اینجا قلزم است.

سلام خوش آمدید

گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم

يكشنبه, ۱ تیر ۱۳۹۹، ۰۸:۳۶ ب.ظ

دیدم هرچقدر تلاش کنم نمی‌توانم بی خاموش کردن لپ‌تاپ و باز کردن تمام سیم‌های در هم تنیده و آزاد کردن سیم سیار، گره‌ها را باز کنم. این خانه در هر فضای چهار دیواره در حداقل در سه دیوار پریز دارد اما نمی‌دانم وقتی سه پریز از پنج پریز سیم سیار را اشغال می‌کردم به چه فکر کرده‌ام که متوجه شدم حتما اصلا فکری نکرده‌ام. برخلاف میل باطنی‌ام لپ‌تاپ را خاموش کردم، شارژرها را درآوردم و نشستم روی زمین به باز کردن گره‌ها. بعد فکرم رفت سمت اینکه مشابه همین حالت را آن روزهایی که آنطور مصرانه در پی ساختن دوستی بودم تجربه کردم. یا در بهترین حالت دارم تجربه می‌کنم. داشتم سر هر نخی را می‌گرفتم تا بتوانم در این دیری و دوری یک نهال دوستی بکارم و درختش کنم. نه هر درختی. درخت تنومندی که زیرسایه‌ سطبرش پای و چای داشته باشیم و نسیم ملایمی بوزد. تنها بودم، هنوز هم هستم البته، منکرش نیستم. تنهایی همچنان بزرگترین معضل مهاجرتم شده است. باقی را نمی‌دانم برای من اما پررنگ‌ترین نقطه مهاجرت انزوا بود. اگر روزی بخواهم این فصل زندگی‌ام را در قالب مزایا و معایب بگنجانم، مطمئنن انزوا یکی از معایب آن خواهد بود. گرچه روزهای بسیاری حتی وقت نیست درباره‌اش فکر کنم اما این موضوع نمی‌تواند دلیل بر انکارش باشد. تمام دوستانم یا به عبارتی قابلیت دوست با کیفیت یافتن را گذاشتم و آمدم. روزهای ابتدایی به قدری غمگین بودم و تسلطی بر خودم نداشتم که قادر نبودم بنشینم و عواطف و افکارم را ارزیابی و دسته‌بندی کنم. با قطع‌ کردن راه‌های ارتباطی‌ام به آن بعد مسافت از دوستانم دامن زده بودم و واقعا در آستانه فروپاشی بودم. بدبختانه آنکه حتی واقف نبودم عدم درکم از آنچه که دارم از سرمی‌گذرانم و انفعالم خودش دارد به تنهایی‌ام قوت می‌بخشد. شبیه به آدمی بودم که دچار دوقطبی‌ست و بدگمانی نتیجه شده از مرضی که دامنش را گرفته‌است خودش عاملی‌ست که به او اجازه نمی‌دهد درمان شود. چرخه باطل. خودم را سرگرم کرده بودم با به اصطلاح جاافتادن در زندگی جدید و مثلا تمرکز روی آنچه که به سمت جلوست. گذشته را دیگر ندارم، نمی‌توانم داشته باشم. با خودم این‌ها را تکرار می‌کردم. ابلهانه شنیده بودم که هر روزی که بتوانم بیشتر از گذشته بکَنم، بهتر می‌توانم وفق پیدا کنم و آسان‌تر می‌گذرد. البته که این فرمول در مراحلی درست است، اما آن مراحل، مراحل من نبودند. این فرمول برای من جواب نداده است و حالا که ده ماه گذشته با اطمینان بیشتری می‌توانم مکتوبش کنم که این نسخه برای من مناسب نیست. روش خلاصی و سبکی هیچ قانون خاص و واحدی ندارد. شبیه همان راه‌های رسیدن به خدا به تعداد آدم‌هایی‌ست که در این مسیر هستند. گو اینکه شدت و حدت غربت و تنهایی