اینجا قلزم است.

کشیدم بند و مشکل شد

چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۵:۳۳ ب.ظ

روزهایی هست که باد شمالی سخت‌ وزیدن می‌گیرد. روزهایی هم هست که سخت‌تر. سمت خوب ماجرا این است که باور دارم می‌گذرد. هرچند که گذراندن این کارزار و بودن در میانه‌اش خیلی فرساینده است. روزهایی که بی‌اندازه روی عملکردم موثر هستند و علم به موثر بودنشان هم نمی‌تواند نیروی کافی بدهد تا بتوانم حتی دستم را تکان بدهم. جمعه سی‌وپنج دقیقه توی تخت نشستم تا بتوانم تکه‌هایم را جمع و حرکت کنم. به سختی، واقعا به سختی تا دانشکده آمدم و گشتم تا آسان‌ترین و بی‌فکرترین و حتی ملال‌آورترین کاری که ممکن است و در لیست انجام‌دادنی‌هایم دارم را انجام دهم. یکی دو ساعتی که گذشت یک ویس خوبی از سمانه گرفتم. بعد یک موز خوردم و آزمایشگاه را مرتب کردم. کاری که به خوبی در غم از من ساخته است. مرتب‌کاری به طریقی که گویی آخرین و حیاتی‌ترین کاری‌ست که از من باقی می‌ماند. عصرش شیوی را دیدم. جایی که تقریبا محال بود ببینم چون در سال گذشته یک بار آنجا رفتم که همین جمعه گذشته بود که دیدمش! این هم خاصیت غم است. نخواستن و درمعرض قرار گرفتن. بعد مامان و مریم و غزل ویروس را گرفتند، خودشان را قرنطینه خانگی کردند که این یعنی پدرم به خانه مریم نقل مکان کرد. به نظر خیلی منطقی و ساده است اما نیست. یک. مامان هیچ‌چیز را جدی نمی‌گیرد و قانع نمی‌شود که ویروس به خودی خود و از کار خانه نمی‌آید. آرام هم نمی‌گیرد. دو. به طرز فرساینده و درنده‌ای دلتنگ پدرم هستم و می‌دانم تحمیل شرایط کنونی و تغییر محل زندگی‌اش چقدر برایش دشوار است. پدرم آدم منظم و آرامی‌ست که حتی از وسایل و مسیرهای خانه هم روتین می‌سازد و در حال حاضر درکش می‌کنم تا چه اندازه سختش شده است توی خانه مریم بنشیند و هیچ‌کاری نداشته باشد. سه. در دلم بود می‌توانستم دو هفته بروم و برگردم. حقیقتش این است که می‌توانستم. می‌شد بروم و کنارشان باشم. در مقام دختر، در مقام خواهر تو هستم و برای تو می‌آیم. می‌شد به تو می‌تونی روی من حساب کنی و هروقت بهم احتیاج داشتی شش ساعت بعدش من خونه‌ام رنگ واقعیت بدهم. ولی همین هم یک شعار است که آدم دم رفتن مدام دلش می‌خواهد رویش تأکید کند. که مثل هرچیزی دیگری که رویش تأکید شود یک رنگی از بی‌مایگی دارد. نرفتم. نرفتم چون درست زمانی که سایت پروازهای قطر را باز کردم یک وحشت غیرمنتظره‌ای سعید را گرفت که فکر کرد اگر من بروم، سقوط می‌کنم. این فکر را توی ذهنش آنقدر پرورش داد که بزرگ شد و دست و پا درآورد و آمد نشست روی میز آشپزخانه و شد یک پنیک درست و حسابی. سعید یکی از استوارترین آدم‌های زندگی‌ام در کنترل احساسات است. اعتدال عجیبی روی منطق و احساس دارد و بسیار به ندرت، به معنای واقعی کلمه به ندرت، از این تعادل فاصله می‌گیرد. آن‌شب اما یک اضطراب درنده‌ای توی عمق چشم‌هایش دیدم که به نظرم رسید بهتر است شام بخوریم و این موضوع را ببندیم. برای بررسی این مسئله خیلی دیروقت است. و اصطلاحی را که همیشه در معاشرت‌های شبانگاهی به کار می‌برم گفتم: صباح رباح*. که یعنی صبح خیره! این را گفتم تا از نگرانی‌اش کم کنم. حتی یک چیز خنده‌داری هم گفتم که فضا عوض شود. عوض هم شد. آن بیرون سوپ گرم و پنیر برشته خوردیم و سعید چای دم کرد و بعدش هم جوکر تماشا کردیم. درون اما کنار اضطرابی که صحبتش رفت، یک غمی هم آمد روی میز نشست. توی دلم فکر کردم نشد/نتوانستم/یا شاید نخواستم تصمیم بگیرم. این یکی از زوایای مهاجرت بود که حقیقت نیست اگر بگویم فکرش را نکرده بودم اما فکر اینقدر جدی بودنش را نکرده بودم. نقطه‌ای که با گوشت و پوست و استخوانم درک کردم نمی‌توانم در دو مکان مورد علاقه‌ام باشم. و این میسر بودن رفتنم، ولی با این‌حال باز هم نرفتنم، خیلی برنده‌ترش کرد. یعنی فکر کردم اگر مسئله ویزا یا بلیط یا محدودیت‌های کووید یا هر مزخرف دیگری بود،‌ رنجش قابل‌تحمل‌تر بود. می‌شد بروم و نرفتم و به نظرم هر اتفاق دیگری که بیفتد و بخواهم به مریم یا غزل بگویم من همین بغل هستم بابا،‌ اشاره کنین برگشتم خیلی پنیری و چرت است. بعدش دیگر مهم نیست. هرچه که بگویم شعار است. خودم هم دیگر خودم را باور ندارم. مهاجرت اولویت را به اولویت‌ها تبدیل می‌کند. و خب صفت جمع برای اولویت خیلی تناقض مسخره‌ایست. اولویت اول. اولویت دوم؟ اگر اولویت است پس چرا دوم است؟ همین خیلی توی چشمم فرو رفت. تا قبلش به خیالم بود آدم امنی باشم. که مریم باور کند اگر بگویم برای تو آنجا هستم، آنجا یک فضای انتزاعی نباشد. یک موقعیت فرازمینی نباشد. همین زندگی معمول، همین موقعیتی باشد که باید در مقام خواهر،‌ دختر، خاله کسی می‌بودم ولی مکث کردم. این مکث است که من را تا صبح بیدار نگه داشت.

  • افرا ...