اینجا قلزم است.

روزها در چاه

سه شنبه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۱۵ ب.ظ

صبح آن سم "تو هیچ‌کاری بلد نیستی" توی مغزم و تمام تنم ترشح شد. از آن روزهایی که که کافی نبودن تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود و به نظرم می‌رسید دست به هر چه که بزنم بهتر که هیچ، ثابت ماندن که هیچ، که حتی بدتر می‌شود. چاه عمیق و تاریک مجسم. فرانتس که آمد دیگر واقعا نشستن از توانم خارج شده بود و کیفم را برداشتم مقاله را پرینت گرفتم گذاشتم توی کیف و تا جایی که می‌توانستم از دانشگاه دور شدم. رفتم کافه کرن‌گاسه و یکی از صندلی‌های توی باغچه در کنج جنوبی را پیدا کردم و نشستم. صندلی مذکور ساحلی بود. از همان‌هایی که تام در ساحل رویش لم می‌داد و با نی نوشیدنی خنک هورت می‌کشید. فیزیکش طوری بود که اگر می‌خواستم هم نمی‌توانستم چهارچوب‌دار و رسمی بنشینم. همان‌چیزی که دنبالش بودم. نشستم مقاله را خواندم، بد نبود. قهوه بزرگم که رسید تکیه دادم و خیره شدم به شاخه‌های درخت‌ها. یک نسیم ملایمی آمد و گنجشککی جسته و گریخته می‌آمد روی میزم و می‌پرید و دوباره همین روند. فکر  کردم بعدش بروم خانه. یک ناهار خوب و مرتب درست کنم. از آن سرسری‌ها نه، یک غذایی که زمان ببرد. زما بخواهد تا عطرها و طعم‌ها را توی خودش حل کند. که تمام امروز را فقط کارهایی که به نظرم بلد هستم را انجام بدهم. قصه بخوانم. ملحفه‌ها را بگذارم توی ماشین و حوله‌ها را هم. کوله‌ام را تمیز کنم. بنویسم. برش‌های لیمو و سیر را روی ماهی‌ها بچینم و اینجاو آنجای ظرفش رزماری پراکنده کنم. کنارش سیب‌زمینی کباب کنم. نه پوره بهتر است. پروسه دارد. از نظر روانی به پروسه‌های انجام‌شدنی احتیاج دارم. حساب کافه را گذاشتم زیر فنجان و راه افتادم. بعدش دونات و توت‌فرنگی و گیلاس و کاهو و ماهی خریدم. چک کردم کادوی تولد سعید آماده شده است که اگر امکانش بود بروم بگیرم که نبود. نشستم توی قطار و اپیزود چهل‌ودو دیالوگ‌باکس را پخش کردم و تکیه دادم به پنجره و فکر  کردم برگردم خانه.

  • افرا ...

نظرات  (۵)

روزایی که باید کلی انرژی بذاریم تا سر پا بمونیم

آخ که جایی میخوندم گاهی باید از نتونستن هامون پناه ببریم به تونستن هامون که میشن ناجی ما.حتی اگر تونستنی ها خیلی کوچیک و ساده باشن

کاش بودید.

ای کاش بودید اینجا و می نوشتید.

دیگه نیستید. ):