اینجا قلزم است.

در گرمای خیلی زیاد طاقت‌فرسایی نشسته‌ام و برای یک دوستی سوگواری می‌کنم. و از اینکه سیستم نرم‌افزاری شرکت نیم‌فاصله نمی‌گیرد و ما را عادت داده است به فاصله انداختن، که حالا توی این صفحه مدام برگردم و یادم بیاید می‌توانم نیم‌فاصله بگذارم خسته‌ام. قصه. مرثیه می‌خوانم. برای دوستی‌ای که‌ در ظاهر آرام و رونده است. خنده دارد. لباس قشنگ دارد. هدیه دارد. میهمانی و بزم دارد اما زیرپوستش بیمار است. مرده است و این مرده بودنش خیلی واضح است. برای من هست. وی بعید می‌داند. شب گذشته تمام ساعت‌هایی را که داشتم گوجه و خیار ریزریز می‌کردم، در جستجوی لیمو و نعناع و نمک و میانه تق و تق صدای کابینت‌ها، پشت میز آشپزخانه که داشتم پوست خالی فندق‌ها را از توی سبد جدا می‌کردم در واقع سعی داشتم زمان نشستن روی مبل و شنیدن صداهای تهی خوشحال را کاهش دهم و در پی نجات باشم. دوستی شب گذشته، دوستی هشت سال گذشته رو به خشک شدن است. شاخه نرم و لطیف سال نود،نشستن‌های شبانه توی پارک، نیمروهای کره‌ای دشت‌ها، تماشای فیلم‌های دست اول، لم دادن‌های بی‌هدف و خندیدن به همدیگر داشت جلوی چشمم آرام آرام می‌مرد. غم‌انگیز است. غم‌انگیزتر اما آن بی‌خیالی، یا کم اهمیتی، این اتفاق وحشتناک در چشم‌مان است. چقدر از صحبت کردن درباره این غم عاجزم. بس که عمیق و برنده و غلیظ است. 

  • افرا ...

آقای ش دارد می‌گوید آرزو دارد یک سوراخ موشی پیدا کند دو سه ساعت آرام و بی‌سروصدا و تنش بخزد تویش. آقای ن از آن‌طرف گفت آقای ش خوشی زده است زیر دلش. آدم تنها به جایی می‌رسد که شب‌ها توی خانه با گلدان هم حرف می‌زند. آخ از سال‌های نود به قبل، آخ...


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۳۰ خرداد ۹۷ ، ۱۴:۵۹
  • افرا ...

یک هیولای قلدر قوی درونم خانه کرده است. روی پره‌های روح و روانم. نمی‌دانم کی و کجا آمد. عاجزم کرده است. دست و پایم را. غمگینم کرده است. و غمش یک‌طوری است که دیگر به بی‌تفاوتی رسانده من را. از بی‌تفاوتی غم نمی‌خورم. چنان عمیق و ریشه‌دار دل‌شکسته هستم که از حجم آوارش رام شده‌ام حتی. رومیزی را مرتب می‌کنم. زیر کتری را روشن می‌کنم. مخلوط پیاز و گوشت و جعفری را توی خمیر لوله می‌کنم. به گلدان‌ها نگاه می‌کنم. و اشک می‌ریزم. به هیجان نمی‌آیم. آن جریان حیات پرشور را دیگر زیرپوستم ندارم. یک ماه گذشته خیلی گریه کردم. خودم را، دلم را و فکرهایم را زخمی کردم. وی را هم. حین تماشای دریاچه گریه کردم. خیره به قاشق سوپ گریه کردم. توی ونک گریه کردم. روی مبل، انگشت بین ورق‌های کتاب گذاشتم و گریه کردم. افرای توی قلبم یک ماه است که نیست. نه وقت خواب و نه حتی شام حرف‌های مسخره نمی‌پراند تا بخندیم. دیگر دختر ندارم. خودم را هم ندارم. یک مه سیاه خانه کرده بالای سرم. مستأصل شده‌ام. نمی‌دانم به کجا پناه ببرم. آن‌شب زیر نور ماه توی راهروهای سبز و تاریک پارک لاله کنار قدم‌های وی گریه کردم. در حالت همیشگی این قاب نهایت خواسته‌ام از زندگی بود. از خوشی‌اش می‌مردم. آن‌شب اما آنقدر آرام اشک ریختم که وی با بهت دست و پایش قفل شده بود و تنها توانست بغلم کند. دلم برایش سوخت. برای آنطور بی‌پناه شدنش وقتی من از دورن دارم دریده می‌شوم. قادر نیستم برایش توضیح دهم از هیچ غمگینم. یک توده توی گلویم است که خیلی تلخ و بدمزه است. زیر درخت‌ بید مجنون گفتم که حیرانم. قرار ندارم. چه کنم. داشتم اذیت می‌شدم. دارم اذیت می‌شوم. بغلم کرد. شقیقه‌ام را بوسید. اشک‌هایم را لمس کرد و گفت بیا اینجا. من به وی خب خیلی ایمان دارم. اما به خودم، به این حال، نه. کاش دوام بیاورم. پریشانم. نمی‌توانم برایش توضیح بدهم چرا پارک لاله را نمی‌بینم. او را. نور ماه را. امنیت و خوشبختی داشتنش را. شبش برگشتیم خانه. دوش گرفتم. سعی کردم این هاله‌های مخوف را با آب بشویم. برگردم به جریان زندگی. لباس گرم پوشیدم. خزیدم زیر پتو و رو به هلال گوشش گریه کردم. خوابیدم.


