اینجا قلزم است.

چون کار به اختیار ما نیست

يكشنبه, ۳ آذر ۱۳۹۸، ۰۳:۰۰ ب.ظ

در یک کشور جدید هستم. در سومین کشور جدید در واقع. روز آخر سفر است و من ساعت‌های پایانی را در کافه پنج نقطه هستم. یک قهوه پرطعم مطلوب سفارش دادم. موسیقی اینجا را متوجه نمی‌شوم. خوشبختانه که موسیقی زبان مشخصی ندارد. مثل خنده. خنده بین‌المللی‌ست؟ نمی‌دانم‌. حقیقتش کشف کرده‌ام که من می‌توانم از روی صدای خنده آدم‌ها با تقریب خوبی، نژادشان را حدس بزنم. به نظرم می‌رسد خنده آدم‌ها لحن دارد. خنده فارسی با خنده عربی، و هر دو با خنده داچ‌ها تفاوت دارد. خنده‌ آسیای شرقی با خنده ترک متفاوت است. بله خانم جزایری دوما، خنده بین‌المللی است اما در نظر من خندیدن بدون لهجه نداریم. خنده‌ها لهجه دارند. خنده سعید را من با چشمان بسته از بین چهارصد نفر هم تشخیص می‌دهم. تناوب بیرون دادن نفس‌ها بین خندیدن سعید را بلدم من. صدای خندیدن تو آرام است‌. یک خط افقی‌ست. یک موج نرم است که دست آدم را می‌گیرد و می‌برد به زیبایی‌ها، به صدای خوش، به خنده ناخودآگاه روی لب. خنده‌ها لهجه دارند. توی شهر غریبی تنها توی کافه‌ی پنج نقطه نشسته‌ام. آدم‌های اطرافم، صداها، موسیقی، سفارش‌ها و همه‌چیز متفاوت است. رهاست. آزاد است. توی اتریش اگر به نخ وصل هستم، اینجا همان نخ هم وجود ندارد. گوشی مجهز به اینترنت و کارت بانکی آدم را توانا می‌کند. تکنولوژی شگفت‌انگیز است. تجربه جدید است. تجربه سفر در یک سرزمین جدید، زبان جدید، واحد پولی جدید، محله‌های جدید، رهایی جدید. تصمیم خوبی بود. سفر بهتری. چیزی کم نداشت اما تا مغز استخوان دلتنگ تو هستم. توی هر لحظه، هر طعم، هر خاطره، هر عطر به کیفیت خیلی بالاتری که با حضور تو می‌توانستم تجربه کنم فکر می‌کنم. تو اگر بودی، هتل گرم‌تر بود، سوپ شیر خوش‌طعم‌تر، قهوه‌ها معطرتر، خیابان‌ها شگفت‌انگیزتر و من، زیباتر... همه‌چیز اینجا سرجای خودش است. آب از آب تکان نخورده است. شهرها در تدارک کریسمس هستند و آدم‌ها سرخوش. من در میانه همین میدان. توی دلم اما آن نشاط عرف نیست. غمی همه‌جا با من هست. پس از یک هفته اخیر، بیشتر به من چسبیده. ماتم دارم همه‌جا. بله آقای موراکامی عزیز، ما کافکا در ساحل شما را در سی و سه سالگی درک کردیم. رفته‌ام توی یک طوفانی که حتی پس از تمام شدنش هم چیزهایی درونم تغییر کرده که نمی‌توانم نادیده بگیرمشان. به نظرم می‌رسد برگشتن و دوباره از عطرها و قهوه‌ها و کتاب‌ها و فضاها حرف زدن خیلی رنگ مسخره‌ای دارد وقتی که آن هفته را از سرگذرانده‌ایم. درخت زیبای من را خوانده‌اید‌؟ کسی اینجا هست اصلا؟ با خودم صحبت می‌کنم شاید. اما جایی در درخت زیبای من، زه‌زه که توی قلبش پرنده خوش‌آهنگی داشت، پس از حادثه‌ای، پرنده را از دست می‌دهد. صدایش را نمی‌شنود دیگر. پرنده توی قلبش دست از آواز خواندن می‌کشد، زه‌زه بزرگ می‌شود. هشت روز قبلی را گذرانده‌ام. با آن وضعیت. من بزرگ شدم. پرنده‌ای توی قلبم، نیست. ولی این بزرگ شدن را نمی‌خواستم من، آمد خودش را چسباند به من. پرنده‌ام را پراند.

  • افرا ...

نظرات  (۳)

هیچ کدوم از این کتابا رو نخونده بودم متاسفانه :( امیدوارم تا پایان سال بخونم.

میدونی اینکه پرنده ها بپرن، بهتر از اینه که توی قلبت شاهد مرگشون باشی. 

پاسخ:
هر دو غم‌انگیزه، وقتی اجبار توش باشه.

سلام 

دوست دارم خواندن و سپس اندیشیدن درباره ی نوشته هایت را⚘ 

نمیدونم پرنده من کی پریده! مال دیروز و امروز نیست. خیلی وقته