اینجا قلزم است.

سلام خوش آمدید

کلّکم راع و کلّکم مسئول عن الرّعیه...

دوشنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۸، ۰۹:۰۹ ب.ظ

آنقدر غمگینم که نای نوشتن ندارم. اما مفرّ دیگری جز همین کار هم سراغ ندارم. سنگ سنگینی روی سینه‌ام است. نمی‌دانم غم از چه رو به این شیوه روی من نشسته است. سنگین است. غلیظ است. آرام است. غمم شبیه جریان آب است. آرام است اما پیوستگی‌اش، نافذش می‌کند. من را سوراخ کرده است. در شرایط عادی باید بنویسم در بیست و چهار ساعت گذشته یا مثلا دو روز گذشته، اما بیش از این حرف‌هاست. حسابش از دستم در رفته است. توی یک دالانی هستم که ابتدایش را دیگر به خاطر ندارم. با سرعت زیادی دور می‌شوم. تصاویر می‌آیند و می‌روند. خبرها را می‌خوانم. خمیر درست می‌کنم. صدای کلیپ توی گوشم تکرار می‌شود "جوونیم. می‌خوایم کار کنیم. می‌خوایم زندگی مرفه داشته باشیم. مرفه بخوره توی سرمون. می‌خوای بچه‌تو ببری بیرون نمی‌تونی..." همینجا مکث کردم. گریه‌ام گرفت. برایش گریه کردم. سختم شد. رنج بزرگی توی قلبم جوانه زد. صدا از توی گوشم بیرون نمی‌رود. سنگ خیلی سنگینی روی قلبم گذاشته شد. نمی‌توانم برش دارم. دستم کوتاه است. صدا توی گوشم می‌پیچد " می‌خوای بچه‌تو ببری بیرون نمی‌تونی..."، صدای دخترها می‌آید که موسیقی خیلی تندی گذاشته‌اند. می‌رقصند و ترجیع‌بند لِت ایت گو، لِت ایت گو، را بلند تکرار می‌کنند، می‌خندند. سالاد و اسپاگتی درست می‌کنند و شمع روشن می‌کنند. من نتوانستم بهشان ملحق شوم. برایشان شب گرمی آرزو کردم چون توانایی لبخند زدن هم ندارم در این وضعیت چه برسد به مشارکت. توی سرم یک صدای مستأصل است که می‌گوید "بابا ما جوونیم. می‌خوایم کار کنیم. می‌خوایم زندگی مرفه داشته باشیم. مرفه بخوره توی سرمون. می‌خوای بچه‌تو ببری بیرون نمی‌تونی..." و فکر می‌کنم یک تصویر چقدر می‌تواند تلخ باشد. به اندازه تمام ناتوانایی‌هایم برای بهتر کردن زندگی حتی یک نفر شرمنده هستم. دیگر تصوری از صلح ندارم. باور دارم بشر صلح را نمی‌پسندد. و در دنیایی که تو آرزوی صلح داری کسانی هستند که کمر همت بسته‌اند جلویش را بگیرند. من نتوانستم حال کسی را بهتر کنم. زندگی کسی را آسان‌تر نکردم. زندگی بعد از من بهتر از قبل از من نشد. رنج کسی را کم نکردم. از صدای توی گوشم گریه‌ام گرفته است. امروز توی قطار مادری را با دخترش که روی ویلچر نشسته بود، دیدم. دختر حرکات کندی داشت و مادر اصرار داشت خود دختر ویلچر را هدایت کند. بدون کمک. موقع پیاده شدن، فرمان دادن دختر به ویلچر زمانبر شد. مادر مدام داشت تشویقش می‌کرد که آره، حالا به راست، آره درسته برو جلوتر. نرسیده به درب خروج، زمان تمام شد و درب بسته شد. کسی رفت و ماجرا را برای راننده تعریف کرد. راننده با بی‌سیم پیاده شد. با یک میله سه اینچی ال مانند، درب قطار را به صورت مکانیکی باز کرد. سطح شیب‌دار تعبیه شده را روبروی راه گذاشت و همه قطار شروع کردند به تشویق دخترک. دخترک خیلی هوشیار به نظر نمی‌رسید. اما تشویق‌ها کارگر افتاد. ویلچر را هدایت کرد و خارج شد. همه برایش دست زدند. من گریه کردم. از این حس رهانشدگی گریه‌م گرفت. چهره مادر را دنبال کردم. لبخندی روی لبش بود که به گمانم از حس حمایت شدن می‌آمد. از رهاشدگی خودمان گریه‌ام گرفته بود. از زیرگذرهای چهار ساله در دست احداث، از آسفالت کنده شده و رها شده، از بلوک بتنی وسط اتوبان، از غیب شدن روکش چدنی راه‌آب... از مردن آدم‌ها. از "می‌خوای بچه‌تو ببری بیرون نمی‌تونی" ها... آدمی وقتی قلبا یک جایی را دوست دارد که آن "جا" دوستش ندارد و بهش لگد می‌زند باید به کی بگه؟ ما رو به امون خدا ولمون کردن انگار... سنگ خیلی سنگینی روی سینه‌ام است.

