اینجا قلزم است.

سلام خوش آمدید

مدتی‌ست در جستجوی معنای دوستی هستم. دوست‌یابی یا مسائل مرتبطش نه. خود مفهوم دوستی. به نظرم می‌رسد تمام عمر مانند مکس در انیمیشن مری و مکس* بوده‌ام. در نگاه اول ممکن است درست به نظر نرسد اما واقعا من درک درستی از دوستی ندارم. از رابطه. از درک خوشحال و غم و رنجش. به عبارتی مرزها برایم به درستی تعریف نشده‌اند. همه چیز تجربی رفته است جلو و اگر خوب بود که المنتة لله که خوب بوده است و رفته‌ایم جلو. اگر هم زمانی رابطه لنگیده است از آنجا که خداوندگار ترک موقعیت هستم خزیده‌ام توی خودم و فکر کرده‌ام لابد نباید شکل می‌گرفت. مدتی‌ست اما، به خصوص در زندگی اینجا، به مفاهیم عمیق‌تر فکر می‌کنم. چون وقت بیشتری هست و سعی دارم این وقت بیشتر از من آدم بهتری بسازد. همین تنهایی و دوری باعث شده است دوباره همه‌چیز را شخم بزنم. قطع و یقین و هرگز و صددرصد را از توی ذهنم بریزم بیرون و برای هر موضوعی هر چقدر کوچک و بی‌اهمیت یا بزرگ و مهیب پنج درصد هم که شده محض رضای خدا و سلامت عقلم جای شک بگذارم. اینکه شاید، احتمالا، چه بسا، زاویه نگاه دیگری هم بوده است. دستم اما کوتاه است و همین امر باعث شده است خیلی آهسته و کورمال کورمال جلو بروم و همه چیز را تا سر حد امکان قابل لمس کنم. روی همه چیز دست بکشم. عطرها را ببلعم. فیلم‌ها را چند بار تماشا کنم. کلمات را بخوانم و حتی بنویسمشان و تکرارشان کنم. هر احساس یا پدیده‌ای را بکشم، تا کنم، بپیچانم، مچاله‌شان کنم بلکه آن رنگ قضاوت اولیه ازشان شره کند و بهتر ببینم. یکی از چقرترین‌هایشان همین دوستی‌ست. رابطه است. مرزی هست. آیا اصلا مرزی وجود دارد؟ چرا باید داشته باشد؟ من همیشه آن آدمی هستم که صبر می‌کنم پروتکلی نوشته شود تا از آن تبعیت کنم؟ آیا خود ذات وجود پروتکلی نشانه خدشه در تعریف دوستی نیست؟ آیا من درست فکر می‌کنم؟ شب قبل داشتم لوبیاها را از غلاف‌شان می‌کشیدم که سعید آرام از پشت سر دست روی شانه‌ام گذاشت و خواند «چو آهوی منی ای جان ز شیر نر چه غم داری؟» من کمی سرم را خم کردم به سمت راست و برایش ناهید خواندم اما در قلبم فکر کردم حقیقتا دوست همین نباید باشد؟ نباید مدام برای دوست خواند چو فلان چه غم داری؟ و فلان اشاره به حضور من کنارش داشته باشد؟ اگر نخواهم دوستی را اینطور در کیسه امور تجربی بگذارم چه. آن پنج درصد شک رخنه نکند چه؟ اگر اشتباه از سمت من باشد؟ من آنی باشم که زیادی رنجیده؟ حد رنج کدام است؟ حد تمسخر کجاست؟ خدای من چقدر این موضوع رنجم داده است. نوشتنش هم سنگین است و فکر می‌کنم در عمق قلبم مایلم اینطور فکر کنم که اگر واقعا آن طور دوستی را می‌خواهم تعریف کنم پس این نالیدن و رنجش برای چیست؟ شاید تو داری در دوستی اما و چنین و چنان تعریف می‌کنی. آیا اما این دوستی شایسته یک معذرت‌خواهی ساده نیست؟ اگر نیست... قلبم مچاله می‌شود از تصورش. حقیقت این است که آزرده‌خاطرم و سببش دوستی‌ِ گرانبهایی‌ست که قلبا از خدشه‌داری‌اش غمگین می‌شوم و فکر می‌کنم آنچه که موجب رنج است نه دلیل به وجود آمدن آن - که با ارزش و میزان دوستی قابل چشم‌پوشی‌ست - که احساس عدم برخورداری از یک کلام ساده عذرخواهی‌ست، که با ارزش و میزان و جایگاه همان دوستی قابل چشم‌پوشی‌ نیست. آزرده‌خاطری از آدم‌های بسیار عزیز تجربه تلخی‌ست که خدا کند درگیرش نشوید. علم به این حقیقت که تمام آن آدم‌های عزیز از این رنجش باخبرند ولی اهمیتی نمی‌دهند؛ به مراتب تلخ‌تر. به نظرم می‌رسد رنجش یکی از نشانه‌های زنده بودن یک رابطه باشد، در واقعا با نوشتنش دارم فکر می‌کنم باید اینطور باشد، عدم دلجویی اما همان سمی‌ست که آدمی را می‌کشد آن کنج بلکه آن اندوه را بتواند بزداید و خاطرات را تماشا کند. فکر می‌کنم با عربی راحت‌تر می‌توانم وصفش کنم. انکسر القلبی. از ریشه کسر می‌آید. تنها شکستگی ندارد. یک چیزی در این شکستگی‌ها کسر می‌شود. کم می‌شود و آدمی جان بکند هم آن کم‌شدگی اثرش از بین نمی‌رود. من اما در تکاپوی جلوی این کسری را گرفتنم. چون این رابطه بزرگ است. خرد و بی‌اهمیت نیست و موضوعات ژرف نبایستی به سادگی نادیده گرفته شوند.

حالا که اینجا نوشتم به خاطرم آمد یک‌جایی توی هنر زبان مشترک بین تمام انسان‌هاست اشاره جالبی داشت که شاید آوردنش اینجا خالی اط لطف نباشد. آمده بود «ما زمانی می‌توانیم در روابط خود انسانی رفتار کنیم که هنر "رنج دیدن" داشته باشیم. هیچ انسانی بدون رنج نیست و هر کس در حال پیکار و نبرد در آوردگاه زندگی خویش است. کافی است تمرین کنیم و بدانیم که انسان‌ها دائما در حال تلاش برای کاهش رنج خود هستند و ما نباید به رنج آنها بیفزاییم.» فکر می‌کنم این راه‌حل مناسبی برای اندیشیدن به این دغدغه باشد.

تمام این‌ها به کنار، نوشتن حقیقتا چاره است.

  • افرا ...