اینجا قلزم است.

۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

جوان را که کشتند، آن تن قوی و سالم را، هالشتات بودم. مغموم روبروی دریاچه و خیره به دور شدن کشتی توریستی. سعید آن‌طرف‌تر داشت از رد شنای قویی عکس می‌گرفت. غمگین بودم. و دریافتم نسبت رنج آدمی از موضوعی، با زیبایی مکان جغرافیایی‌اش نسبت مستقیم دارد. هر چقدر زیباتر و آرام‌تر به نظر برسد، اندوه آدمی و رنجی که تحمل می‌کند سنگین‌تر است. ولو موضوع مستقل از آن جغرافیا. که اتفاقا مصیبت آن جوان خیلی فراتر از استقلال از آن مکان داشت. غم آن تن قوی و سال‌های محدود زندگی‌اش‌ یک‌طرف، که من محزون این حجم از مردگی و تمام شدن همه‌چیزمان هستم. توی گوشم می‌خواند سوته‌دلان یکی‌یکی تموم شدند... ای آقا فوج فوج دارند تمام می‌شوند... این سطح از قهقرا اگر که برسد بتواند قصه دینی/مذهبی‌ای برای عبرت آیندگان باشد، حتما خواننده آن سال‌ها پیش خودش فکر می‌کند چه قوم الظالمینی بودیم ما و حقمان است. حقمان است؟ خط قرمز کجاست؟ تکه‌تکه شدن قلب و روحم از قساوت مجازات به کنار، از تحلیل و درک موقعیت هم عاجزم. ذهن من الگوریتم ساده‌ای دارد. عدالت و انصاف برایش یک تعریف مشخص دارد. مستقل از قبح وجود چنین مجازاتی در این عصر، این توجه به رابطه و مقام حتی در معرکه‌ای که ادعای اجرای انصاف را دارد برایم غیرقابل درک است. یک آدمی یک آدمی را کشته است. با حکم سنتی لازم است که مجازات شود. قبول نداریم؟ چشممان کور و دنده‌مان نرم، چاره‌ای نیست. همین هست که هست. قتل. موضوع جنجال‌برانگیز آنی‌ست که مانده؟ آنی که رفته؟ نحوه رفتنش؟ جایگاه مانده؟ جایگاه رفته؟ نحوه رفتن؟ چطور است که کسی در خانه‌اش با شلیک یکی از امن‌ترین آدم‌هایش که نه تنها امین زندگی‌اش که حتی امین شهری بوده است کشته می‌شود. آن شخص آرام است و حتی در پس‌زمینه دوربین خبر ملی روبروی افسر پلیس روی مبلی در حال نوشیدن چای است و مراسم خاکسپاری آنقدر مهجور و در خفا؟ مصیبت که یکی دو تا نیست. اسم خفا می‌آید داغ یک هواپیما زنده می‌شود. یک هواپیما آدم! رفتند و بی‌ که ادای احترامی صورت بگیرد توی سیاهچاله تاریخ گم شدند. خاموش شدند... گو اینکه نبوده‌اند. یا قصوری مرکتب شده بوده‌اند. رنج مراسم خاکسپاری‍شان خار توی عضله قلب است. من شاگرد کلاس درس آن مرد آرام بوده‌ام. بیش‌ از قواعد و اصول ریاضی گفته شده‌اش آن احترام و طمأنینه رفتاری‌اش در خاطرم مانده است. من هم حیران سرنوشتنش شده‌ام و عمیقا غمگین اتفاقات پیش آمده هستم. موضوع این است که اگر تشتی افتاد و کاری از دست ما ساخته نیست قاعده این است که افتادن تشت و پخش و پلا شدن محتویاتش قاعده کلی افتادن باشد. نمی‌شود گلاب توی تشت نریزد اما دوغآب سرازیر باشد! تفاوت آن زن با سینه سوراخ و این مرد اداره آب (؟) دشنه خورده در چیست که آن یکی اسمش پرستو و همه‌کار و اغواگر است و این یکی شهید فلان؟ آخ... آخ از ما. این آه‌ها که نمی‌تواند همینطور گم و خاموش بمیرند. کجا،کی و چطور دامن‌ بگیرد. حرف عدالت است؟ باشد، ما که عقلمان نمی‌رسد. شما بگویید این عدل است ما هم می‌گوییم شما عادل. اجازه بدهید بپرسیم حالا آن آدم آرام فنجان چای به دست کجاست؟ جوان سالم و تنومند که زیر خاک است.

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۱۶:۲۹
  • افرا ...

