اینجا قلزم است.

۱ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

در سفری که به ایران داشتم متوجه شدم وطن نوشتاری من ایران است. آنجا انگار بلدم بنویسم. کلمات می‌آیند و سر می‌خورند توی صفحه خاکستری‌ام. مصاحبه‌ای از آقای یارشاطر تماشا می‌کردم که کسی پرسیده بود دلتنگ ایران نمی‌شوید؟ و ایشان پاسخ داده بودند وطن من زبان فارسی‌ست. در سفر اخیر این جمله عزیز را تا عمق جانم احساس کردم. به غنای کلمات برگشتم و هم‍‌صحبتی‌های بسیار باکیفیتی داشتم. در زمان محدودی که داشتم و با احتساب محرومیت‌های محرمی فضاهای فرهنگی، تیاتر خوب دیدم. کتاب خوب خواندم و آثار خوبی تماشا کردم. تا می‌توانستم از تلویزیون فاصله گرفتم و آدم‌هایی را که دیگر به هم تعلقی نداشتیم ملاقات نکردم. مادربزرگم را از دست دادم که همزمانی‌ این فقدان و حضورم مانند هر رخداد دیگری در زندگی دو سویه داشت. سوگ از دست دادن و در آن واحد خوشحالی حضور کنار مادرم در این شرایط دشوار. اگر بخواهم صادق باشم شیون خاصی نکردم. اولش کمی شگفت‌زده و حتی ناراحت بودم که آن حجم عظیم غم را ندارم و اولین فکری که به ذهنم رسید این بود که لابد مهاجرت از من آدم سنگ‌دلی ساخته است که فاقد احساسات بشری‌ست. بعد که غبارها فرو نشست و مادرم راهی جنوب شد تا در خاکسپاری شرکت کند، در خلوت خانه رنگینک درست کردم. چراغ اصلی آشپزخانه را خاموش کردم و اجازه دادم نور زیر کابینت روشن بماند چون شمع‌ها را پیدا نکردم. توی سکوت و آرامش خانه کمی قرآن خواندم و فکر کردم شاید آن حد از شیون موضوعیتی نداشته باشد وقتی بی‌بی مرحومم خوب و طولانی زندگی کرد. با نیم‌نگاهی به جنگ و آنچه که از سرگذراندند اینکه خودش و عزیزانش سالم ماندند و کهن‌سالی مناسبی داشتند خوب است. بی‌ملاحظگی‌ست اگر می‌خواستیم فقط باشد تا ما ببینیمش درحالیکه ماندنش برای خودش سخت شده بود و مدام آروزی دیدن رفتگان را داشت. درست است من دیگر دست‌های مهربان و گرم و محافظش را ندارم. دیگر خانه آباد و پذیرایی نیست که اگر واردش شدم به میانه خانه نرسیده بساط شیربرنج و رطبش را آماده کند. اما در قبال همه این‌ها من برای آن جان عزیز که کاری نکردم. حتی نبودم که اوقات فرسودگی‌اش را آسان‌تر کنم. رفته بوده‌ام پی زندگی‌ام و از افق‌های پیش رویم لذت می‌بردم و می‌خواستم باشد تا هر قوت رفتم کنج امنم باشد. من این را از خودخواهی‌ام دیدم. در میانه بی‌قراری‌های آن لحظات نخست، احمد حرف جالبی زد که این عادلانه‌ترین موضوع جهان است که کسی از کهولت برود. همین حالا هم احساس خوشایندی  از بیان این سوگ ندارم، اما قصدم نه کوچک نشان دادن این فقدان، که عمیق بودن از دست دادن جوان‌هایی‌ست که حتی فرصت نکردند از زندگی لذت ببرند. از هرطرف که نگاه می‌کنم می‌بینم تمام سوگ‌های اخیری که در آن عقل بالغی داشتم تا وقایع را مشاهده کنم تک‌تک‌شان تمام جنبه‌های زندگی‌ام را تحت تاثیر قرار داده است. کجای دنیا می‌توانم بگویم غم از دست دادن صدوهفتادوشش نفری که نمی‌شناختمشان بسیار بسیار درنده‌تر از غم از دست دادن بی‌بی هشتادونه ساله‌ام بوده است؟ جهان من همین صفحه است. جهان من این است که نوشته‌ام را با صحبت خاطرات سفر دلنشینم به ایران شروع کنم، و به خودم بیایم ببینم نشسته‌ام به سوگ جان‌های عزیزی که رفتند و سوگشان مانند ریسمانی معلق در فضا مانده است...   

  • افرا ...