اینجا قلزم است.

۲ مطلب در بهمن ۱۴۰۰ ثبت شده است

روزهایی هست که باد شمالی سخت‌ وزیدن می‌گیرد. روزهایی هم هست که سخت‌تر. سمت خوب ماجرا این است که باور دارم می‌گذرد. هرچند که گذراندن این کارزار و بودن در میانه‌اش خیلی فرساینده است. روزهایی که بی‌اندازه روی عملکردم موثر هستند و علم به موثر بودنشان هم نمی‌تواند نیروی کافی بدهد تا بتوانم حتی دستم را تکان بدهم. جمعه سی‌وپنج دقیقه توی تخت نشستم تا بتوانم تکه‌هایم را جمع و حرکت کنم. به سختی، واقعا به سختی تا دانشکده آمدم و گشتم تا آسان‌ترین و بی‌فکرترین و حتی ملال‌آورترین کاری که ممکن است و در لیست انجام‌دادنی‌هایم دارم را انجام دهم. یکی دو ساعتی که گذشت یک ویس خوبی از سمانه گرفتم. بعد یک موز خوردم و آزمایشگاه را مرتب کردم. کاری که به خوبی در غم از من ساخته است. مرتب‌کاری به طریقی که گویی آخرین و حیاتی‌ترین کاری‌ست که از من باقی می‌ماند. عصرش شیوی را دیدم. جایی که تقریبا محال بود ببینم چون در سال گذشته یک بار آنجا رفتم که همین جمعه گذشته بود که دیدمش! این هم خاصیت غم است. نخواستن و درمعرض قرار گرفتن. بعد مامان و مریم و غزل ویروس را گرفتند، خودشان را قرنطینه خانگی کردند که این یعنی پدرم به خانه مریم نقل مکان کرد. به نظر خیلی منطقی و ساده است اما نیست. یک. مامان هیچ‌چیز را جدی نمی‌گیرد و قانع نمی‌شود که ویروس به خودی خود و از کار خانه نمی‌آید. آرام هم نمی‌گیرد. دو. به طرز فرساینده و درنده‌ای دلتنگ پدرم هستم و می‌دانم تحمیل شرایط کنونی و تغییر محل زندگی‌اش چقدر برایش دشوار است. پدرم آدم منظم و آرامی‌ست که حتی از وسایل و مسیرهای خانه هم روتین می‌سازد و در حال حاضر درکش می‌کنم تا چه اندازه سختش شده است توی خانه مریم بنشیند و هیچ‌کاری نداشته باشد. سه. در دلم بود می‌توانستم دو هفته بروم و برگردم. حقیقتش این است که می‌توانستم. می‌شد بروم و کنارشان باشم. در مقام دختر، در مقام خواهر تو هستم و برای تو می‌آیم. می‌شد به تو می‌تونی روی من حساب کنی و هروقت بهم احتیاج داشتی شش ساعت بعدش من خونه‌ام رنگ واقعیت بدهم. ولی همین هم یک شعار است که آدم دم رفتن مدام دلش می‌خواهد رویش تأکید کند. که مثل هرچیزی دیگری که رویش تأکید شود یک رنگی از بی‌مایگی دارد. نرفتم. نرفتم چون درست زمانی که سایت پروازهای قطر را باز کردم یک وحشت غیرمنتظره‌ای سعید را گرفت که فکر کرد اگر من بروم، سقوط می‌کنم. این فکر را توی ذهنش آنقدر پرورش داد که بزرگ شد و دست و پا درآورد و آمد نشست روی میز آشپزخانه و شد یک پنیک درست و حسابی. سعید یکی از استوارترین آدم‌های زندگی‌ام در کنترل احساسات است. اعتدال عجیبی روی منطق و احساس دارد و بسیار به ندرت، به معنای واقعی کلمه به ندرت، از این تعادل فاصله می‌گیرد. آن‌شب اما یک اضطراب درنده‌ای توی عمق چشم‌هایش دیدم که به نظرم رسید بهتر است شام بخوریم و این موضوع را ببندیم. برای بررسی این مسئله خیلی دیروقت است. و اصطلاحی را که همیشه در معاشرت‌های شبانگاهی به کار می‌برم گفتم: صباح رباح*. که یعنی صبح خیره! این را گفتم تا از نگرانی‌اش کم کنم. حتی یک چیز خنده‌داری هم گفتم که فضا عوض شود. عوض هم شد. آن بیرون سوپ گرم و پنیر برشته خوردیم و سعید چای دم کرد و بعدش هم جوکر تماشا کردیم. درون اما کنار اضطرابی که صحبتش رفت، یک غمی هم آمد روی میز نشست. توی دلم فکر کردم نشد/نتوانستم/یا شاید نخواستم تصمیم بگیرم. این یکی از زوایای مهاجرت بود که حقیقت نیست اگر بگویم فکرش را نکرده بودم اما فکر اینقدر جدی بودنش را نکرده بودم. نقطه‌ای که با گوشت و پوست و استخوانم درک کردم نمی‌توانم در دو مکان مورد علاقه‌ام باشم. و این میسر بودن رفتنم، ولی با این‌حال باز هم نرفتنم، خیلی برنده‌ترش کرد. یعنی فکر کردم اگر مسئله ویزا یا بلیط یا محدودیت‌های کووید یا هر مزخرف دیگری بود،‌ رنجش قابل‌تحمل‌تر بود. می‌شد بروم و نرفتم و به نظرم هر اتفاق دیگری که بیفتد و بخواهم به مریم یا غزل بگویم من همین بغل هستم بابا،‌ اشاره کنین برگشتم خیلی پنیری و چرت است. بعدش دیگر مهم نیست. هرچه که بگویم شعار است. خودم هم دیگر خودم را باور ندارم. مهاجرت اولویت را به اولویت‌ها تبدیل می‌کند. و خب صفت جمع برای اولویت خیلی تناقض مسخره‌ایست. اولویت اول. اولویت دوم؟ اگر اولویت است پس چرا دوم است؟ همین خیلی توی چشمم فرو رفت. تا قبلش به خیالم بود آدم امنی باشم. که مریم باور کند اگر بگویم برای تو آنجا هستم، آنجا یک فضای انتزاعی نباشد. یک موقعیت فرازمینی نباشد. همین زندگی معمول، همین موقعیتی باشد که باید در مقام خواهر،‌ دختر، خاله کسی می‌بودم ولی مکث کردم. این مکث است که من را تا صبح بیدار نگه داشت.