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۱۷:۳۰
  • افرا ...

اصل: رد گذر زمان؟ زیباست.

یک مفهومی توی فرهنگ ژاپنی هست به اسم وابی‌سابی. با دبلیو. نشسته‌ام به خواندنش. بس که دوستش دارم و بس که آشناست. ترکیب، آنطوری که من خواندم از دو کلمه وابی و سابی ساخته شده است و به قرن پانزدهم برمی‌گردد و مبنی بر پذیرش زیبایی‌های ایمپرفکشن است. در این فرهنگ هر نقصی (که فرهنگ باور دارد نقص نیست و صرفا برای توضیح دادن از این لغت استفاده شده است) زیباست، و واقعا این یکی‌ها عظمت در نگاهشان است ناتانائیل، چون این واقعیت جاری طبیعت را می‌رساند که هیچ‌چیز ماندگار نیست. معیوب می‌شود و این عیب نشان‌دهنده دوست داشتنمان است. دوستش داشته‌ایم که استفاده شده است. که داخل کمد و زیر فرش پنهانش نکرده‌ایم. در یک سطوح ارتباطی و مدرن و اغراق شده، مد لبا‌س‌ها و شلوارهای پاره را ربط داده‌ بودند به این تاریخچه. که مثلاً پیامش این بوده است اما به مسیر اغراق و دنیای فشن کشیده شده است و از هدف اصلی، که همان سادگی و دوری از تجمل بوده، دور شده است. یک جاهایی توی فرهنگ قشقایی‌ها هم خوانده بودم که همیشه خدا توی هر نقش و فرش دست‌بافتی یک نقص ریزی قرار می‌دهند که پیامی در این مایه‌ها برساند که گل بی‌خار خداست. یک همچین تفکری. یادم می‌آید موقع خواندن همین رسم هم حیرت کرده بودم. قشنگ است. دوستش دارم. دور شدم. می‌گفتم. در وابی‌سابی هر هویتی که بر اثر گذشت زمان، مصرف یا دوست داشتن تغییر کند، زیباست. من روی این خط آخر مکث کرده بودم، روی لاوینگ افکتز. قشنگ نیست؟ قلبم درد می‌گیرد وقتی فکر می‌کنم کسی/کسانی هستند که این روند را زیبا می‌بینند و به آن باور دارند و از تویش یک فرهنگی درآمده است که فقط اصطلاح نیست، سبک زندگی‌ست. واقعا دارند باهاش زندگی می‌کنند. گوگل کردم و متوجه شدم وابی‌سابی از کاسه کوزه گرفته تا معماری‌شان، تا چیدمان خانه‌ها تا طرز لباس پوشیدن‌شان هست. حتی ماگ‌های سرامیکی‌شان را مرمت می‌کنند و الله الله از مرمت‌شان. بس که قشنگ و خواستنی‌ست. که خدا میداند اگر آن ظرف شکسته را ببینم دوست دارم داشته باشمش. یک مثال دیگرش چوب ترک خورده میزی بود که با یک پینه چوبی، با رنگ تیره‌تر، دوخت خورده است. یا معماری که داخل فضای باغ تکه های سنگ‌های نتراشیده را به صورت نامنظم روی چمن‌ها قرارداده بود و نوشته بود طبیعت بی‌نظم است. طبیعی باشیم. شیفته زاویه نگاهش شدم. آنقدر قشنگ و جذاب است که چند روز است نشسته‌ام به شخم زدن جاپانیز کالچر که عاشقش هستم بس که آرام و روان و بی‌دستپاچگی‌ست.


