اینجا قلزم است.

سلام خوش آمدید

روزها در (فکر) راه!

دوشنبه, ۲۹ دی ۱۳۹۹، ۰۳:۰۶ ب.ظ

هجدهم ژانویه است و به گمانم اواخر دی. اگر که تمام نشده باشد. هوا برفی‌ست. تاریخ‌های فارسی را از دست می‌دهم و حوصله چک کردنشان را روی اپ‌ها ندارم. تمام زندگی‌ام دو قسمت شده است. تمام ایمیل‌ها، تقویم‌ها، دو تا تلگرام دارم. دو تا واتس‌اپ. دو تا شماره تلفن. دو نوع گروه دوستی. دو تا عید. دو کتابخانه برای کتاب‌ها. دو نوع مطالعه رفرنس‌ها و حتی دو جور خلاصه‌نویسی. حوصله نداشته باشم، که اخیرا همین‌طور هم هست، تاریخ‌ها را از دست می‌دهم. تیر آخرش سالگرد ازدواجمان. ساعت دو بعدازظهر آمازون یک بسته آورد که فهمیدم سعید یک گرامافون برایم هدیه گرفته است. بسته را گذاشتم کنار میز مطالعه خودم و کمی به بیرون از پنجره خیره شدم. کلاس نان‌پزی داشتم و منتظر بودم نان توی فر طلایی شود. سعید داشت یک چیزی توی لپ‌تاپش طراحی می‌کرد. گرامافون را باز کردم و متوجه شدم دو صفحه مورد علاقه‌ام هم همراهش هست. از ادیت پیاف و آرمسترانگ. لبخند زدم. صبح خیلی زود بیدار شده بودم که هم ادیت نهایی مقاله را انجام دهم و آپلودش کنم، و هم برسم قبل از کلاس نان که ساعت هشت بود صبحانه بخورم. از ورز دادن خمیر کمی خسته بودم. و در فواصل استراحتش یک چشمم به گرفتن ایمل تأیید ثبت مقاله بود و یک دستم مشغول جابجا کردن گلدان‌های قدی تا وان و باز کردن دوش روی برگ‌ها. جمعه خسته بودم. در واقع کمی بی‌حال بودم و با احساس به سرانجام رساندن مقاله و عطر نان و تماشای گلدان‌های تمیز سعی داشتم زندگی کنم. دلتنگ بودم. خیلی. نه لزوما دلتنگی خاص و روشن. دلم ساعتی، نفسی، یک رهایی خواست. یک دوستی که برویم قدم بزنیم یا قهوه‌‌ای چایی کنار هم باشیم. کلمه ردوبدل کنیم. تنهایی‌ام عین دوکو دارد پهنا می‌گیرد. یک نوعی از معاشرت شخصی. منظورم دورهمی‌هایمان نیست که حقیقت خیلی معرکه‌اند، نه. دوست. دوست تک بی‌حضور سعید حتی. قرنطینه خیلی کش آمده و حالا دو ماه دیگر هم تمدید شده است. تصورش هم خسته‌ام کرده است. تمام مدت هوا گرفته و ابری، اضطراب مداوم تز و پروژه، دوری، و قرنطینه. این است که از چوب رفیق می‌تراشم. اخیرا به پیشنهاد میم زندگی داستانی ای‌جی فیکری را خواندم که خیلی به دلم نشست. فضای داستان خیلی زیبا بود. آرام و روان و روزانه. پیامی از استادم گرفته‌ام که می‌گفت گویا در تمام مدت تنها پنج روز مرخصی گرفته‌ام و حالا پنجاه‌وچهار روز دارم. خیلی اکید توصیه کرده بود بروم استراحت کنم و سترانگلی را یک جور شاخصی توی چشمم کرده بود. البته حساب نکرده بودم انقدر است و حساب نکرده بودم که چند روز گرفته‌ام اصلا. دورکاری یک طوری‌ست آدم فراموش می‌کند مرخصی بگیرد. آدم دوری که منم هم که تعریف تمام روزهای درشت تعطیلی برایش معنی پرواز به تهران است. وضعیت کرونا که اینطور شد، به کل پرونده مرخصی از جلو چشمم برداشته شد. همان چند سفر اطراف هم آنقدر این قاره کوچک است که با وصل به تعطیلی و آخر هفته زیاد هم می‌آمد. حالا پنجاه‌وچهار روزی را دارم که نه می‌توانم برگردم و مامان و بابا را ببینم و نه می‌شود همین اطراف بود. این یعنی قریب به دو ماه خانه ماندن. این جنون‌آور نشود حتما که تعطیلات نخواهد بود. اما خب برای استادم نوشتم حلش می‌کنم. و یک جایی وسطهاش اشاره کردم حالا شاید زودتر واکسن بیاید و بزنیم و خودم از فکر رزرو بلیط ایران قلبم گرم شد اما گرمای آمده از یک فتیله کم‌جان و نحیف. خیلی گرفته‌ام.

  • افرا ...

نظرات (۱)

برای همیشه رفتید ؟ منم خسته ام از پرسش این سوال از تقریبا نیمی از آدم های عزیز زندگی ام .

کاش رفتنتون موقتی باشه و کاش اگر برگشتید پرواز امنی باشه . چشم و دلمون ترسیده .