  • افرا ...

دست از زندگی در ابعاد بزرگ برداشته‌ام. دنیا را به اندازه چهاردیواری خانه، سعید و دانشگاه و فعالیت شخصی‌ام کوچک کرده‌ام. به بازه‌ای احتیاج داشتم/دارم تا فکر کنم زندگی روی دور آهسته‌اش به چه شکل است. از فکر کردن به چند موضوع درآن واحد دست کشیده‌ام و به نظرم رسید از این هیجان مورد ستایش قرار گرفتن در دنیایی که چندمنظوره بودن را فضیلت جلوه می‌دهد، فاصله بگیرم؛ چون آدمش نیستم. در مقیاس‌های استاندارد ملی تحصیلاتم را به پایان نرساندم، ازدواج نکردم، مادر نشدم و قرار نیست بازنشسته بشوم. زندگی‌ام تفاوت‌های بسیاری با هر موجودی خارج از مرز‌های پوستی‌ام دارد. داشتم تلاش مضاعفی می‌کردم به‌روز بمانم و این به‌روزماندن را به اشتراک بگذارم. مدت زمان بسیاری را در پستوهای قلبم علاقه به ابرقهرمان بودن داشتم. جان می‌کندم روی تواناهایی‌های ارتباطی و عملکردی‌ام کار کنم تا ویژه باشم،‌ برنده باشم. جلوتر باشم. علی‌رغم اینکه اغلب زندگی‌ام را روی دور آهسته گذارنده‌ام،‌روزهای بسیاری را در سودای بهترکردن جهان و اتلاف انرژی با بیزاری از سیستم رفتاری کشورم گذراندم. کوتاه، گذرا و منقطع روزهایی هم بود که ارتباطم را با جهان قطع می‌کردم تا از هم نپاشم. راه‌حلی مقطعی بود اما کارایی نداشت. کافی نبود انگار. از اخبار فاصله می‌گرفتم و توی گروه‌هایی که عضو بودم کسی می‌آمد نقل قولی از فلانی یا حماقت جمعی مجلس می‌گذاشت،‌ یا عکس آقازاده‌ای در یکی از کلوب‌های کانادا را پست می‌کرد. در حالیکه خودش لمیده روی مبل خانه چایش را هورت می‌کشید و فکر می‌کرد... اصلا فکری نمی‌کرد. من از همین آدم‌ها فاصله گرفته‌ام چون از دنبال کردن هر خبری و عادت کردن به وقاحت جمعی اشباع شده‌ام. قصد ندارم ایران و خارج از ایران را مقایسه کنم چون زندگی سی‌ماهه‌ام در این جغرافیا پایه‌های هر حقیقت پیشین را متزلزل کرده است و توان و الزام لازم توضیحش را برای دیگری در خودم نمی‌بینم. یک انزجار عظیمی توی قلبم است که با فکر کردن به آنچه که می‌توانستیم داشته باشیم و مقایسه حال فعلی آنجا و شرایط حی و حاضر آنچه که اغلب مردم در این خطه دارند و حق طبیعی‌شان است یک آواری‌ست روی قلبم که تحملش درگرو دوری از فضای آنجاست. حقیقتش این است که تجربه من آوار بر سر آوار و خبر بد پشت خبر بد نیست، شخصا و همچنان سوگوار همان هواپیما هستم که نقطه اتصالم بود به هرچیزی که گمان می‌کردم بالاخره روزی اصلاح می‌شود. رنج‌های بعدی‌اش هرکدام که آمدند در نظرم یک بندی بود از ریسمان اتصالی که با زدن هواپیما پاره شده و حالا توی هوا معلق است. هر بندش یک نقطعه سیاه است. یک رنج جانکاه است و امیدوارم بپیچد و بپیچد تا دور گردن مسبب‌هایش و بکشدشان به رسوایی. برای من که ذاتا آدم مبارزی نیستم یک معنی بیشتر ندارد. تا جایی که می‌توانم از محیطی که کمکی به کیفیت زندگی‌ام نمی‌کند فاصله بگیرم و تاجایی که می‌توانم در یک گروه کوچک خدمتی کنم. تغییری ایجاد کنم. هر چند از دید مسلمانان ایرانی، این کار لزومی نداشته باشد و کمک به غیرمسلمان باشد. نوشتنش هم طنز است. حقیقت این است که گر تو قرآن بر این