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۰۸ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۴۱
  • افرا ...

از نقطه ضعف صحبت کردن بزرگترین نقطه ضعف من است. هنوز آنقدر قدرت آن را ندارم که نقطه ضعف‌هایم را بگذارم پیش رویم و بگویم این من واقعی‌ست و در آغوشش بگیرم. من، از این دست انسان‌های وارسته نیستم. نقطه ضعفم را می‌دانم. می‌شناسمش و آنقدر جالبم که کتمان و حتی انکارشان می‌کنم! از آن روز اما، از آن روزیی که دایی را دیده‌ام زندگی‌ام، یا بهتر است بگویم زمینه فکری‌ام، یک‌طوری غریبی دگرگون شد. آن‌طوری که من را روبرویم نشاند آنقدر عجیب بود که همان روزها، وقتی روی تراس داشتیم نفس می‌کشیدیم برگشتم داخل ویلا و کنار شومینه یک پتو انداختم نشستم به خواندن دوباره فرهنگ فشرده. ترسیده بودم و به نظرم رسیده بود بهتر است پنهان شوم. احساس کرده بودم دارد من را می‌بیند. همان‌طور که هستم. داشتم سعی می‌کردم ذهنم را متمرکز کنم. شبش بلال خورده بودیم. و صبح راهی کوهی شدیم که من را خیلی بیشتر از میز روی تراس و دایی کشانده بود جلوی رویم. حالا پرت شدم. هدفم این بود بنویسم نقطه ضعف آزاردهنده این روزهایم حساسیت است. حساسیت البته شاید آن‌طور که دوست دارم مفهومی که در پی‌اش هستم را نرساند. رقیق شده‌ام. وزن کلمات روی روحم به مراتب بیشتر شده است. هر کلمه، هر لغت، هر آهنگ و طنینی برایم معنادار شده است و نمی‌توانم نسبت به آهنگشان، به آن حالت بیان شدنشان بی‌تفاوت باشم. از حرف ساده میم، از آن حس هم‌حالی‌ای که ایجاد کرد، از همان لحن گفتن موقعیت مشابه‌مان آنقدر خوش بودم، آنقدر مثبت متأثر شده بودم که صبح با یک حال صمیمیِ خنکِ خوشی بیدار شدم که اگر دیوانه به نظر نمی‌رسیدم و سرچهارراهی می‌دیدمش از آن حالت‌های غرورآمیزی می‌گرفتم که اوه، ما با هم دوست هستیم. البته داستان‌های زندگی‌ام نشان داده‌اند این رفتار آکورد است و بهتر است بالغ باشم و آدم‌ها را متعجب نکنم. در مقابل هم ممکن است در برابر سوال ساده ع آنقدر به خودم بپیچم و آنقدر زخمی شوم که حتی یادآوری‌اش و آن استیصال وقت پاسخ دادنم باعث شود از غلطیدن کاسه چشمانم در یک حجم اشک قاشق مات روبرویم را نبینم و جان بکنم تا برسم زیر پتو...


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۷ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۲۱
  • افرا ...

این آخرین بار است که من در این وضعیت هستم. آخرین بار است که پشت میزم، کنار پنجره نشسته‌ام و به مانیتور به این شکل خیره شده‌ام. آخرین بار است که اینچنین در ساعت چهار و سی و چهار دقیقه عصر شانزدهم اردیبهشتی با یک ماگ پر از آب خنک در کنار دست در حال تایپ کردن هستم و دمای هوا نوزده درجه است. آخرین بار است برگ‌ها حرکت می‌کنند و من عمه تو نیستم. از امروز، از این لحظه تا زنده هستم، و حتی اگر نباشم همچنان عمه تو شده‌ام و تو عزیز من هستی. دیگر نمی‌توانم به لحظه‌های قبل از آمدن تو برگردم. تو آمده‌ای و من در حال عبور از آن آدم سابق به عمه تو شدن این نوشته را به پایان می‌رسانم. لحظه بزرگی‌ست کیتو. من، انگشتانم می‌لرزند.


