اینجا قلزم است.

سلام خوش آمدید

این فیلد نمی‌تواند خالی باشد.

شنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۱۲ ب.ظ

اولین پیامی که امروز دیدم از الهام بود که نوشته بود کاش الان بودم می‌نشستیم به دردودل. این غمگین‌ترین جمله‌ای بود که در راستای آمدنم گرفتم. خود جمله کوتاه نه غمگین بود و نه حتی درنده‌تر از آنچه که از سر گذرانده‌ام. اما در موقعیتی دریافتش کردم که مساعد نبود. فکر کردم حتما اگر تهران بودم هردو سبک می‌شدیم... برایش ننوشتم آره واقعا کاش. عوضش به خودم بدوبیراه فرستادم بابت تمام لحظه‌هایی که می‌توانستند حضوری باشند و محدود شدند به چند کلمه و خط و صدا و تصویر چند اینچی. خودم از جهنم برگشته‌ بودم اما نتوانستم برای الهام بنویسمش. برایش صدایم را فرستادم که از سر کار برگشت تماس بگیریم. خودم یک گلوله درشت سرب خوردم و رفتم بدوم. ندویدم. روی نیمکت نشستم و گریه کردم. برای آنچه که از دست رفت و من نتوانستم نگذارم نرود که هیچ خودم باعث رفتنش شدم و حتی آنقدر درنده‌خو و پلشت شده‌ام که همان روز رفتم بست نشستم توی زیرزمین دانشکده و تا غروب زل زدم به عدسی‌های میکروسکپ. فردایش هم. روز بعدش هم. سعید نگران است. من نیستم. به نظرش میرسد باید صحبت کنیم. به نظر من نمیرسد. میثم می‌گفت نوشتن چی؟ جواب ندادم. جواب الی را دادم چون می‌دانستم می‌توانستم با بودنم نجاتش دهم. غمش را سبک کنم بلکه. نتوانستم. چون نبودم. و اصلا خودم از جهنم برگشته بودم و مرحله بعد از جهنم از خود جهنم سخت‌تر است چون خیالش تو را رها نمی‌کند. دروغ است بگویم که دوست داشتم تنها باشم. برعکس می‌مردم که بتوانم حس کنم نشسته‌ام و مریم بغلم کرده یا مثلا مامان. بغل نبود. چشمم روی خط "تواز ازدست دادن چی میدونی" خیره شد. تپش قلب گرفتم. طاقچه را بستم و فکر کردم از دست رفت؟ سعید فکر می‌کند برگردم به دورکاری. قبول نکردم. من از درونم پرکشیده است و توی خانه که هستم به نظرم می‌رسد دیوارها به سمت من در حرکتند. هر وقت که برف ببینم، مربع سیاه خاکستری ببینم، طعم پرتقال، عطر پرتقال حتی می‌شود خانه شماره نه که پرنده توی قلبم را پراند. شبش تا توانستم دویدم. قلبم شکسته بود و برای همیشه شکسته خواهد ماند. خاطره این شهر را فراموش می‌کنم؟ پرتقال را چطور؟ توی دنیا درخت افرای دیگری نخواهم دید؟ مربی ورزشم داشت می‌گفت وقت مشت زدن به هرکه دوست داری مشت بزن، من می‌دویدم و گریه می‌کردم و به گودرزی و یحیی و میترا فکر کردم. فکر می‌کردم کاش می‌توانستم به گلاسنر مشت بزنم و کاش مشت زدنم فایده‌ای داشت اصلا. پونه نوشته بود ترازو گرفتم؟ و من فکر می‌کردم ترازوها را هم کاش می‌توانستم معدوم کنم. حتما او را هم نارحت کرده‌ام. دنیای بی‌اندازه متفاوتمان ما را به هم پیوند داده است و من از بودن در یک تیم خوشحال بودم. آنچه که بین ماست بزرگ است و اگر چیزی به آن بزرگی متاثر شده بود لابد موضوع برای پونه خیلی مهم بوده و من توی لجنی که درش دست و پا میزدم اولویت اول پونه را گذاشته بودم اولویت دهم. عذرخواهی کردم و سعی کردم خوشحالش کنم چون برایم مهم است که دلش گرم باشد. از تصور اینکه غم را متشعشع کنم آن هم برای پونه راضی نبودم. فکر کردم غم نباید از من بروید و غم داشت از من می‌رویید. نشستم روی نیمکت روبروی کلیسا و عذرخواهی کردم اگر ناراحتش کرده‌ام. بوسیدمش و خیره شدم به ابر بالای صلیب. من توی این شهر به گمانم بود توی دوستی دخترها سهمی داشته باشم. زاغکی که بخواهد توی دسته طاووس‌ها جا شود لابد. کلیسا داشت ناقوس ساعت ده را می‌زد. نفس عمیقی کشیدم. آه بلند و فکر کردم حق دارند. دوستی معاشرت و زمان می‌طلبد و من توی این زندگی دانشجویی‌ام دارم دست و پا می‌زنم. همچنان ناقوس بی‌وقفه. به الی گفتم حتما می‌گذرد. آبنبات‌ها را و درخت افرا را و گلاسنر را. گفتم خودم می‌دانم از عناد است که خانه نماندم. گفتم چه حجم خالی بزرگی توی قلبم است که خواهد ماند. من نتوانستم مدیریتش کنم و حالا یک چیز تیزی تا عمق قلبم را بریده است. گفتم چقدر جایش خالی‌ست و چقدر به بودنش احتیاج دارم و تحمل اینهمه خارج از توان من شده است. نگفتم تنها هستم. چون داشت عزت‌نفسم را نشانه می‌رفت. موضوع را بستم. گفتم ولش کنیم. تمام نمی‌شود اما من خسته‌ام و بهتر است برگردم خانه. و برگشتم لبخند زدم و به گمان سعید پیاده‌روی فرح‌بخشی بود که برای روحیه‌ام خوب است. مهشید نوشته بود قطره ویتامین دی را فراموش نکنم.

  • افرا ...

نظرات (۱)

نوشتی که بهتر از هرکسی میدونی این روزها و این احوال گذراست. عزیزم.