صبح که بیدار شدم هوا هنوز تاریک بود. بعدتر متوجه شدم خیلی هم روشن نخواهد شد چون امروز ابری و مهآلود است. شوفاژ را بستم. پنجرهها را برای هوای تازه باز گذاشتم. صورتم را با آب خنک شستم. و راه افتادم از نانوایی محلی کروسان گرم و قهوه بگیرم. قوانین جدید قرنطینه میگوید نمیتوانیم قهوه را در همان محل بنوشیم. فقط میتوان خرید و رفت. پاکت گرم نان و قهوهام را گرفتم و به نظرم رسید قدمزنان تا کنار رود برود تا روی نیمکتی صبحانهام را بخورم و نفسی تازه کنم و برگردم خانه. بعدتر فکر کردم این وقت صبح کنار رود شبیه پیست دوندگان المپیک است و خب تماشای آدمها که عرق روی تیشرتشان نشان میدهد دست کم یک ساعت گذشته را در حال دویدن بودهاند در حالیکه من کروسان کرهای بزرگم را گاز میزنم حس خیلی خوبی نمیدهد و بروم جای خلوتتر و تنهاتری پیدا کنم. از کوچه خانه گذشتم و به نظرم رسید در حیاط کلیسای کوچک محلهمان بنشینم که لابد این ساعت وسط هفته عملا تعطیل است. معمولا کلیسا یک ساختمان باهیبت را تداعی میکند، کلیسای محل ما اما یک ساختمان همکف چوبی با پنجرههای بزرگ شیشهایست که بیشتر به محل سکونت ییلاقی میخورد تا عبادت. تنها نشانهاش هم همان صلیب بالای شیروانیاش است. و یک تابلوی نقاشی دستی در ایتدای مسیر حیاط تا ساختمان از فردی که نمیدانم کیست اما به نظر مقدس است چون دور سرش حلقه طلایی کشیده شده است. هوا سرد و مهآلود بود و دودکشها اغلب خانهها فعال بود و ترکیب بخار دودکش خانههای تک طبقهای محله و درختان سبز و زرد و نارنجی و قهوهای کوههای مقابل که نصفه و نیمه در مه بودند، چشمانداز زیبایی به وجود آورده بود. کروسانم به نیمه نرسیده بود که دخترکی همسن خودم با سگ بزرگ مشکیاش آمده بود در محوطه پیادهروی کند که آمد سمتم و پرسید آیا نیمکت کناری خالی است که گفتم بله. پرسید میتواند بنشیند و من با خنده گفتم حتما، بعید میدونم کسی ساعت هفت و چهل دقیقه صبح بیاد کلیسا. خندیدیم. تا اینجا آلمانی گفت و خوشبختانه با تقریب خوبی متوجه شده بودم ولی مسلم است که انگلیسی جواب دادم. رفت که جملات بعدی را آلمانی بگوید که عذرخواهی کردم که – دست نگه دارد – چون فراتر از این آلمانی بلد نیستم. لبخند زد و شروع کردیم به صبحت. سگش را معرفی کرد که مثل سایهاش است و اسمش جیمز بود و واقعا زیبا بود و تقریبا برای سگ دیگری در دوردستها آن سمت خیابان خیز برداشته بود و منتظر بودم پارس کند که دخترک گفت جیمز خیلی روحیه رئیس بودن دارد و از همین روست که معمولا برای دیگر سگها اینطور حالت حمله و خشن میگیرد اما سگ خوبیست و من هم چند جمله از زیباییاش گفتم. بعد پرسید اینجا چکار میکنم که شرح حال مختصری دادم. بعد پرسید معمولا خیلی میآیی کلیسا؟ که خندیدم و گفتم نه، اینجا را دوست دارم چون محلی و خلوت است و خب زیبا هم هست و تنها یک دفعه وارد ساختمان شدهام آن هم زمانی بود که تازه آمده بودم این محل و اینجا یک گالری نقاشی برگزار شده بود. گفت اعتقادی به فضایش داری؟ لبخند زدم اما درونم متعجب شدم. این اولین بار در این کشور است که کسی از اعتقادات مذهبی میپرسد. از مذهب پرسیدن اینجا شبیه این است که بپرسیم آیا روی پهلوی سمت راستت خال داری؟ همینقدر شخصی و بیربط به شخص مقابل. لبخند زدم و جواب دادم مذهب برای من دوتاست. یکی مذهب قلبی و یکی مذهب اقتصادی-سیاسی جاری. اگر منظورش دومیست، نه نیستم. لبخند زد و قلاده جیمز را کشید که آرام بگیرد. بعد اونها که واقعا دیوونهن. لابد منظورش حاکمین شرع به همون شکلی بودن که داشتم میگفتم قبولشون ندارم. چون اشاره کرد به روبرو که دفتر کشیش بود. بعد با یک دستمال بینیاش را گرفت و ادامه داد من یک روزی اعتقادی نداشتم. به هیچی. شاید احمقانه به نظر برسه اما یه شب یک امتحانی داشتم که خیلی برام مهم بود، سخت بود و شاید باورت نشه حتی یک کلمه نخونده بودم. انقدر عصبی و مستأصل بودم که از ترس فلجکنندهای فقط گفتم اگر {خدایا} تو اون بیرونی و واقعا وجود داری کمکم کن. من نمیتونم این امتحان رو از دست بدم و بیچاره میشم و اگه کمکم کنی این تکنشونه من توی زندگیم میشه که تو هستی واقعا. بعد خندید گفت مسخره به نظر میاد. اما انگار توی مغزم داشتم به خودم میگفتم این بخش رو بخون و خودم به خودم میگفتم نه این که مهم نیست، بخشهای مهمتری هست دیوانه، برو اونا رو بخون. گفت انقدر مضطرب بودم که حتی نمیتونستم تمرکز کنم چی بخونم و خوابم برد. خودکارم توی دستم بود. خوابیدم. دوباره بیدار شدم و باز هم توی ذهنم به خودم میگفتم اون بخش رو بخون. القصه صبح شد و من فقط همون بخش رو خوندم و رفتم امتحان دادم و قبول شدم. گفت خیلی عجیب بود. خوشحال بودم که زندگیم با اون امتحان عوض شد اما فکر که کردم دیدم عوض شدن زندگیم از اون امتحان نبود. از اون اعتمادی بود به وجودی که هیچوقت اعتقادی بهش نداشتم و فقط اون لحظه دیگه نمیدونستم به کی بگم... گفت تجربه شخصی عجیبی بود. خندهام گرفته بود. نه مشابه همین تجربه، اما من هم روزهایی که تنها آمده بودم و سعی داشتم در اتریش بسیار متفاوت از ایران زندگی کنم هم آن لحظه استیصال محض را تجربه کردهام. همان لحظه خیلی عجیب کوتاهی دست از هر پیشفرض ذهنی و لحظه طلایی یک جرقه نوری از جایی که حتی نمیدانی چه بود اما مطمئنی کارگرتر از تمام آن چیزیست که به آن امیدی داشتی که حال میبینی چقدر واهی بوده است. شهود عجیبیست. من حتی نمیتوانم مثل دحترک وصفش کنم. فکر میکنم تا زنده باشم درست مثل لحظه اول توی قلبم زنده بماند. به دخترک لبخند زدم، اسمش را پرسیدم که سارا بود. گفتم خیلی عجیب است. بیبرنامهترین مسیر را انتخاب کردم که قهوه و کروسانم را بخورم و برگردم خانه و تو را دیدم. در کشوری که تقریبا بعید است آدمها اتفاقی و بدون درنظرگرفتن ملاحضات سر صحبت را باز کنند. کرونا هم که مزید بر علت. همان یک کورسوی امید برقراری ارتباط در ترس تماس و الزام به حفظ فاصله ایمنی خاموش میشود. سارا هم خندید. قلاده جیمز را کشید. بلند شد که برود و گفت راستش را بخواهی برای من هم عجیب است. خانه من و دوستپسرم کنار رود است و من تقریبا هیچوقت این مسیر را برای پیادهروی انتخاب نکرده ام. امروز هم قصد داشتم بروم پارک روبرو که سر پیچ خیابان جیمز پیچید و من را مجوبر کرد به این سمت بیاییم. آخرش گفت:
Life will be difficult without God, and it would be easier if you believe in God and trust him as well.
خداحافظی کردیم و به سمت خانههایمان قدم زدیم. او به سمت غرب و رود. من به سمت شرق و کوه.