اینجا قلزم است.

۱ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

داشتم به مامان میگفتم‌ ه را مثل من ببین. مثل مریم ببین. فکر کن من یا مریم چقدر سختی کشیدیم تا حالا که اینجا هستیم و ه را بگذار جای ما. قصد داشتم شجاعت، تلاش، استقامت و به دوش کشیدن همه این‌هارا در تنهایی آنطور که ه انجام می‌دهد را به روی مادرم بیاورم و فکر کردم حالا که شرایط سختی که من درش بوده‌ام را دیده است، به ه حق می‌دهد. مامان که البته نپذیرفت. آن حالت معروف هر مادری را گرفت که نه تو فرق داشتی. تو ال. تو بل. که حقیقت هم نداشت. به نظرم رسید چون دخترش هستم دارد کردیت بیشتری خرج من می‌کند. رابطه خونی و این‌ حرف‌ها. تلاشم برای مقایسه شرایطمان بالا گرفت. سعی کردم روزهای ابتدایی آمدنم به این شهر سرد را یادش بیاورم. که چه جانی کندم تا روی پاهایم بایستم و خودم را تعریف کنم و علی‌رغم غم و وحشتی که مرا فرا گرفته بود سرپا بمانم و ادامه دهم. کارگر نبود. مادرم در آخرین تلاشش برای نادیده گرفتن جسارت و شجاعت ه گفت مگر تو چه سختی‌ای کشیدی؟ مکث کردم. جهان هم ایستاد. مکثم از سرعت اینترنت یا کندی واتس‌اپ نبود که از حیرت من بود. چند ثانیه خیره ماندم. مامان گمان کرد تصویر قطع شده است. من هم همان فرمان را گرفتم و موضوع را تغییر دادم به سفر اخیرم. حوالی عصر بود و داشتم از خانه کار می‌کردم. گوشی را گذاشته بودم بین مانیتور دو و سه. طبق عادت آستین‌های پلیورم را هل داده بودم تا حوالی آرنجم و نزدیک صفحه گوشی بودم. صحبت را که تغییر دادم کمی عقب‌تر رفتم و به صندلی‌ام تکیه دادم. خسته بودم. خستگی‌ام از چند ساعت مطالعه قبلش و البته بحثی فرساینده بود. گمانم مورد دوم حتی بیشتر. صحبت‌مان که تمام شد قهوه سردشده‌ام را تمام کردم. مقاله‌ای که مشغول مطالعه‌اش بودم را به آخر رساندم و نکات جالبش را توی دفترچه‌ام نوشتم درحالیکه غمی توی دلم بود. یک سنگینی عجیبی توی قلبم احساس کردم که به نسبت جدید بود. شام را که آماده می‌کردم به نظرم رسید این حجم از اندوهی که توی جانم نشست از درک نشدن آمده. به گمانم بود یک نفر در تمام جهان که از روزگار سختم خبر داشته باشد حتما مامان است. یا دست‌کم کسی از خانواده است. بعدتر بهش حق دادم. فکر کردم از کجا باید بداند وقتی هربار که تماس گرفته لبخند به لب نشسته‌ام برایش از خانه، هوای خوب، غذای جدیدی که امتحان کرده‌ام یا پف کیک اخیری که عکسش رافرستاده‌ام گفته‌ام. آدم گاهی خیال می‌کند بالغ است و دیگر لازم نیست آنچه را که از سرگذرانده است را نشان دهد. همین که باقی‌ مانده و زنده است کافی‌ست که نشان دهد چقدر قوی و شجاع است و برای هدفش مبارزه می‌کند. مبارزه کردم؟ غلط اضافه. من که تمام مدت توی دلم آشوب بوده و فکر کرده‌ام الان است که پوستم منفجر شود و تشویشم روی تمام دیوارها پخش شود. روزهایی که توی دلم حتی داشتم پوستم را ستایش می‌کرده‌ام که من را جمع کرده تا از هم نپاشم. من کجا مبارزه کرده‌ام. کجا شجاع بوده‌ام. همه این‌ها می‌بایست به رسمت شناخته میشد. من از به رسمیت نشناخته شدن خستگی‌ام دردم گرفته بود. اما فکر کردم حالا که مامان فکر کرده است «مگر تو چه سختی‌ای کشید‌ه‌ای؟» لابد بازیگر قهاری هستم که ادای قهرمان‌ها را خوب درآورده است. به اینجا که رسیدم سینی سبزیجات را هل دادم توی اجاق و دیدم نه. نمی‌توانم به مامان حق بدهم. او باید می‌توانست آشوب آنچه که می‌گذراندم را ببیند. گیرم که من فیلم هم‌زدن فرنی را از زاویه بالا فرستاده باشم. مامان بود که باید می‌دانست آن‌شب که از لئوبن برگشتم چطور هاله غم دور من پیچیده بود و من باید لیوانم را بالا می‌گرفتم و لبخند می‌زدم. مامان بود که باید می‌دانست نشسته روی آن تخت کذایی وقتی آب‌نبات پرتقالی را می‌مکیدم دلم از تمام پرتقال‌های عالم چرکین بود. مامان بود که باید می‌دید چطور باد شمالی توی صورتم می‌زد و من فکر می‌کردم اگر شالم را محکم‌تر بپیچم تمام می‌شود و من زنده می‌مانم. مامان هرگز چمدان بسته من را ندید که آرزو می‌کردم شجاعتش را داشتم و بلندش می‌کردم. مامان غم من را که داشت به خشم دائمی من تبدیل می‌شد را ندید. نخواهد دید. فکر رکدم من آدم بالغی هستم که کاهوها را که خرد می‌کردم فکر کردم همه این‌ها دردش خیلی کمتر از حالتی‌ست که مامان خواسته باشد برای ناددیده‌گرفتن تلاش ه،‌ وانمود کند من سختی خاصی نکشیده‌ام. ندیدن رنج من برایم آسان‌تر آمد تا انکار این حجم از جان کندن ه برای زندگی بهتر.

  • افرا ...