  • افرا ...

نظرات (۳)

  • بانوچـه ⠀
  • چقدر دلم غمگینه برای این روزهای وطنم... برای مردم... برای خودم

    پاسخ:
    ای خدای بزرگ...

    سلام سهام جان.

    تازه الان، همین الان متوجه وبلاگت شدم

    و آخرین پستت رو خوندم

    من هم اشک توی چشمام جمع شد...خودم رو نگه داشتم ک نزنم زیر گریه تا ادمهای کناریم تعجب نکنند...

    میدونی از وقتی برای اولین بار اومدم توی پیج اینستاگرامت، حس غریب و آشنایی داشتم...انگار که از اول دوستت داشتم...مثل یک دوست خوب و روشن...وقتی از ایران رفتی متوجه نشده بودم، حتا همین حالا هم نمیدونم برای درس و موقتی رفتی یا برای همیشه‌..اما وقتی فهمیدم ک رفتی بغضم کرفت..فکر کردم ایران تاریک تر شد...فکر کردم هیچ وقت دیگه تصویر رویای ذهنم برای دیدن تو در یک کافه و نشستن و هم صحبتی با تو اتفاق نمی افته..اما باز سریع خودم رو متوجه کردم ب بودنت..به تکنولوژی ک فلصله ها رو کمرنگ میکنه و اینکه نگاه قشنگت ب اشیا و اطرافت رو هنوز میتونم در استوری های روزانت ببینم و حس کنم...تو دنیارو زیباتر کردی...حداقل برای من...تو برام روشنی..از تو آرامش رو وام گرفتم... یاد تمام شور عاشقانم ب همسرم افتادم موقع خوندن پست های عاشقانت...خیلی شب ها خیلی شب ها قبل از خواب برات دعا کردم..وقتی کربلا رفته بودم به یادت دعا کردم همزمان با دعا برای صمیمی ترین دوستانم...سهام عزیزم بارها خواستم بهت پیام بدم اما همیشه فکر کردم که شاید عحیب ب نظرت برسه این حرف ها... حالا اما این سطرهارو نوشتم...سطرهایی ک بی هیچ فکری از قلبم اومد... دنیا با تو خیلی زیباتر شده...روزهای قشنگ و گرمت میرسن، روزهای زندگی با سه فرزند و آشپزخانه ای که دوتا فر دارد...روزهای آرام تو و یارت... با آنکه شاید همیشه گوشه ای از قلبت همواره درگیر رنج سرزمینی ات باشد...اما لبخند روی لبهایت درخشنده و امیدوار کننده خواهد بود...برای بسیاری...

    ایدی ام در اینستا i_am_elaaa است

    پاسخ:
    سلام الهه عزیز... ممنونم از پیامت. محبت و لطف تو خیلی شامل حال من بوده همیشه. حقیقت اینه که من دیگه اعتمادی به تکنولوژی در دسترسمون ندارم، ولی در کنار همین اجبار هم، همچنان نمی‌پذیرم که تصویر دیدنت گوشه کافه‌ای رو نداشته باشم :) از آینده هیچ چیز بعید نیست :) از همین رو، با هم در ارتباط هستیم به امیدخدا برای ایجاد همچین دوستی‌ای.

    من بخت بلندی دارم که دعایی بدرقه‌م بوده و حتم دارم این نعمت زندگی من هست.

    روزهای بسیار سهل، شیرین و پرباری داشته باشی الهه عزیز.

    بمیرم برای خودمون ..