اینجا قلزم است.

۱ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

- چقدر اینجا امن و آرام است. چقدر من را به من نزدیک کرده است. نوشتن روزهای بسیاری درمان مناسب بوده است و من غفلت می‌کردم. گاهی غم آنقدر سنگین است که دست و پای آدم را به هم گره می‌زند و علی‌رغم همه آموزش‌های دوره صلح، باز هم در وقت نیاز آدم قفل می‌شود. توانایی حرکت به سمت میز و روشن کردن این صفحه خاکستری را ندارد. حقیقت اما این است که همین صفحه من را نجات داده است/می‌دهد. نمی‌دانم اینجا برای که می‌نویسم. من آدم پرگویی نیستم. روزهایی که سعید مأموریت است ممکن است در کل پنج جمله هم پیدا نکنم. در آغاز مکالمه در گیرودار یافتن حرف توی دلم رخت می‌شویند. در نوشتن اما وراجم. توی سرم دخترکی نشسته که بی‌امان قصه دارد. ماجرها را تعریف می‌کند. حتی همان‌هایی را هم که خودم آنجا حضور دارم مدام در حال توصیف کردنشان است. گاهی می‌رسد که خسته‌ام هم می‌کند چون بی‌اغراق مکثی ندارد. آدم‌های زیادی اطراف من نیستند. حالا دریافته‌ام این ربطی به زندگی در ایران یا اتریش ندارد. دایره آدم‌های من بسیار محدود است. این ویروس شایع هم مضاف بر علت تنهایی. دیگر خیلی بی‌قرار خانه نیستم. گاهی فقط صدای نوای آشنایی می‌آید و من به خیالم می‌رسد این زنگ را جایی قبلا شنیده‌ام و فکر می‌کنم ولی چیزی دستم را نمی‌گیرد. یا عطری... یا لمسی... مغز انسان هوشمند است. گاهی یادی از ما گرفته می‌شود که بودنش در این دوری درد مضاعف جانکاهی‌ خواهد بود. همین مغز اما هنوز آنقدر توسعه نیافته است که زنگ دور آشنا را هم حذف کند. اگر دلتنگی را به موجی تشبیه کنم حالا دیگر روی لبه موج در فاصله دور از مبدأ نشسته‌ام و عملا دامنه شدتش کم شده اما نمرده است. از همین روست که تنها هستم اما این تنهایی دیگر درنده نیست. قانع شده‌ام و همین مأمن من را نجات می‌دهد که بیایم و از روزهای معمول بنویسم. برای خاطر این روزها. برای خاطر این تجربه. برای خاطر علوم جدید. برای خاطر روزهایی که نوشتن زنده بماند. که ولو تنها با توصیف کوک‌های کنار رومیزی ناهارخوری یا خرد کردن گل‌کلم‌ها یا مدل تغییرشکل گرم نیکل دلم می‌خواهد وبلاگ زنده بماند. حتی اگر کوک‌ها نامتوازن باشند یا نرم‌افزار ارور بدهد. زندگی همین خواهد بود. لحظه‌ای خبر فوت پدر فایزه است و پشت‌بندش عکس ازدواج شادی. گاهی محکم گاهی سست، گاهی سریع، گاهی آهسته و کند. گاهی نرم و گاهی زبر... قرار بر این نیست که آن خوب مطلوب همیشگی از راه برسد. لقد خلقنا الاِنسان فی الکبد را از همان بدو ورود به ما گفته‌اند تا حساب کار دستمان بیاید.

- تقریبا در قرنطینه هستیم. از دورکاری پاره‌وقت شروع شد بعد به کافه‌ها و رستوران‌ها رسید و از دو روز آینده تا سه هفته آینده قرنطینه عمومی اعلام خواهد شد. مانند قرنطینه اول. تمام‌وقت در خانه. اخبارش دیروز عمومی شد و خدا می‌داند که چه معرکه‌ای به پا کرد. شنبه بود و ما قدم‌زنان رفته بودیم خیابان اصلی شهر تا بند ساعت سعید را عوض کنیم. این شهر آرام بخار شده بود و دیوانه‌خانه‌ای جایش را گرفته بود. حتی با داشتن تجربه امنیت و تأمین قرنطینه اول، باز هم دیروز شاهد هجوم مردم به فروشگاه‌ها و قفسه‌ها بودیم. یک ردیف آدم در صف چنان روبروی درب منگو در انتظار بودند که به نظر می‌رسید پلیور زمستانی مایحتاج غیرقابل انکار سه هفته پیش رو باشد. به نظر می‌رسد این بشر دو پا غالبا در هول و ولع است و این امر هم به جغرافیا ندارد. ضیغ آدمی را به خوی اصلی‌اش برمی‌گرداند و از این روست که فکر می‌کنم این حکومت بد است که مردم بد بار می‌آورد. آنجا که بحث نیازهای روزمره است، آدمی طفلکی‌تر از آن است که به سجایای اخلاقی و فرهنگ فکر کند.

