اینجا قلزم است.

۲ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

*

پرنده‌ای توی دلم هست که می‌خواد بیاد بیرون، ولی من سخت‌تر از این حرف‌هام. بهش میگم: آروم باش، می‌خوای اذیتم کنی؟ یک پرنده‌ای توی دلم هست که می‌خواد بیاد بیرون، ولی من زرنگ‌تر از این حرف‌هام. فقط بعضی شب‌ها اجازه میدم بیاد بیرون. وقتی که همه خوابن. بهش می‌گم: میدونم که اونجایی، ناراحت نباش. بعد میذارمش سر جاش، اما اون شروع میکنه به آواز خوندن. هنوز نذاشتم کامل بمیره. و همینطوری با قولی که به هم دادیم کنار هم می‌خوابیم.

  • افرا ...

به مامان زنگ زدم. کمی به هم خیره شدیم و انگار که تصمیم گرفته باشد در لحظه زندگی را بپاشد به اطراف با آن شیوه خاص خودش توانست. دوست داشتم می‌توانستم پرواز کنم و گردنش را ببوسم. از من پرسید کجا هستم که داشتم از دانشگاه برمیگشتم، قرنطینه جدیدی اعمال شده است و من رفته بودم وسایل ضروری‌ام را از دفترم بردارم. ماه آخر سال است و لابد خواسته‌اند به طریقی جلوی تجمعات رو دورهمی‌ها را بگیرند چون درصد ابتلا دارد روز به روز بالاتر می‌رود چرا که خیلی افراد واکسن نزده‌اند و این واکسن نزدن را مقابل آزادی‌ می‌بینند. خوشی بی‌اندازه‌ای که زیر دل می‌زند. جایی در این دنیا هست که التماس می‌کنند بیایید واکسن بزنید و جای دیگری هست که مردم می‌میرند چون یک کدخدایی دوست ندارد رعیتش واکسن بزند. بگذریم. داشتم به مامان می‌گفتم قصد دارم بقیه مسیر به خانه را پیاده بروم. حوالی ظهر آن‌ها بود چون بابا داشت نماز می‌خواند. دلم خیلی هوایشان را کرده است، از طرفی از گفتنش هم دیگر خسته‌ام. این احساس قرار است بخشی از زندگی من باشد. مهم نیست کجا و در حال انجام چه کاری باشم، حفره‌ای در وجودم حمل می‌کنم. به نظرم می‌رسد آدم مهاجری که از جغرافیایی آمده است که سخت و نارواست در کنار هر لذتی یک کیفیتی از غم را تجربه می‌کند از این سبب که کاش آدم عزیز زندگی‌ام هم بود تا همه چیز کامل شود. که نمی‌شود. هیچ چیز کاملی وجود ندارد. گو اینکه همانجا هم اوقاتی هست که در حالیکه فنجان قهوه‌ات را روی میز آشپزخانه مورد علاقه‌ات می‌چرخانی مملو از ملالی. ذهن آدمی هوشمند است و برای اینکه از هم نپاشد برمیدارد آن قسمت‌های تلخ گذشته را حذف می‌کند و یک پتکی می‌گیرد دستش تا نشان دهد که آه قدیم چقدر خوب بود. که حقیقتا هم بود اما خوبی مطلق نبود. در همان لحظات شفاف و درخشان خوشبختی که داشتم در کوچه‌های اطراف تئاتر شهر و نوفل‌لوشاتو قدم می‌زدم، چند ساعت قبلش در کیلومتر بیست جاده کرج یک رئیس جاهل و بی‌مروتی داشتم که تحملش جهاد با نفس بود اما چاره‌ای نداشتم چون کار تخصصی بهتری پیدا نکرده بودم و زندگی هزینه داشت و هر سالی که بود فرقی نمی‌کرد باید یا خانه را عوض می‌کردیم یا دست‌کم اجاره را دوبرابر می‌پرداختیم و چشم بر هم می‌گذاشتیم سال بعد شده بود. روزهای عجیبی بود. یک جدال همیشگی برای بودن، برای ماندن، برای دوام