نمط خوانی/ ببری رونق مسلمانی. مسلمان‌های ایرانی‌ای که بارانی ووگ و کیف شنل‌شان را با هم ست می‌کنند اما اصرار دارند این کمک به غیرمسلمان است و چراغی که به منزل رواست به مسجد حرام است. که خب مسلمانان به آن نوعی که مورد پسنداین گروه باشد اکثرا نظرکرده هستند و نیازی به امور معیشتی ندارند و نهایت تلاششان برگزاری باشکوه اعیاد است. مسلمانی هم که درگیر امور ابتدایی زندگی باشد از نظرشان مسلمان نیست چون سنی است. نوشتنش هم ناراحتم می‌کند. بلاهت محض. بگذریم. جهان‌بینی مشترکی نداریم یعنی. من سعی دارم از جهل فاصله بگیرم. از آدمی که فکر می‌کند اشتباه نمی‌کند فاصله بگیرم. از آدم مطمئن بیشتر فاصله بگیرم. از آدم تن‌پرور، رجزخوان و دورو فاصله بگیرم و تا می‌توانم خودم را در جمع‌های داناتر جا بدهم. با دوستان دانایم صحبت کنم، برایشان هرآنچه که به چشمم زیبا آمده بفرستم. کانال یلدا را پیوسته تماشا کنم. پانته‌آ را بخوانم. پادکستی که درست بشنوم و از موضوعات عمومی دوری کنم. از گروه‌های فورواردکننده دوری کنم و تا می‌توانم کمک را، ‌اگر که از دستم ساخته باشد، در دوایر کوچک‌تری انجام دهم. چرا که زندگی‌ام نشان داده است هرچه کوچک‌تر،‌ نافذتر. اما این آهستگی به نظرمی‌رسد کافی نبوده است. در همین آهستگی داشته‌ام فکر می‌کرده‌ام طرح آزمایشگاهم را کامل کنم، شبیه‌سازی پروژه نوربرت را جلو ببرم، زبانم را تکمیل کنم،‌ مرتب ورزش کنم، فعالیت‌های فرهنگی‌ام را در حد اعلا نگه دارم،‌ به رفتار نابالغ آدمی که آزارنده و نامحترم است فکر کنم تا ببینم چطور می‌توانم کمکش کنم بالغ و متمدن شود. نگران باشم. بخواهم دنیا را تغییر دهم. حالا آرام که گرفته‌ام می‌بینم دنیا به کمک من و هیچ‌کسی احتیاج ندارد. دنیا ما هستیم. با بودن در محیط آدم‌های اشتباه دنیای آن‌ها را بزرگ‌تر نکنیم. این جهان به قدر کفایت سخت‌گیر هست،‌به خودمان تنگ‌ترش نکنیم. ممکن است در وهله ابتدایی خودخواهی به نظر برسد،‌ آدمی که تجربه نسبتا مرتبطی در این زمینه دارد عرض می‌کند ارزشش را دارد زندگی خودتان را نجات دهید و لذتش را با هم‌نوعان خودتان (و نه لزوما تمامی انسان‌ها) شریک شوید. دنیا خیلی سریع‌تر، دردنده‌تر و سخت‌تر از چیزی‌ست که به نظر می‌رسد. ما شاید نتوانیم توحش یک بیمار روانی را که از بریدن سر کسی می‌خندد کم کنیم. شاید نتوانیم به آدمی که تماشا کرده و آنقدر هوشیار بوده که موبایلش را بردارد و این توحش را ضبط کند بگوییم تماشاچی بودن هم به همان اندازه جنایت است اما شاید بتوانیم کمک کوچکی به آگاهی انسانی کنیم که در نزدیکی ما دارد جان می‌کند از ورطه‌های اینچنینی نجات پیدا کند،‌ حتی یک نفر. سیاست مریض است. تعمدا قصدش همین است که ما داریم تجربه می‌کنیم. بر این منوال سرمایه‌گذاری می‌کند. با دنبال کردن آنچه که عموم دنبال می‌کند با سیاست و دین سیاسی همراهی نکنیم.

آمدم بنویسم من هستم. از تمام پیام‌ها ممنونم. ممکن است در رسانه عمومی وجود نداشته باشم اما در وبلاگ که مأمن و خانه معاشرتی مناسب‌تری برای این روزهای من است خواهم ماند. از خودتان و عزیزانتان مراقبت کنید.

  • افرا ...