- آدم مغرور چخوف را با صدای بهروز رضوی شنیدم. تجربه خارق‌العاده‌ای بود. فضای روس یک مهمانی اشرافی و مکالمات جاری با صدای بسیار آرام و متین آقای رضوی عزیز. یک مستند جالب هم از خانم آلنوش طریان (به کسر ط) تماشا کردیم به نام سوی خورشید. مستند خانم میرهادی مفصل‌تر بود اما این یکی هم خالی از لطف نبود. هر دو تقریبا هم‌عصر بوده‌اند و از انسان‌های بسیار تأثیرگذار دوره خود و اعصار بعدتر حتی. آدم‌هایی با افکار بزرگ و سروصدای کم. آهسته و پیوسته و نافذ. جایی خانم زریا رو به مصاحبه‌گر اشاره می‌کنند: " من به پدرم گفتم می‌خواهم کاری کنم که از عهده هرکسی برنیاید. از بچگی دیده و شنیده بودم که چطور مردم مثلاً می‌گویند: دخترها نمی‌توانند ریاضی بخوانند یا فلان کار را انجام دهند و این همیشه باعث آزردگی من می‌شد و می‌خواستم ثابت کنم که دختر یا پسر بودن فرقی ندارد و اگر انسان استعداد و پشتکار کافی داشته باشد، از عهده هر کاری بر می‌آید و ثابت هم کردم" و بعد لبخند می‌زند. و لبخندش در هشتاد و شش سالگی واقعا زیباست. اولین کتاب اصلم را هم در اتریش خریدم. نویسنده یک دکتر جامعه‌شناس آلمانی‌ست که از بخت خوش کتاب را انگلیسی نوشته و ترجمه نشده است. از این روست که مفاهیم را مستقیم از زبان خودش دریافت می‌کنم. هنوز به نیمه کتاب نرسیده‌ام. گاهی پیش ‌می‌آید در طول روز تنها یک پاراگراف بخوانم. دکترا و کارهای خانه و امور شخصی و مراقبت از زندگی عاطفی و مستقر شدن در کشور جدید در کنار همدیگر معجونی‌ست که به زمانی بیش از بیست و چهار ساعت در شبانه‌روز احتیاج دارد. :)

اغلب قرنطینه که می‌شود...، طوری کلمه "اغلب" را نوشته‌ام که انگار قرنطینه شدن یکی از حالات طبیعی زندگی بشری‌ست و هر چندوقت یکبار پیش می‌آید... این هم از تجربه زیسته این روزها... بگذریم. قرنطینه که می‌شود از اخبار و دنیای مجازی فاصله می‌گیرم. فضایل اخلاقی خاصی هم پرورش نمی‌دهم اما سعی می‌کنم از فضای خبر و توصیه و انذار فاصله بگیرم. کمی به خودمان زمان بدهم و فکر کنم زندگی بدون تماشای توصیه‌ها و شو‌آف‌ها و گرانی‌ها و بی‌کفایتی‌های مسئولین و انتخابات آن سر دنیا بین دو آدم چگونه است. میل به نوشتن و عکاسی را هم در بلاگ و پینترست ارضا می‌کنم. تجربه نشان داده است این شیوه خودمراقبتی اغلب کارگر می‌افتد. در نهایت پل ارتباطی معقول با افرادی که دوستمان دارند و دوستشان داریم پیدا می‌شود و قلب‌ها به تماشای زندگی آرام‌تر خواهند بود.

القصه اینکه بیشتر بنویسیم.

+ موسیقی پس‌زمینه :)

  • افرا ...