آوردن. امید زیادی داشتم. نمی‌دانم از سن بود یا خوش‌خیالی یا چه اما به طرز غریبی چقر بودم. یک تاب‌آوری عجیبی داشتم. گو اینکه هنوز این حجم از بی‌حیایی این‌ها را هم ندیده بودم یا اگر دیده بودم انقدر واضح نبود که بردارند برای خفه کردن یک درخواستی، یک مطالبه حق طبیعی‌ای راه‌های ارتباطی یک جامعه را ببندند. این اتفاق خیلی در چشم من پررنگ و هولناک و فراموش‌نشدنی است چون وقاحت خیلی زیادی در آن حس کرده‌ام. یک رابطه خان و رعیتی دارد که آزارم می‌دهد و هرگز عادی نمی‌شود، بزرگ می‌شود بزرگ می‌شود تا برسد به درجه‌ای که محق باشد یک هواپیمای درسته را در آسمان بزند و خم به ابرو نیاورد. این خوش محک آدم بودن و نبودن است. این هم یک بخشی از تاریخ است که مسلما در ابعاد تاریخی خیلی حقیر و بی‌اهمیت است اما علی‌ای‌حال تمام زندگی ماست. حالا هم بسیار دلتنگ هستم. دلتنگ کیفیت دختر کسی بودن، خواهر کسی بودن، دوست صمیمی کسی بودن، خاله بودن، بغل گرفتن کسی که با هم گذشته مشترکی داشته‌ایم. دلتنگ هویت اجتماعی‌ای که داشتم. حالا در جغرافیای جدید دوست صمیمی ندارم. رابطه عاطفی غیرخونی مستحکمی ندارم، که خب از این رو به عنوان آدم لمسی خیلی سخت است. من شوربختانه یا خوشبختانه همه چیز را با لمس انتقال می‌دهم، خوشی و غم و همدردی و دلگرمی و دوستی و حمایت و همه چیز را. حالا اما نمی‌توانم به میم پیام بدهم برویم بنشینیم یک گوشه استخوان سبک کنیم. جای خیلی خیلی مسائل عمیق توی قلبم خالی‌ست. بخش بزرگی از فعالیت‌های فرهنگی را از دست داده‌ام. دسترسی به خیلی از کتبی که مورد علاقه‌ام هستند ندارم. هر خوشی و حال رهایی یک چنگ عمیقی توی دلم می‌کشد. وقت‌هایی که کرمی، خمیردندانی، قرص ماشین ظرفشویی را از توی قفسه برمی‌دارم فکر می‌کنم همین قلم ساده را چرا مامان یا مریم ندارند. یا سین یا نون یا میم. نمی‌دانم. احساس حقارت می‌کنم و درونم آشوب می‌شود. دنیای من کوچک است و خواسته‌هایم هم. عقل من سودای آزادی و استقلال و تولید ملی را ندارد. تمام این‌ها را واگذار می‌کنم به کسی که دوست دارد باور کند این‌ها فضایل اخلاقی بزرگی‌ست. برای من نیست. بعد از دیدن هیئت مقیم وین و خانواده‌هایشان و طرز زندگی‌شان هم، به نظرم می‌رسد برای این‌ها هم خیلی مهم نیست و ابزاری‌ست که ما عوام‌الناس را مشغولش کنند. از این‌روست که آدم مهاجر از آن سرزمین اغلب موارد در رنج مقایسه است. صبح توی حیاط دانشکده که با سباستین صحبت می‌کردم چرخیدم تا آفتاب درست توی چشمم نباشد و نمی‌دانم چطور و چرا به ذهنم رسید این آدم و خیلی از بچه‌های گروه اصلا مهاجرت را تجربه نکرده‌اند. مفهوم دور شدن از خاکی که متعلق به توست برای این‌ها بی‌معناست و اگر هم بروند اسمش سفر است. موقعیت شغلی‌ست. تحصیل است. دل کندنی نیست. هر وقت هرجا تصمیم بگیرد برگردد خانه، می‌تواند با درآمدش زندگی کند. خانه‌اش سر جایش است و قیمت‌ها همان است که بود یا دست کم منطقی‌ست. شرم‌آور است که بنویسم که اگر برگردم و بخواهم آن زندگی قبل از آمدنمان را دوباره بسازم دست کم باید چند سال بدوم و بدوم؟ حتی عدد تخمینی را هم ندارم. این اگر به معنی خراب شدن پل‌های پشت سرم نیست، چه می‌تواند باشد؟ بخش بزرگی از ذهنم را همین افکار اشغال کرده‌اند. خدا می‌داند چقدر دردناک است، شکایتی ندارم، که سپاسگزار هم هستم به واقع. روزهای بسیار درنده‌ای را از سرگذراندم. به جایی تعلق نداشتم. تنهایی بزرگی را تجربه کردم که از من آدم بهتری ساخت. به یادگیری از کیارستمی باید اعتراف کنم که من در تنهایی آدم بهتری هستم. تنهایی به من عمق بخشید. لحظه معنای بیشتری گرفت. کیفیت رابطه عاطفی‌ام خوب است. آدم نامتناسب برای قالب زندگی من را کنار گذاشتم که بسیار سازنده بود. بیشتر خواندم. کودک ناآگاه الکنی بودم که این تنهایی و جدید بودن مجال داد همه چیز را از ابتدا آموزش ببینم. "من" را در جغرافیای جدید تعریف و ثابت کنم. اغلب چه بسا چند قدم به عقب اما روزهایی هم یک قدم به جلو. زندگی‌ام انسانی‌تر شده است. تلاش و دستاورد یک تناسب منطقی دارند و حقوقی دارم که بهشان آگاهم و حق دارم مطالبه‌شان کنم و منتظر پاسخ انسانی بمانم و در مقابلشان هم وظایفی دارم که تمام سعیم براین است که درست و به‌جا اجرایشان کنم. با یک تجربه از دو سال و چند ماه تصمیم دارم بگویم زندگی من، شخصا، انسانی‌تر شده است و قطعاتی که تا قبل از این در هزار و یک تکه توی هوا معلق بود کم‌کم دارد در جای خودش می‌نشیند. این باور کم‌کم دارد در من دوباره پا می‌گیرد که یک زندگی، با تلاش می‌تواند ساخته شود. باوری که در خام خودم داشتم از دستش می‌دادم چون در حلقه مدام دویدن در سراب افتاده بودم. تأکیدم روی این توانستن است. این امکان خواستن و توانستن است. که حتی ممکن است نشود اصلا، اما بذر آن شدن توی ذهنم دیگر ابتر نیست. ممکن است و این "امکان" خودش دریچه‌ای رو به زندگی‌ست. به زعم خودم، تلاش دارم در زندگی آدم منصفی باشم، غم و رنج و محنت را اینجا نوشته‌ام و حالا که هیچ چیزی سر جایش نیست اما دیگر آن سنجاب دونده در آن سیکل مادام‌العمر دویدن و نرسیدن نیستم و حالا که به اندازه استقلال نوزاد از شیر مادر در این جغرافیا زندگی کرده‌ام لازم است بیایم و ثبت کنم که این طوفان روزهایی هم آرام می‌گیرد و آفتاب می‌تابد و هوا درخشنده و شفاف می‌شود و بار رنج اخبار دنیا را زمین و قهوه‌ام را کنار دستم می‌گذارم و می‌نویسم سخت است اما می‌ارزد. تمام این‌ها را نوشتم که بگویم حالا دیگر خیلی دراماتیک هم نیست. تنهایی زیباست. رنج زیباست. زندگی دانشجویی و تمام محدودیت‌هایش زیباست. حساب دودوتا چهارتا کردن زیباست. یک جمله را به کمک سه زبان به فرد مقابل گفتن و لکنت داشتن زیباست. نرسیدن زیباست. ترسیدن هم زیباست. وقتی که آن "امکان" را ولو از فرسنگ‌ها دورتر ببینیم. قصد دارم بنویسم، شاید کسی عبور کند و بخواند و توی دلش قرص شود که بهتر می‌شود. نترسد و قدم بعدی را بردارد.

  • افرا ...