اینجا قلزم است.

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

از لحاظ بعد غیرکاری، اوقات فراغتم یعنی، سیال‌ترین‌هایشان را انتخاب کرده‌ام. تسلیم شده‌ام و اجازه می‌دهم، کتاب، فیلم، شعر، خاطره، هورمون، فر روشن، من را به هرکجایی که دوست دارد ببرد و مقاومت نکنم. جوکر را دیدم. گریه‌ام گرفت. جوکر را دوست داشتم. نه که فیلمش. فیلم را هم دوست داشتم  البته. خود موجود را دوست داشتم. ایده را. سکانس از روی مبل پریدنش را از سر خوشحالی تعریف موری از او و بعد پی بردن به حقیقت تلخ تمسخر پشت تعریف. آن خمیری شدن حالت چهره‌اش را خیلی پسندیدم من. به نظرم بی‌نظیر از پسش برآمد. از خوشحالی به ناامیدی رسیدنش بی‌ که حتی کلمه‌ای ادا شود خیلی شگفت‌انگیز بود. توی فیلم، در این سکانس گریه‌ام گرفت. به گمانم فیلم را یک بار دیگر هم تماشا کنم. کتاب توی دستم "فرار از اردوگاه 14" است. با تقریب خوبی می‌توان حدس زد داستان که نه، موضوع کتاب، به ماجرای فرار شخصی از کره شمالی مربوط است. شخصی که در اردوگاه به دنیا آمده است و در کل تصویری از انسان و دنیای خارج از اردوگاه ندارد. نامش شین است. و شین در کره شمالی زندگی نکرده است بلکه در اردوگاه سیاسی کره شمالی به دنیا آمده است. زندان در زندان در واقع! تا دهه سوم زندگی‌اش تعریفی از خانواده، محبت، دروغ و هیچ مفهوم انسانی‌ دیگری ندارد. زندگی‌اش حول خبرچینی، پیدا کردن غذا و کمتر کتک خوردن گذشته است. پدر و مادرش هم دو زندانی سیاسی بوده‌اند و با برنامه‌ریزی سیستم حاکم در اردوگاه ازدواج کرده‌اند که سالانه تنها پنج روز مجاز به ملاقات بوده‌اند. یکی از این پنج روز شین است. کتاب هولناک است. برای من این سومین کتاب از تاریخ کره شمالی و هولناک‌ترینشان است چون از زبان آدمی‌ست که از نقطه صفر، برنامه‌ریزی شده است و هیچ شناختی از بخشش، دروغ یا حتی روابط انسانی ندارد. بشر به واقع ترسناک‌ترین و خطرناک‌ترین تهدید خودش و جهان است. باید یک دوره مفصل بعد از خواندنش توی گودریدز بگذارم. سر صبر. خواستم بگویم همزمانی جوکر و زندگینامه شین و حال این روزها، خیلی شگفت بود. درست‌ترین زمانی که می‌توانستم جوکر را ببینم و بپسندم توی همین ایام غلیظ دست کشیدن از امید واهی و خندیدن به مفهوم "بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم‌"ام بود. کدام بو، کدام بهبود، کدام جهان اصلا. ما اصلا به جهانی وصل هستیم؟ جهان من در این روزها فاصله خیلی زیادی از درخت‌های کریسمس و شمع‌های اسطخودوس و آبنبات‌ها و شکلات‌های طرح گوزن دارد. فاصله‌مان آنقدر زیاد است که من مدام مبهوتم. به من خیلی خوش می‌گذرد. حقوق خیلی خوبی دارم. امکاناتی که دانشگاه در اختیارم می‌گذارد شگفت‌انگیز است. خانه گرم زیبایی اجاره کرده‌ام. به راحتی کرم مرطوب‌کننده بادام اصل فرانسوی در دسترسم است. مفهوم جدیدی از آزادی را تجربه می‌کنم. اما توان عقلی لازم برای پرکردن این فاصله بین گروه ساختن توی واتس‌اپ برای ملحق شدن به بقیه و تماشای روشن شدن درخت کریسمس کنگره در مقابل تلاش برای بقای خودمان، در نبرد روزانه برای بدیهیات زندگی را، ندارم. این است که اغلب اوغات غمگین و متحیرم. در آرامش شبانه، سعدی می‌خوانم. روی بیت‌هایش نفس عمیق می‌کشم. گاهی به گریه‌ام می‌اندازد. عصرهایی که با اصرار برای سعید می‌خواندم که همین، همین. آن روزها "آسوده تنی که با تو پیوست" پس‌زمینه زندگی‌مان بود و من می‌غلتیدم روی مثلثی بازوانش و به معنای واقعی کلمه سعادتمند بودم. خواهش می‌کردم غزل را، نه حتی یک بیتش را با صدای خودش برایم بخواند. می‌خواند. آدم خوشبختی بودم. صدایش را ضبط می‌کردم. فایل‌های سعید صفریک، سعید صفردو، سعید صفرسه، تا الان سعید پنجاه و هشت دارم. بعضی‌هایشان حتی جوک. بعضی توی خانه، لمیده کنار میز چنار، بعضی پشت فرمان و با صدای باد، یا توی دریان‌نو با صدای نفسی که مشخص است پیاده است. بعضی خانه پدری، بعضی با صدای خودش که "داری ضبط می‌کنی؟" و بعد لحن رسمی ولی خنده‌دار و اغراق‌آمیز رادیویی. من آخر همه‌شان تاریخ و ساعت گفته‌ام توی بعضی خندیده‌ام و توی بعضی خشک و جدی و گاهی حتی غمگینم. انگار که توی همان فایلی که گویی برای یک قرن پیش است هم خبر داشتم یک روزی روی سنگ‌فرش خیابان‌های سرد روبروی درخت‌های کریسمس و بیسکوئیت‌های زنجبیلی و ریسه‌های آویزان از درخت‌ها و نرده‌ها می‌ایستم و برایش می‌خوانم "در دام غمت چو مرغ وحشی، می‌پیچم و سخت می‌شود دام"، یازده دسامبر دو هزار و نوزده، سالزبورگ.