امروز یک سال است که از گیت شماره چهارده عبور کردم. در واقع از مرزهای بسیاری عبور کردم. خودم را در نوعی شناختم که قبل‌ترش نبود یا اگر بود من ندیده بودمش. به قدر کافی غمگین و آزرده بودم و رنج متحمل شده‌ام. یک سال از آن روز گذشته است. کمتر روی آن اپلیکیشن سبزرنگ مکان‌یابی کلیک می‌کنم. شناسایی و درک ایستگاه‌ها و خط‌ها و جهت‌ها بهتر شده است. به آدم‌ها خیره نمی‌شوم. همچنان کم صحبت می‌کنم. هر پنج‌شنبه در کافه خیابان لند با دوستان انگلیسی‌زبانم ناهار می‌خورم. و لیست اسامی غیرفارسی در کانتکت گوشی‌ام روز‌به‌روز بلندتر می‌شود. با فرانتس از بزریل و ایران صحبت می‌کنیم و گاهی به شکایتش از طعم توفو گوش می‌دهم. یک سال گذشته است و این چنین روزی در سال گذشته تصور اینکه سال بعد دوام آورده باشم هم دلم را گرم می‌کرد. انقدر دور و جانکاه بود یعنی. در ابتدای راه از تصور سیصد و شصت و پنج روز آتی خسته بود. فکر کردن بهش هم خسته‌ام می‌کرد. میان سهام آن روز و این آدمی که الان دارد می‌نویسد تفاوت‌های بسیار بوجود آمده است. در دولایه انسانی قرار گرفته‌ام. در سطح بیرونی آرام‌تر و باثبات‌تر شده‌ام. غم سنگین و فرح عمیق نمود خاصی ندارند. دیگر نه بسیار شادم و نه در مرداب غم فرو رفته‌ام. اغلب امور گوشه‌های تند و تیزشان را از دست داده‌اند. در مقابله با اکثر موقعیت‌ها یک مکث طولانی و نفس عمیق است و ؛خدا بزرگ است؛. که حقیقتا هم بود. در درونی اما دنیای متفاوتی در جریان است. در آن واحد به غایت رقیق‌القلب شده‌ام و از تماشای زوال برگی هم غمگین می‌شود. پریدن پرنده... پریدن پرنده از روی شیروانی مقابل پنجره چیست؟ اشک گوشه چشمم می‌آورد. یک پیرمردی آن روز روبروی مجسمه شهرداری خورد زمین و سعید پرید سمتش و من غصه‌ام گرفت. لیوانم را گذاشتم روی پله مجسمه مرکزی شهر و مکث کردم. پیرمرد را تا پیچیدنش در دوردست‌ها دنبال کردم و غصه‌اش را خوردم. تماشا در یک کیفیتی من را محزون می‌کند. سرعتم را کم می‌کنم تا بیشتر در آن باشم. یک سال گذشت. اگر فرزندی داشتیم لابد از قدم‌های اولیه‌ش داشت قند توی دلمان آب می‌شد حالا. عجب یک سالی. رشته‌ام را تغییر دادم. به زبان دیگری صحبت/فکر، می‌کنم. توی تارکی کلیدها را پیدا می‌کنم. ساحل ماسه‌های سفید را دیدم. از اضطراب جلسه‌ای و نتیجه‌اش تا صبح نخوابیدم. خانه پرگلدان‌تر شد. از پروژه‌ای خارج شدم. گریه کردم. بسیار. خندیدم. بسیار. به تماشای کوه‌های متفاوتی نشستم. از روی تخته سنگی در آب اقیانوس پریدم. در کوچه‌های محلی و باریک سنگ‌فرش شده قهوه‌های پرطعم خوردم. موهایم را کوتاه کردم. شک کردم. بی‌حوصله شدم. سعید را در فضای آزاد بوسیدم. نان‌های بسیار پختم. پنیرهای متنوع امتحان کردم. از تنش جلسه بدنه توربین سرجیو عصبی شدم. به نظرم رسید واقعا تمامش کنم. روزهای بسیاری به آخر خط رسیدم. سعید رسنی انداخت و بالا آمدم. گاهی هم از روی عمد رسن را نمی‌گرفتم چون خسته بودم. خزیده بودم ته چاه و حتی فکر کردن به دراز کردن دستم و چنگ انداختن به ریسمان خسته‌ام می‌کرد. آبگوشت و شله‌زرد پختم. کنار ساحل رقصیدیم. زمین‌های بسیاری دیدم. بی‌قرار. بی‌قرار. اوقات بسیاری بی‌قرار بودم/هستم. به درک جدیدی از دلتنگی آغوش فیزیکی رسیده‌ام. این حجم دلتنگی را تماشا می‌کنم و به نظرم می‌رسد این حد از فقدان، دیگر مردن دارد ولی می‌بینم که زنده می‌مانم و ترکی روی قلبم می‌نشیند. گوشه دفترم نوشته بودم ضاقت نفسی. که یعنی جانم به تنگ آمد. یک سال گذشت و مستقل از فراز و فرودها که لازمه زندگی‌اند که خب اینجا بیشتر به چشمم می‌آیند حالا دیگر بی‌ که به صفحه اجاق نگاه کنم می‌دانم کدام دکمه کدام شعله است. می‌دانم شب مثلا هشتم، ‌در کدام سمت افق باید در جستجوی تصویر ماه باشم. کنج‌‌های آرام و خلوت شهر را برای پناه در وقت کلافگی یاد گرفته‌ام. همچنان گوشه صفحه شش‌اینچی عزیزانم، چشمانم گرم و سرخ می‌شوند. یک سال خیلی دور، خیلی نزدیک است. اما یک صبر و طمأنینه شگرفی می‌بخشد که حیرت‌زده‌ام می‌کند. خرما بر نخیل است اما مناعت طبع عجیبی هم داری و آرام در سایه نخل می‌نشینی به نظاره دور‌دست‌ها و فکر می‌کنی یک سال گذشت و به قول شمس لنگردوی عزیز حیف! هیچ‌کدامشان مال ما نیست... و چه قدر دوستت دارم زندگی! که همین فرصت کوتاه را، به علاوۀ او به من هدیه کردی...”

+ پس‌زمینه

  • افرا ...