اینجا قلزم است.

سلام خوش آمدید

چند روز شد؟

پنجشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۱۲:۱۲ ب.ظ

دیشب خواب دیدم. خواب دیشب آشفته‌ام کرد. موضوع این بود که خبر آمدن طوفان مهیبی در شهر (و البته بیشتر کوچه خانه پدری) پیچیده بود. اوایل جدی نگرفته بودمش، اما هرچه عصر/غروب‌تر میشد نگران‌تر میشدم. سعی کردم همه خانواده را جمع کنم، غذا و لباس کافی انبار کنم. حتی گوشی‌هایمان را هم شارژ کردم. منطقه امن در خواب برایم بعد از بسته شدن درب پارکینگ خانه پدری بود. تمام تلاشم این بود قبل از واقعه همه‌ را از آن گیت طلایی عبور دهم و سوار سفینه نجاتمان شویم. گل‌های توی بالکن را جمع کرده بودم. در تلاش بودم به تمام برنامه‌های توی ذهنم نظم بدهم. در این گیرودار، درست نزدیک آسانسور مجتمع یک نفوذی دیدم. آدمی که نمی دانم چرا اما غریبه بودنش ناامنی می‌آورد. درستش این بود در شرایط بحران به او هم سرپناهی بدهم، اما هیبتش و نمی‌دانم چه موقعیتی در خواب، چه احساسی باعث شده بود گارد بگیرم. او هم به واقع ناامن بود. سعی کردیم دستیگرش کنیم. نشد. دوتا بچه همراهش بود که روند را کند می‌کرد. دختر بزرگ‌تر و پسرش. من سعی کردم با آن دستبندهای پلاستیک خشک آمریکایی که از یک طرف بسته می شود اما باز نمیشود ببندمشان (در همین حد مجهز). نشد اما. موفق نشدم. نگران شروع بحران بودم. سعید رفت ماشین را پارک کند. من هم طبیعتا به دنبالش. ساندویچ به دست گوشه خیابان بودم که سگی پارس‌کنان به سمتم دوید. اولش وحشت کردم. گفتم لابد گرسنه است و ساندویچ مرغم را می‌خواهد. اما دیدم نه. خود دستم را گاز گرفت. گاز بی‌درد. گاز از سر ترحم. بگذار گازت بگیرم آرام شوم. ترحم‌طور...

اینجا بیدار شدم. نه طوفان شد. نه دزد آسیبی بهمان زد. و نه سگ مجروحم کرد. نه از اساس واقعیتی در کار بود. وحشتش اما با من ماند. با من هست.

  • افرا ...

نظرات (۱)

یکی از دوستام می‌گفت از تلخی دنیای بیرون به خواب پناه می‌برم، اما من بهش می‌گفتم: از وحشت دنیای خوابم، به بیداری پناه میارم. بس که خواب‌های بدی می‌بینم.