اینجا قلزم است.

غمت سرد و وحشی به ویروونه می‌زد

سه شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۹، ۰۳:۱۹ ب.ظ

پروازمان کمتر از دو هفته دیگر است. نوشتنش هم احساس گرمی به من می‌دهد. دیروز تولد مامان بود. ده روز قبل‌تر هم تولد بابا. در این میانه هم روز پدر. گفتن ندارد که تمام هفته را با تماشای کیک و غذا و عکس‌های قشنگ گذراندم که من دیگر بخشی از آن‌ها نیستم. عمه‌ام آمده بود تهران. از وضعیت اسف‌بار اهواز. طفلک در این وضعیت از قرنطینه آمده بود به قرنطینه، اما همین آمدنش هم نعمتی بود. هر سه نفر از تنهایی و چسبیدن به کادرهای چنداینچی درآمده بودند. قسمت مزخرفش اما این است که هربار تماس می‌گرفتم مامان گوشی را می‌چرخاند که عمه‌ام را ببینم و حالش را بپرسم. گفتن ندارد که این کار چقدر کلافه‌ام می‌کند اما این هم گفتن ندارد که اعتراضی هم نمی‌کردم. عمه‌ام تمام مدت قربان صدقه من می‌رفت و من از فکر این همه سال ندیدنش و حالا از توی کادری به این کوچکی با قلبی لرزان و تپنده از کیفیت اینترنت باید تماشایش کنم، معذب بودم. عمه‌ام یک زن تیپیکال عرب است با چهره‌ای زیبا اما بسیار رنجیده، یکنواخت و سرد. غمش غلیظ است و مهرش غلیظ‌تر. نمی‌دانم می‌توانم به این نژاد و آن خطه تعمیمش بدهم یا نه، اما این خاصیت مشترک تمام زنانی‌ست که می‌شناسم. غلظت احساسات. در مواجه‌شان هیچ‌چیز سطحی نیست. تا مغز استخوان صبورند. یک طوری از خدا و بهشت و جهنم و ایمان صحبت می‌کنند که بدیهی‌ترین و عمودی‌ترین ستون هویتشان است. طوری توی غم فرومی‌روند که دیگر آن آدم سابق بیرون نخواهد آمد. محبتشان قلب و کلام ندارد. تماما قلب است. یکی از قربان صدقه‌های تیپیکال عمه‌ام از وقتی خاطرم هست این بوده که حین راه رفتنم قربان زمینی میرفته که رویش راه می‌رفته‌ام. این ترجمه دقیق عبارت خودش است. با چنان شدت و حدتی دوستمان دارد که کم از احساس مادرانه‌اش ندارد و مخاطب این را با گوشت و پوست و استخوانش درک می‌کند بس که بی‌ریا و صاف است. تمام عمه‌هایم. می‌گویم عمه‌هایم چون زنان این سمت کمتر به فارسی صحبت کردن افتاده‌اند و کلماتشان، لحنشان، رنجشان، مهرشان، و عزایشان هنوز عربی است. عمه‌ام بعد از مرگ پسرش مشکی را از تنش درنیاورد و هنوز هم با گذشت این همه سال، وقت صحبت کردن با سعید که هم‌نام پسر از دست‌رفته‌اش است گوشه چشمانش تر می‌شود. وقت‌هایی که تنهاست یک‌طوری سیگارش را می‌پیچد که بی‌اغراق غم تماشا کردنش تمام درون آدم را می‌درد. حالا که دارم وصفش می‌کنم به نظرم می‌رسد هیبت این زنان، بیشتر حول حزن است تا فرح. انگار که نمایشی از زندگی‌شان باشد. قسمت عزیزی از عمرشان در بمباران و آوارگی گذشت و قسمت بعدی‌اش در سوگ و محرومیت، در این میانه هم چند پیک کوتاه فارغ‌التحصیلی فرزندی، وصلتی یا بغل گرفتن نوزادی و درآمدن اسمی در لیست حجاج. دور شدم. خواستم از این روزها بنویسم بحث کشید به عمه‌ام و بعد خاطرم آمد چند دقیقه بعد از صبحت با سعید یادش آمده بود که سعید عربی بلد نیست و داشت از او عذرخواهی می‌کرد. من از لطافتش گریه‌ام گرفته بود.

  • افرا ...