اینجا قلزم است.

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

از نقطه ضعف صحبت کردن بزرگترین نقطه ضعف من است. هنوز آنقدر قدرت آن را ندارم که نقطه ضعف‌هایم را بگذارم پیش رویم و بگویم این من واقعی‌ست و در آغوشش بگیرم. من، از این دست انسان‌های وارسته نیستم. نقطه ضعفم را می‌دانم. می‌شناسمش و آنقدر جالبم که کتمان و حتی انکارشان می‌کنم! از آن روز اما، از آن روزیی که دایی را دیده‌ام زندگی‌ام، یا بهتر است بگویم زمینه فکری‌ام، یک‌طوری غریبی دگرگون شد. آن‌طوری که من را روبرویم نشاند آنقدر عجیب بود که همان روزها، وقتی روی تراس داشتیم نفس می‌کشیدیم برگشتم داخل ویلا و کنار شومینه یک پتو انداختم نشستم به خواندن دوباره فرهنگ فشرده. ترسیده بودم و به نظرم رسیده بود بهتر است پنهان شوم. احساس کرده بودم دارد من را می‌بیند. همان‌طور که هستم. داشتم سعی می‌کردم ذهنم را متمرکز کنم. شبش بلال خورده بودیم. و صبح راهی کوهی شدیم که من را خیلی بیشتر از میز روی تراس و دایی کشانده بود جلوی رویم. حالا پرت شدم. هدفم این بود بنویسم نقطه ضعف آزاردهنده این روزهایم حساسیت است. حساسیت البته شاید آن‌طور که دوست دارم مفهومی که در پی‌اش هستم را نرساند. رقیق شده‌ام. وزن کلمات روی روحم به مراتب بیشتر شده است. هر کلمه، هر لغت، هر آهنگ و طنینی برایم معنادار شده است و نمی‌توانم نسبت به آهنگشان، به آن حالت بیان شدنشان بی‌تفاوت باشم. از حرف ساده میم، از آن حس هم‌حالی‌ای که ایجاد کرد، از همان لحن گفتن موقعیت مشابه‌مان آنقدر خوش بودم، آنقدر مثبت متأثر شده بودم که صبح با یک حال صمیمیِ خنکِ خوشی بیدار شدم که اگر دیوانه به نظر نمی‌رسیدم و سرچهارراهی می‌دیدمش از آن حالت‌های غرورآمیزی می‌گرفتم که اوه، ما با هم دوست هستیم. البته داستان‌های زندگی‌ام نشان داده‌اند این رفتار آکورد است و بهتر است بالغ باشم و آدم‌ها را متعجب نکنم. در مقابل هم ممکن است در برابر سوال ساده ع آنقدر به خودم بپیچم و آنقدر زخمی شوم که حتی یادآوری‌اش و آن استیصال وقت پاسخ دادنم باعث شود از غلطیدن کاسه چشمانم در یک حجم اشک قاشق مات روبرویم را نبینم و جان بکنم تا برسم زیر پتو...


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۲۱
  • افرا ...

این آخرین بار است که من در این وضعیت هستم. آخرین بار است که پشت میزم، کنار پنجره نشسته‌ام و به مانیتور به این شکل خیره شده‌ام. آخرین بار است که اینچنین در ساعت چهار و سی و چهار دقیقه عصر شانزدهم اردیبهشتی با یک ماگ پر از آب خنک در کنار دست در حال تایپ کردن هستم و دمای هوا نوزده درجه است. آخرین بار است برگ‌ها حرکت می‌کنند و من عمه تو نیستم. از امروز، از این لحظه تا زنده هستم، و حتی اگر نباشم همچنان عمه تو شده‌ام و تو عزیز من هستی. دیگر نمی‌توانم به لحظه‌های قبل از آمدن تو برگردم. تو آمده‌ای و من در حال عبور از آن آدم سابق به عمه تو شدن این نوشته را به پایان می‌رسانم. لحظه بزرگی‌ست کیتو. من، انگشتانم می‌لرزند.


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۴۳
  • افرا ...

در گویش طالقانی‌ها یک اصطلاحی هست که می‌گوید فلان چیز مزه کَری می‌دهد. و در موقعیت‌هایی استفاده می‌شود که غرق در خوشبختی از تصور داشتن آن‌چیزی هستید که در حال حاضر ندارید اما قرار است بیاید. حالا اگر یک کسی یا یک اتفاقی به شما بفهماند که دیگر نخواهید داشتش، شما یک غمی توی دلتان پا می‌گیرد که سیاه و غلیظ و لزج است. با دردش مدارا می‌کنید تا بدن هوشمند و روح هوشمندترتان به صورت غریزی آن همّ را پشت سر بگذارد و به جاده اعتدال روانی برگردید. کسی خبر ندارد شما چطور از درون دریده شده‌اید تا آن بارقه امید را نگه دارید و چه‌ها کشیده‌اید تا آن زخم را التیام ببخشید. حالا می‌آیند و به شما خبر می‌دهند که اشتباهی رخ داده و آنی که می‌خواستید دارد می‌آید و این خبر در حد امیدواری نیست که واقعا می‌آید و شما داریدش. اما دیگر مزه آن قبل را، شعف قبل از، از دست رفتنش را نه دارید و نه دیگر اهمیت می‌دهید که داشته باشید. اینجاست که آن غایت مطلوب، برایتان مزه کری می‌دهد. من روزگارم مزه کری می‌دهد.


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۳۱
  • افرا ...