من هم مشابه خیلی مسافرین دیگر هم نبود/نیست. کمااینکه همان روزهایی که من مثل مرغ وحشی به خودم می‌پیچیدم، آرزو گفته بود که از شدت هیجان و خوشحالی روی صندلی هواپیما بند نبوده است تا به وین برسند. نه او اغراق کرد و نه من خودم را بیش از حد دریده بودم با غم. واقعا احساسش همین بود و حق هم داشت. واقعا احساسم همین بود و حق هم داشتم. ما دو آدم متفاوت بودیم فقط. ظرفیت‌های متفاوتی داشتیم. داشتم می‌گفتم من خودم را به طریقی چپاندم در چرخه باطل دوری از آنچه که "آنجا" ماند و تلاش مذبوحانه برای کاشتن بذر دوستی‌ای که "اینجا" در پیش است. این فرمان من بود که از بخت بلندم، تنها محدود به خودم بود. دوستانم از این پروسه بی‌خبر بودند و آن‌قدر خوشبخت بودم که حتی با این واقعیت مواجه شدم که آن ترک‌شدگی عظیم که غمش هیچ لحظه‌ای من را رها نمی‌کرد صرفا در ذهن خودم است و آن‌ها دارند کما فی سابق و حتی قوی‌تر ریسمان دوستی‌مان را می‌بافند. از نوشتنش هم باید شکرگزار باشم چه برسد به تجربه کردنش. در یک سمت آن ریسمان من داشتم رشته‌ها را دانه‌دانه و آهسته باز می‌کردم و دوستانم در سمت دیگر رشته‌های بیشتری می‌تنیدند و ریسمان رفته‌رفته جان ‌می‌گرفت حتی. در همین دوری که من توهم تمام شدن همه خاطرات خوب را داشتم از الی آلبوم موسیقی هدیه می‌گرفتم. حسین دختر تحصیل کرده را برایم می‌فرستاد و حمیده سریال‌ها را لیست‌ می‌کرد و فیلم کودک به غایت انرژی‌بخشی را نشانم می‌داد تا با هم بخندیم. نگار موسیقی خوب آپلود می‌کرد. فروغ سبدهای حصیری می‌فرستاد و ناهید اصرار داشت پیش‌نویسش را بخوانم. هاجر استیکرهای قشنگی که پیدا می‌کرد می‌فرستاد و زیرش می‌نوشت: سیوش کن. محبوب زیر هر نوایی که می‌فرستد نحوه مصرف می‌نویسد که مثلا مخصوص لحظه غروب چهارشنبه، یا روبری دریا گوشش کن. الهام عکس خانه‌شان را نشانم می‌داد و از نان‌هایش با هم لذت می‌بردیم. از مهتاب نام انیمیشن‌های جدید را می‌گیرم. نوا برایم عکس دلمه‌‌هایش را می‌فرستاد و محمدحسین پیاده‌رو روبروی فروشگاه را توصیف می‌کرد. صبحی با صدای پرنده‌های روستایی بیدار می‌شدم که الهام رفته بود و آنطور به نیت من دوربین را می‌چرخاند. عکس‌های فائزه را از مطب خواهرم می‌دیدم که کنار هم نشسته‌اند و فکر اینکه یاد من باشند قلبم را گرم کرده است. دریا فیلم عصر یکشنه را پیشنهاد می‌داد و مهشید من را در آن خبر خوب شگفت‌انگیز شریک می‌کرد. با منا حرص می‌خوردیم و سبک می‌شدیم. با ریحانه به عکس حیوان تبنل و واکنش‌هایش می‌خندیدیم و دلم قرص بود که در هر لحظه‌ای می‌توانم به مرضیه پیام بدهم و کمک بخواهم. از مونا راهنمایی گرفتم. ساعت‌های بسیاری در انتظار دوستانمان بودم هماهنگ شویم و صحبت کنیم که به دلایلی نمی‌شد اما قلبم گرم بود/هست که صرفا نشده است و این نشدن به معنای نبودن نیست. این اطمینان ارزشمندترین