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۶ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۴۳
  • افرا ...

در گویش طالقانی‌ها یک اصطلاحی هست که می‌گوید فلان چیز مزه کَری می‌دهد. و در موقعیت‌هایی استفاده می‌شود که غرق در خوشبختی از تصور داشتن آن‌چیزی هستید که در حال حاضر ندارید اما قرار است بیاید. حالا اگر یک کسی یا یک اتفاقی به شما بفهماند که دیگر نخواهید داشتش، شما یک غمی توی دلتان پا می‌گیرد که سیاه و غلیظ و لزج است. با دردش مدارا می‌کنید تا بدن هوشمند و روح هوشمندترتان به صورت غریزی آن همّ را پشت سر بگذارد و به جاده اعتدال روانی برگردید. کسی خبر ندارد شما چطور از درون دریده شده‌اید تا آن بارقه امید را نگه دارید و چه‌ها کشیده‌اید تا آن زخم را التیام ببخشید. حالا می‌آیند و به شما خبر می‌دهند که اشتباهی رخ داده و آنی که می‌خواستید دارد می‌آید و این خبر در حد امیدواری نیست که واقعا می‌آید و شما داریدش. اما دیگر مزه آن قبل را، شعف قبل از، از دست رفتنش را نه دارید و نه دیگر اهمیت می‌دهید که داشته باشید. اینجاست که آن غایت مطلوب، برایتان مزه کری می‌دهد. من روزگارم مزه کری می‌دهد.


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۳:۳۱
  • افرا ...

یک خانه جدید دارم. دوستش دارم و دلم می‌خواهد نگهش دارم. بماند. اگر ماندگار نیست خیلی زود متوجه این امر شوم. یادم افتاد به میم که روز اول گفته بود ببین اگه نیستی یا قراره بری، بگو من دل نبندم. من خیره شده بود به چشم‌هایش و داشتم فکر می‌کردم روی کدام چشمش تمرکز کنم. به هرکدام نگاه می‌کردم به نظرم می‌آمد جهت نگاهم یک سمت است. خنده‌ام گرفته بود حتی. نشسته بودیم انار می‌خوردیم و خوشحال بودم. گفته بودم من انار نمی‌خوردم. قبل از سین نمی‌خوردم. بعد سین تشویقم کرد که انار می‌تواند خونم را تصفیه کند و آنتی‌اکسیدان دارد و الله اکبر. باید امتحان کنی. امتحان کردم. خوش‌اقبال بودم که انار ترشی نبود. خوش‌اقبال‌تر بودم که سین را دیده بودم. سین خب خیلی من را دوست دارد. این را می‌توانم حتی از طرز فیلم دیدنش هم تشخیص دهم. من را درست، به‌جا و به اندازه همه آدم‌ها دوست دارد. من غمگین را تبدیل به آدمی کرد که از کشیدن ملافه آبی روی سرش هم لذت می‌برد. از حل شدن نبات توی لیوان چای. از صدای راه رفتن روی سنگ‌ریزه‌ها. حالا دارد می‌بارد. یک باران خیلی قشنگ بهاری که فکر اینکه حالا پشت پنجره هستم و ممکن است تا چندین ماه آینده هم باران نیاید غمگینم کرده. مزه قیمه‌سیب‌زمینی شرکت غمگینم کرده. اینکه کتابم که از قضا خیلی هم قشنگ است اما کند پیش می‌رود غمگینم کرده. این که ایمیل ندارم غمگینم کرده. اینکه دیشب خواب دیدم مامان مرده است و حمام خون راه افتاده بود غمگینم کرده. اما غمگین نیستم. یک حالی‌ست که حتی نمی‌توانم وصفش کنم. در حال نوشتن این‌ها به غایت دلم برای میم و میم و آن یکی میم تنگ شده است. میم‌های زندگی‌ام. میم‌های دوست داشتنی‌ام که فارغ از دور و نزدیک‌ بودنشان نمی‌بینمشان. این‌هم یک بعد از حسرت‌های زندگی من است. جدای از همه میم‌هایی که دوستشان دارم، تا ذهنم یاری می‌کند دلتنگ و بی‌قرار بوده‌ام. بی‌قرار چیزی که حتی نمی‌دانم چیست. نمی‌تواند عشق باشد. بزرگ‌ترین و مناسب‌حال‌ترینش را دارم. امن و بهادر. زمان‌هایی که به آغوشش پناه برده‌ام و زیر گلوی امن‌ش خزیده‌ام و دلم خواسته از خوشیِ لحظه‌هایی که داریم بمیرم هم یک غمی، یک بی‌قراری‌ای هست که خدایا نمی‌دانم چیست حتی. غم نیست. یک حالت انتظار به سر رسیدن یک نسخه آزمایشی‌ست. که برگردم همان‌ کنجی که بی‌قرار و آشفته‌اش هستم. تصاویر مبهمی دارم از دوردست‌ها. انگار که روحم متعلق به جایی باشد که آن‌جا، این‌جا نیست. و شوربختانه نمی‌دانم کجاست. تپه‌های پاوه است یا دشت‌های تبت. میانه بازارهای هزاررنگ مراکش است یا باغ شکوفه‌های گیلاس ژاپن. نیمکت سنگفرش پارک پرواز است یا تاب زیر ایوان حیاط اهواز یا حتی پیاده رو ولیعصر. هر چه که هست، اینجا نیست.


