اینجا قلزم است.

۲ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

وز خدا دولت این غم به دعا خواسته‌ام.

  • افرا ...

در گرمای خیلی زیاد طاقت‌فرسایی نشسته‌ام و برای یک دوستی سوگواری می‌کنم. و از اینکه سیستم نرم‌افزاری شرکت نیم‌فاصله نمی‌گیرد و ما را عادت داده است به فاصله انداختن، که حالا توی این صفحه مدام برگردم و یادم بیاید می‌توانم نیم‌فاصله بگذارم خسته‌ام. قصه. مرثیه می‌خوانم. برای دوستی‌ای که‌ در ظاهر آرام و رونده است. خنده دارد. لباس قشنگ دارد. هدیه دارد. میهمانی و بزم دارد اما زیرپوستش بیمار است. مرده است و این مرده بودنش خیلی واضح است. برای من هست. وی بعید می‌داند. شب گذشته تمام ساعت‌هایی را که داشتم گوجه و خیار ریزریز می‌کردم، در جستجوی لیمو و نعناع و نمک و میانه تق و تق صدای کابینت‌ها، پشت میز آشپزخانه که داشتم پوست خالی فندق‌ها را از توی سبد جدا می‌کردم در واقع سعی داشتم زمان نشستن روی مبل و شنیدن صداهای تهی خوشحال را کاهش دهم و در پی نجات باشم. دوستی شب گذشته، دوستی هشت سال گذشته رو به خشک شدن است. شاخه نرم و لطیف سال نود،نشستن‌های شبانه توی پارک، نیمروهای کره‌ای دشت‌ها، تماشای فیلم‌های دست اول، لم دادن‌های بی‌هدف و خندیدن به همدیگر داشت جلوی چشمم آرام آرام می‌مرد. غم‌انگیز است. غم‌انگیزتر اما آن بی‌خیالی، یا کم اهمیتی، این اتفاق وحشتناک در چشم‌مان است. چقدر از صحبت کردن درباره این غم عاجزم. بس که عمیق و برنده و غلیظ است. 

  • افرا ...