حاصل دوستی‌ست. آن چیزی است که رابطه باکیفیت به آدمی می‌دهد. اطمینان. از سمت خودم، اینجا، باید اعتراف کنم که همت کردم همچنان نهال دوستی بکارم. آن روزها، برخلاف آنکه نیکا منصرفم کرده بود گروه مدون ایرانی بسازم؛ تا بتوانیم با تکیه بر زبان مشترک در مواقع لزوم مورد حمایت عاطفی قرار بگیریم، من همچنان سعی کردم. به نظرم می‌رسید/می‌رسد آدم‌ها یا مناسب دوستی هستند یا نیستند و این شدن یا نشدن به دلیل ایرانی بودنشان نیست. همت کردم ثابت کنم اگر با فلانی نتوانستم ادامه بدهم ایرانی بودن دلیلش نیست و آن مجموعه خلقیات آن آدم است. من با این دیدگاه مقابله خواهم کرد. مقابله کردم. هرجا صدای آشنایی شنیدم لبخند زدم. البته که در این مورد خاص در ابعاد وسیع شکست خوردم. هر آنجایی که بیشتر دست و پا زدم و مصرانه‌تر تلاش کردم نتیجه خفت‌بارتری گرفتم. شکستش تو‌ی‌چشم‌تر بود حتی.  اما موفق شدم از همین وانفسا پونه را ببینم. پیام گرم ثنا را بگیرم. و آنقدر به رابطه‌مان جدی و عمیق فکر کنیم که پروژه مشترک داشته باشیم. گروهی که سعی داشتم بسازم - غمگینانه- مستقل از من - ولی خوشبختانه- دارد جلو می‌رود. به مهمانی‌ها و تولدهاشان دعوت نمی‌شوم اما پیام‌های تبریکشان را می‌شنوم و فکر می‌کنم خدا را شکر آدم‌هایی شد که به همدیگر برسند. همین خودش مغتنم است. گو اینکه من دیگر آنجا نخواهم بود. از این دویدن نفسگیر حالا پونه را دارم. رسول هست. باهم به تماشای دریاچه می‌نشینیم. فکر می‌کنیم چه کتابی ممکن است بهتر باشد و برای ثنا می‌نویسم به زودی مفصل صحبت می‌کنیم. نیکا هست. وحید را در یکشنه‌های سالن می‌بینیم. حقیقتا که اِذا خُلِیَت خُرِبَت*. از آن گروه ناامید شده‌ام؟ بله. از ادامه دادن این روند منصرف شده‌ام؟ ابدا. مصمم هستم هستم؟ قطعا. من البته آن روز به نیکا لبخند زدم و کنار قهوه‌ام از آن شیرینی‌های شکری خوردم، اما باید برگردیم و تأکید کنم درست است. گاهی سیم‌ها در هم گره می‌خورند و اجازه نمی‌دهند تو یک متر فراتر بروی. کافی‌ست قبول کنی لازم است پنجره‌های باز روی صفحه را ببندی، لپ‌تاپ را خاموش کنی، گره‌ها را باز کنی، دوشاخه‌های اضافی را خارج کنی و پریز را دوباره روشن کنی. حالا می‌توانی از نو شروع کنی و بتوانی فراتر بروی و دورتر بنشینی حتی. من کاملا مطمئنم اگر صد فارسی‌زبان از لبخند سلام تو روی برگردانند و زبان تو را که می‌شنوند سکوت کنند و خیلی سریع فاصله بگیرند همچنان لازم است به صد و یکمین نفر لبخند بزنی. چه بسا برداشتن قوطی کنسرو سبزی کوکوی فروشگاه بلخ من را به فریبا و نوای زیبای فارسی صبحت کردنش پشت صندوق برساند که بعدها به شایلین دوست هندی‌ام معرفی‌اش کنم تا برود ازش زرشک بخرد.

* اگر دنیا {از خوبی} خالی شود، از بین می‌رود. {پس حالا که خراب نشده است، یعنی خالی از خوبی نیست و امید زنده است}.

  • افرا ...