  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۸ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۰۱
  • افرا ...

به ژنرال هوارد بگویید که من می‌دانم مرد خوش‌قلبی است. آنچه سابقاً به من گفته است در نهانخانه دلم نگاه داشته‌ام. من از جنگ خسته شده‌ام. روسای ما کشته شده‌اند. "آیینه" مرده است. "توهول هولزوت" مرده است. همه پیرمردها مرده‌اند و اکنون فقط جوان‌ها هستند که جواب مثبت یا منفی می‌دهند. آنکه جوانان را رهبری می‌کرد، مرده است. هوا سرد است و ما چیزی برای پوشش خود نداریم. بچه‌های کوچک از سرما می‌میرند. از ملت من آن‌ها که باقی مانده بودند به کوهستان‌ها گریخته‌اند. ایشان نیز پوشاک و خوراک ندارند. و اکنون کسی نمی‌داند در کجا هستند. شاید هم از سرما مرده باشند. می‌خواهم به من وقت بدهید که به دنبال بچه‌هایم بروم و خدا می‌داند که چندتاشان را پیدا خواهم کرد. شاید ایشان را هم در میان مردگان بیایم. ای روسای من، به ندای من گوش بدهید. من دیگر خسته شده‌ام. دلم بیمار و غمگین است. دیگر در زیر این آفتاب که هر روز بر بالای سر من طلوع می‌کند هرگز نمی‌خواهم بجنگم.

...

آزادی مرا به من باز پس دهید! می‌خواهم مردی آزاد باشم، آزاد باشم که به‌ هر جا دلم خواست سفر کنم، هر جا دلم خواست توقف کنم، آزاد باشم که کار کنم، هر جا دلم خواست معامله کنم، آزاد باشم و آموزگاران خود را انتخاب کنم، آزاد باشم که از دین پدران خود پیروی کنم، آزاد در فکر کردن، در عمل کردن، در سخن گفتن – و اگر آزاد باشم از همه قوانین اطاعت خواهم کرد و همه مجازات‌های منصفانه را خواهم پذیرفت.

نامه رئیس ژوزف، آخرین رئیس قبیله نز پرسه، در وقت تسلیم. اکتبر ۱۸۸۷. نامه‌ای که توسط ستوان چارلز ارسکین اسکات‌وود منتشر شد.

...

وقتی رئیس ژوزف در ۲۱ سپتامبر ۱۹۰۴ وفات یافت، پزشک بخش علت مرگ او را چنین تشخیص داد: »شکسته دلی».

فاجعه سرخپوستان آمریکا، دی براون، ترجمه محمد قاضی.

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۱۶ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۳۳
  • افرا ...

پیشنهاد داده است از منوی "امکانات و ابزارها" مهاجرت را انتخاب کنم. مهاجرت را انتخاب کنم که مطالب قبلی‌ام را بیاورد. من، افرا، مهاجرت کرده‌ام. از پرشین‌بلاگ گریخته‌ام، آرشیوم را رها کرده‌ام، صفحه جدید گشوده‌ام و قصد ندارم از منوی "امکانات و ابزارها" مهاجرت را انتخاب کنم. قلزم، دریای من است.

  • موافقین ۱ مخالفین ۰
  • ۱۵ فروردين ۹۷ ، ۱۳:۵۸
  • افرا ...