اینجا قلزم است.

سلام خوش آمدید

کمی دیگر یک سال می‌شود که آن روز سیاه را دیدیم. آن روز سیاه است؟ اگر برای ما سیاه است برای آن‌هایی که در پرواز نبودند اما قلبی در پرواز داشتند چه رنگی دارد؟ دنیا بعد از آن روز برای آن‌هایی که مانده‌اند چه شکلی‌ست؟ شکل دارد اصلا یا یک هیبت درهم ریخته و آشفته و وحشی‌ست دیگر؟ اگر به پرواز خودم در صبح قبل از آن روز اشاره کنم نوشته‌ام بار ترس مرگ خودم را می‌گیرد. من از مردن می‌ترسم. از اینکه بمیرم و غمی را این‌قدر سرد و وحشی در جان عزیزانم بکارم وحشت دارم. آن غم است که خورنده است. آن غم است که سبب شد چندین بار صدای مادر الوند را روی دور تکرار بگذارم که می‌گفت: "که ما کوهها را بسیار دوست داشتیم." این غم را چطور بنویسم وقتی به نظرم می‌رسد حتی آن "که" گفتنش هم درنده است در گوش من. من نتوانستم با این غم کنار بیایم. من که نه الوند را می‌شناختم نه پونه را، نه نگار یا سوفی را. من حتی نمی‌دانستم ناهید برادری دارد که بخواهم احتمال بدهم الیاسی برادر ناهید بوده است هم از این غم رهایی ندارم. آن روزها آن‌قدر غمگین بودم که حتی نمی‌توانستم دستم را دراز کنم بلکه عکس مامان یا بابا را بردارم تماشا کنم. خداحافظی خیلی سخت است. استناد علمی ندارم اما احساسی که بعد از تجربه خداحافظی فرودگاه دارم چیزی شبیه مرگ است. در مقام کسی که بدرقه می‌کند و در گرگ‌ومیش سحر از آن اتوبان لعنتی برمی‌گردد خانه یک دریده شدنی هست و در حال آن کسی که در گرگ‌ومیش شیشه‌های بزرگ پشت گیت روبروی باند فرودگاه روی صندلی‌های فلزی کوفتی که جان می‌کند یک نکته مثبت در آینده پیدا کند یک جهنم مجسم دیگری. این‌ها را با هزاربرابر کردن هم با غم تماشای لاشه سوخته که نمی‌شود مقایسه کرد اما قصد دارم بنویسم خودش به تنهایی هم از آدم سالم سرپا یک جسم پوک متحرک خواهد ساخت. حالا آدم خداحافظی را ببیند، تنهایی مسیر ماتم‌بار برگشت را بچشد، کلید در قفل خانه تاریک بیاندازد و ریخت‌و‌پاش آدم عزیزش را قبل از ترک کردن تماشا کند. خبر را بخواند. خبر را بخواند. توی خبر بماند. توی خبر بمیرد. یک چند ثانیه‌ای بین فهم مصیبت تا باور آن است که کاش تو تجربه نکرده باشی اما یک زهرماری‌ست از امید و دعا و عجز و بیچارگی‌ای که مثالی ندارد. که برای من باور دارم خود تجربه مردن است. مردن همین لحظه است وگرنه آنکه رفته که رها شده است. آن وحشت مردن مال ماست. مال اوست که عزیزش رفت و نتوانست حتی تابوتش را لمس کند. مردن از غربت وسط وطن خودت. این کفر نیست پس چیست؟ شمر که تنها یک شمر هزاروچهارصد سال پیش نیست. هر دوری یک طوری. مردن و پاک شدن این قدر غریب؟ مردن، شایسته یک دلجویی نبودن است. مردن آنجاست که قلبت را کسی کند و رفت و پایمال کرد و تو را شایسته یک عذرخواهی ندانست. که شرمندگی و عذرخواهی و دلجویی به یقین نه سارا را برمی‌گرداند نه میلاد را نه هیچ صدوهفتادوشش نفر دیگری را اما آدم را می‌آورد روی زمین. از این ویلانی و حیرانی غربت مرگ عزیزانش رهاتر شود شاید اگر ببیند یادشان زنده است و نه اینطور پنهانی و بی‌سروصدا. بگردم برای آدمی که در خور غربت توی دلش سوگواری نکرده. آدم که عزیزانش اینطور توی هوا بروند و مهجور شوند و به چشم ناملایمت‌ها و نادیده‌شدن‌ها ببیند می‌میرد. آن صدوهفتادوشش نفر را باید دست کم در بیست نفر متصل ضرب کنیم تا کشته‌های مستقیم آن پرواز حساب شوند. این حجم از قساوت و ندیدن چطور است؟ چطور می‌رسی خانه؟ همسرت را چطور می‌بوسی بعد از آن صبح سیاه؟ اگر پرواز داخلی و بدون فشار خارجی بود چی؟ بعد از اون روز سیاه همون آدمی؟ عیدها را جشن می‌گیری هنوز؟ تولدت خوشحالی؟ ختم که میروی به چه چیزهایی فکر می‌کنی؟ حالا وقت شنیدن صدای خلبان قبل از پرواز که سفر خوشی را آرزو می‌کند به چه فکر می‌کنی؟ به مردن فکر می‌کنی؟ فکر کرده‌ای طول زندگی ما در ابعاد تاریخ چقدر کوتاه و ناچیز است؟ احساس فناناپذیری داری؟ زندگی‌ات قبل و بعد از آن تاریخ شوم دارد؟ هنوز هم به نظرت محقی؟ تو چند نفری؟

  • افرا ...

نظرات (۱)

هیچ گذر‌زمانی تلخی اون سقوط را کم رنگ نمیکنه، ایکاش به نفرین کردن اعتقاد داشتم... اینقدر احساس عجز و استیصال میکنم در برابرشون