرآنچه که پرنده توی قلبم را غزل‌خوان نگه می‌داشت. منطق، نتایج منطقی، چشم‌انداز تحصیلی/کاری آینده خودمان و فرزندانمان را گذاشته‌ام کنار برای زمان بهبود کامل. عقلم در این لحظه و البته اکثرا محدود و ناقص است.

  • افرا ...