اینجا قلزم است.

سلام خوش آمدید

به صبوری

سه شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۹، ۰۲:۱۰ ب.ظ

صبح کمی دیرتر آمدم دانشگاه. صبح خیلی زود تنها بی‌که سعید اطلاع داشته باشد سوار اتوبس شدم و بعدترش کوه را رفتم بالا. روی نیمکت بالای کوه نشستم به تماشای آفتاب. فکر کردم، نفس عمیق کشیدم، قهوه‌ام را خوردم و برگشتم پایین و تمام امروز را در زیرزمین دانشگاه خواهم بود. ساعت شش و چهل و پنج دقیقه بعدازظهر به مدت دو ساعت امتحان دارم که آنلاین برگزار می‌شود. احساس امتحان ندارم. چرا که در این مقطع (سن؟) هستم و اینکه روزگار اخیر را با چنان حدتی گذرانده‌ام که نگرانی در این سطح اصولا اعتبار خود را از دست داده است. به گمانم اغلب افراد آستانه تحمل‌شان در یک سال گذشته تغییرات اساسی داشته است. یا کم تحمل‌تر و خسته‌تر و یا برعکس سرسخت‌تر شده‌ باشند. من در دسته دوم قرار گرفتم. سال بسیار سختی را گذرانده‌ام و اگر بخواهم صادق باشم قسی‌القلب هم شدم. سرعت واکنش‌هایم کم شده است و به همه چیز آرام‌تر نگاه می‌کنم و به نظرم میرسد بعد از آن روزهای سیاه لابد این دیگر خیلی مسخره است و می‌گذرد. دیگر بین ساعت‌های کش‌دار انتظار بین دو حرکت بی‌قرار نیستم. قیدیبوک را برمیدارم و دورترین و روشن‌ترین صندلی ایستگاه را انتخاب می‌کنم، صفحه نشانه‌گذاری شده را باز می‌کنم و سیم ارتباط به دنیای اطراف را می‌کشم. دندان عقمل را هم به همین ترتیب کشیدم و بی‌قراری مهتاب را هم به همین منوال. نفس عمیقی کشیدم و گفتم اگر داریم کنار مور قدم می‌زنیم و آنقدر زنده‌ای که این‌ها را تعریف کنی، و خبر مرگ خانواده‌ات هم مطرح نیست، پس می‌گذرد. البته یک به جهنم هم اضافه کردم که خندید اما من داشتم جدی می‌گفتم. قصد ندارم عارف شوم اما تمامش یک قطار است و چند ایستگاه. تمام قطارهایمان به یک ایستگاه خواهد رسید. درجه یک و دو و سه بودنش دیگر اهمیتی ندارد. حداقل برای من ندارد. آن روز که دست گلاسنر را فشردم قطار حرکت کرده بود و برگشتنش دیگر اهمیتی نداشت. آن رخنه جوانه زد و حتی همین نوشتنش هم دیگر اهمیتی ندارد. دیشب ماه خیره‌کننده بود. با مربی آنلاینم سی و پنج دقیقه ورزش کرده بودم و پنجره را باز کردم هوا بخورم که دیدمش. آسمان شهر نیمه‌ابری بود و تقریبا شب حوالی نیمه ماه بود. به افق این شهر و در موقعیت خانه ما اگر کمی به سمت جنوب شرقی بایستم ماه درست بالای سرمان خواهد بود. هوا که ابری باشد هم می‌دانم که آنجاست و این دلم را گرم می‌کند. سعید داشت نماز می‌خواند و مابینش گفت نمیگذارد آب توی دل من تکان بخورد. من داشتم حرکت ابرها حوالی ماه را تماشا می‌کردم و باور داشتم که درست می‌گوید اما آب‌ها در دلم در تلاطم بودند ولی آن هم دیگر موضوعیتی نداشت. میم، از پشت مانیتور گفته بود دیگر خشمگین نیستم. درست می‌گفت برخلاف گذشته دیگر خشمی ندارم. خوب است. آن عصیان داشت پوست من را می‌کند و از نظر میم من حالا دیگر آن خشم را ندارم. این خوب است. این خیلی خوب است. ماه را تماشا می‌کردم و به سعید گفتم امیدوارم هیچ‌وقت نیاز نداشته باشد، اما اگر شد و روزی آنچه که از سرم می‌گذرد برسرش آمد، نگران نباشد من کنارش هستم و محال است رهایش کنم. که من آنطور که او دست‌های من را از خش انداختنم نگه داشت و روی چشم‌هایش گذاشت را بلد نیستم اما می‌تواند روی بودنم حساب کند. شام خوردیم. سعید در گروه خانوادگی‌شان یک ویدیو کال داشت. من واژه‌هایی در اعماق آبی دریا را تمام کردم و بعد مستند توران خانم را انداختیم روی دیوار.

  • افرا ...