موسیقی متن

  • افرا ...

آنقدر غمگینم که نای نوشتن ندارم. اما مفرّ دیگری جز همین کار هم سراغ ندارم. سنگ سنگینی روی سینه‌ام است. نمی‌دانم غم از چه رو به این شیوه روی من نشسته است. سنگین است. غلیظ است. آرام است. غمم شبیه جریان آب است. آرام است اما پیوستگی‌اش، نافذش می‌کند. من را سوراخ کرده است. در شرایط عادی باید بنویسم در بیست و چهار ساعت گذشته یا مثلا دو روز گذشته، اما بیش از این حرف‌هاست. حسابش از دستم در رفته است. توی یک دالانی هستم که ابتدایش را دیگر به خاطر ندارم. با سرعت زیادی دور می‌شوم. تصاویر می‌آیند و می‌روند. خبرها را می‌خوانم. خمیر درست می‌کنم. صدای کلیپ توی گوشم تکرار می‌شود "جوونیم. می‌خوایم کار کنیم. می‌خوایم زندگی مرفه داشته باشیم. مرفه بخوره توی سرمون. می‌خوای بچه‌تو ببری بیرون نمی‌تونی..." همینجا مکث کردم. گریه‌ام گرفت. برایش گریه کردم. سختم شد. رنج بزرگی توی قلبم جوانه زد. صدا از توی گوشم بیرون نمی‌رود. سنگ خیلی سنگینی روی قلبم گذاشته شد. نمی‌توانم برش دارم. دستم کوتاه است. صدا توی گوشم می‌پیچد " می‌خوای بچه‌تو ببری بیرون نمی‌تونی..."، صدای دخترها می‌آید که موسیقی خیلی تندی گذاشته‌اند. می‌رقصند و ترجیع‌بند لِت ایت گو، لِت ایت گو، را بلند تکرار می‌کنند، می‌خندند. سالاد و اسپاگتی درست می‌کنند و شمع روشن می‌کنند. من نتوانستم بهشان ملحق شوم. برایشان شب گرمی آرزو کردم چون توانایی لبخند زدن هم ندارم در این وضعیت چه برسد به مشارکت. توی سرم یک صدای مستأصل است که می‌گوید "بابا ما جوونیم. می‌خوایم کار کنیم. می‌خوایم زندگی مرفه داشته باشیم. مرفه بخوره توی سرمون. می‌خوای بچه‌تو ببری بیرون نمی‌تونی..." و فکر می‌کنم یک تصویر چقدر می‌تواند تلخ باشد. به اندازه تمام ناتوانایی‌هایم برای بهتر کردن زندگی حتی یک نفر شرمنده هستم. دیگر تصوری از صلح ندارم. باور دارم بشر صلح را نمی‌پسندد. و در دنیایی که تو آرزوی صلح داری کسانی هستند که کمر همت بسته‌اند جلویش را بگیرند. من نتوانستم حال کسی را بهتر کنم. زندگی کسی را آسان‌تر نکردم. زندگی بعد از من بهتر از قبل از من نشد. رنج کسی را کم نکردم. از صدای توی گوشم گریه‌ام گرفته است. امروز توی قطار مادری را با دخترش که روی ویلچر نشسته بود، دیدم. دختر حرکات کندی داشت و مادر اصرار داشت خود دختر ویلچر را هدایت کند. بدون کمک. موقع پیاده شدن، فرمان دادن دختر به ویلچر زمانبر شد. مادر مدام داشت تشویقش می‌کرد که آره، حالا به راست، آره درسته برو جلوتر. نرسیده به درب خروج، زمان تمام شد و درب بسته شد. کسی رفت و ماجرا را برای راننده تعریف کرد. راننده با بی‌سیم پیاده شد. با یک میله سه اینچی ال مانند، درب قطار را به صورت مکانیکی باز کرد. سطح شیب‌دار تعبیه شده را روبروی راه گذاشت و همه قطار شروع کردند به تشویق دخترک. دخترک خیلی هوشیار به نظر نمی‌رسید. اما تشویق‌ها کارگر افتاد. ویلچر را هدایت کرد و خارج شد. همه برایش دست زدند. من گریه کردم. از این حس رهانشدگی گریه‌م گرفت. چهره مادر را دنبال کردم. لبخندی روی لبش بود که به گمانم از حس حمایت شدن می‌آمد. از رهاشدگی خودمان گریه‌ام گرفته بود. از زیرگذرهای چهار ساله در دست احداث، از آسفالت کنده شده و رها شده، از بلوک بتنی وسط اتوبان، از غیب شدن روکش چدنی راه‌آب... از مردن آدم‌ها. از "می‌خوای بچه‌تو ببری بیرون نمی‌تونی" ها... آدمی وقتی قلبا یک جایی را دوست دارد که آن "جا" دوستش ندارد و بهش لگد می‌زند باید به کی بگه؟ ما رو به امون خدا ولمون کردن انگار... سنگ خیلی سنگینی روی سینه‌ام است.

