اینجا قلزم است.

۱ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

نمی‌دانم از مرگ عزیزی نوشتن را چطور شروع کنم. دایی‌ام را از دست دادم. رقیق‌القلب‌ترین و خوشی‌آورترین دایی‌ام را که رفتنش واقعا یک کمله بیشتر ندارد. حیف. حیف که او رفت. نه از این رو که اگر باقی می‌رفتند حیف نبود. از این جهت که تمام کودکی‌ام و شوخی و جوک و قربان صدقه‌ها را از دست دادیم. دیگر ژاپنی‌اش نیستم و دیگر آن خنده مفرح را نمی‌بینم. توی قلبم فرو رفت این طرز از دست دادنش. آنقدر احمق بودم که دو روز آخر نتوانستم بروم ببینمش. خیلی ابلهانه فکر کرده بودم حالا حالاها هست و خیلی کلیشه است اما واقعا هیچ فرصتی نیست. ندیدمش و این بی‌اندازه آزارم می‌دهد. صرف ندیدنش. گو اینکه با رفتنم هم نمی‌توانستم جلوی خورندگی آن غدد هولناک را بگیرم اما دست کم قلبم آرام‌تر بود. ویروس جهنمی را بهانه کرده بودند که اگر بروم بیمارستان خطرناک است و تو تست داری و پروازت نزدیک است و واقعا حالش خوب است. که گفتن ندارد نبود. دو روز بعد از آمدنم هم گویا تمام کرده بود. احمقانه است. بیش از یک سال است که ندیدمش اما در لحظه دلتنگش شدم. این بی‌امیدی دیدنش خیلی خورنده است و حالا که می‌دانم دیگر هرگر نمی‌بینمش خیلی غمگینم کرده است. آن همه نشاط و شور را از دست دادم. از هر طرف که بچرخم یک تکه‌ای را از دست داده‌ام. شرم دارم با دخترها تماس بگیرم چون واقعا الکنم. نمی‌دانم چطور باید بگویم آرام باشند وقتی حرف اضافه است. دلداری‌ای ندارم بدهم و دلم آشوب است. نماز وحشت خواندم اما برای خودم آرامی ندارم. از آن طرف مامانم خیلی بی‌قرار است و از من خاک بر سر کاری برنمی‌آید جز اینکه ویدئو را روشن کنیم و با هم گریه کنیم. تنهاست و سوگ در تنهایی غمی‌ست که گلوله می‌شود و گلوله می‌شود و گلوله می‌شود و سبکی ندارد. قلبم سنگین است. از دست دادن یک طوری آزرده‌م کرده است و بغل نکردن پدر و مادرم یک طور جانکاه دیگری. خیلی صبوری می‌کنم و این از توانم خارج است. واقعا خارج است. به بابا زنگ زدم. مغموم به یکدیگر خیره شدیم. ترس از دست دادن را در چشمانش دیدم و اولین حرفی که زد این بود، شما واکسن زدین؟ فعلا نزنین. و این "فعلا" لابد بعد از از دست رفتن دایی‌ام که علاوه بر قرابت خونی، رفاقتی عمیق با پدرم داشته است، خودش را نشان داده. به حد وسع سعی کرده است مسیرهای منتهی به از دست رفتن را ببندد. برای ما شده واکسن نزدن. برای مادرم شده قرص آرامبخش خوردن و کمی قرار گرفتن بلکه بخوابد، برای مریم شده فعلا بیمار ویزیت نکن و برای برادرم شده ساعتت را دستت نکن با قمه نکشنت به هوای ساعت! بگردم. بگردم. آن روزهایی هم که هواپیما را زده بودند تماس می‌گرفت پروازها را تا حد امکان کم کند. تمام مدت پرواز هرکداممان به هر طرفی آشفته بود تا برسیم. تصورش این بود هر هواپیمایی در آسمان روی بورس منفجر شدن است و دستش فقط به صبر و نصیحت بند بود. این مکانیزم دفاعی بابا را در کمی پس از از دست دادن‌ها از برم. و از همین روست که می‌دانم الان چقدر آشفته‌اند و من می‌بایست آنجا می‌بودم تا دست کم با بودنم، با لمس بودنم بهشان بگویم آرام‌ باشند. آدم دور، آدمِ در خطر فرضی‌ست و این فرضیت خیلی خورنده و کوفت است. اینجا نشسته‌ام و صدا می‌خواند "بار فراق دوستان بس که نشست بر دلم، می‌روم و نمی‌رود ناقه به زیر محملم" و بی‌اندازه دستم کوتاه است و قلبم سنگین است و بی‌تابم... از طرفی، مراسم ایزوله است و شرایط ویروس اجازه نمی‌دهد آدم‌ها همدیگر را بغل کنند و عزایشان را شریک شوند. هر کدامشان در گوشه تنهایی خودش دارد قلبش را چنگ می‌زند. دیگر اینجا و آنجا ندارد. سوگ آدابی دارد که در انزوا خیلی سخت است اجرایش کنی. تنهایی. گریه می‌کنی. آرد حلوا را تفت می‌دهی. خبر می‌گیری خاکسپاری تمام شد. توی ویدئو به عزیزانت می‌گویی گریه کن، سبک بشی اما به این حرفت باوری نداری. تو می‌مانی و سکوت ماتمزده اتاق و تنهایی و بشقاب حلوایی که خشک می‌شود و سنگینی.

  • افرا ...