  • افرا ...

در یک کشور جدید هستم. در سومین کشور جدید در واقع. روز آخر سفر است و من ساعت‌های پایانی را در کافه پنج نقطه هستم. یک قهوه پرطعم مطلوب سفارش دادم. موسیقی اینجا را متوجه نمی‌شوم. خوشبختانه که موسیقی زبان مشخصی ندارد. مثل خنده. خنده بین‌المللی‌ست؟ نمی‌دانم‌. حقیقتش کشف کرده‌ام که من می‌توانم از روی صدای خنده آدم‌ها با تقریب خوبی، نژادشان را حدس بزنم. به نظرم می‌رسد خنده آدم‌ها لحن دارد. خنده فارسی با خنده عربی، و هر دو با خنده داچ‌ها تفاوت دارد. خنده‌ آسیای شرقی با خنده ترک متفاوت است. بله خانم جزایری دوما، خنده بین‌المللی است اما در نظر من خندیدن بدون لهجه نداریم. خنده‌ها لهجه دارند. خنده سعید را من با چشمان بسته از بین چهارصد نفر هم تشخیص می‌دهم. تناوب بیرون دادن نفس‌ها بین خندیدن سعید را بلدم من. صدای خندیدن تو آرام است‌. یک خط افقی‌ست. یک موج نرم است که دست آدم را می‌گیرد و می‌برد به زیبایی‌ها، به صدای خوش، به خنده ناخودآگاه روی لب. خنده‌ها لهجه دارند. توی شهر غریبی تنها توی کافه‌ی پنج نقطه نشسته‌ام. آدم‌های اطرافم، صداها، موسیقی، سفارش‌ها و همه‌چیز متفاوت است. رهاست. آزاد است. توی اتریش اگر به نخ وصل هستم، اینجا همان نخ هم وجود ندارد. گوشی مجهز به اینترنت و کارت بانکی آدم را توانا می‌کند. تکنولوژی شگفت‌انگیز است. تجربه جدید است. تجربه سفر در یک سرزمین جدید، زبان جدید، واحد پولی جدید، محله‌های جدید، رهایی جدید. تصمیم خوبی بود. سفر بهتری. چیزی کم نداشت اما تا مغز استخوان دلتنگ تو هستم. توی هر لحظه، هر طعم، هر خاطره، هر عطر به کیفیت خیلی بالاتری که با حضور تو می‌توانستم تجربه کنم فکر می‌کنم. تو اگر بودی، هتل گرم‌تر بود، سوپ شیر خوش‌طعم‌تر، قهوه‌ها معطرتر، خیابان‌ها شگفت‌انگیزتر و من، زیباتر... همه‌چیز اینجا سرجای خودش است. آب از آب تکان نخورده است. شهرها در تدارک کریسمس هستند و آدم‌ها سرخوش. من در میانه همین میدان. توی دلم اما آن نشاط عرف نیست. غمی همه‌جا با من هست. پس از یک هفته اخیر، بیشتر به من چسبیده. ماتم دارم همه‌جا. بله آقای موراکامی عزیز، ما کافکا در ساحل شما را در سی و سه سالگی درک کردیم. رفته‌ام توی یک طوفانی که حتی پس از تمام شدنش هم چیزهایی درونم تغییر کرده که نمی‌توانم نادیده بگیرمشان. به نظرم می‌رسد برگشتن و دوباره از عطرها و قهوه‌ها و کتاب‌ها و فضاها حرف زدن خیلی رنگ مسخره‌ای دارد وقتی که آن هفته را از سرگذرانده‌ایم. درخت زیبای من را خوانده‌اید‌؟ کسی اینجا هست اصلا؟ با خودم صحبت می‌کنم شاید. اما جایی در درخت زیبای من، زه‌زه که توی قلبش پرنده خوش‌آهنگی داشت، پس از حادثه‌ای، پرنده را از دست می‌دهد. صدایش را نمی‌شنود دیگر. پرنده توی قلبش دست از آواز خواندن می‌کشد، زه‌زه بزرگ می‌شود. هشت روز قبلی را گذرانده‌ام. با آن وضعیت. من بزرگ شدم. پرنده‌ای توی قلبم، نیست. ولی این بزرگ شدن را نمی‌خواستم من، آمد خودش را چسباند به من. پرنده‌ام را پراند.

  • افرا ...