"لا شیءَ یُعْجبُنی" یقول مسافرٌ فی الباصِ؛
لا الرادیو و لا صُحُفُ الصباح, و لا القلاعُ على التلال.
أُرید أن أبکی
یقول السائقُ: انتظرِ الوصولَ إلى المحطَّةِ، وابْکِ وحدک ما استطعتَ.
تقول سیّدةٌ: أَنا أَیضاً. أنا لا شیءَ یُعْجبُنی.
دَلَلْتُ اُبنی على قبری، فأعْجَبَهُ و نامَ، ولم یُوَدِّعْنی.
یقول الجامعیُّ: ولا أَنا، لا شیءَ یعجبنی.
دَرَسْتُ الأرکیولوجیا دون أَن أَجِدَ الهُوِیَّةَ فی الحجارتی.
هل أنا حقاً أَنا؟
و یقول جندیٌّ: أَنا أَیضاً. أَنا لا شیءَ یُعْجبُنی.
أُحاصِرُ دائماً شَبَحاً یُحاصِرُنی!
یقولُ السائقُ العصبیُّ: ها نحن اقتربنا من محطتنا الأخیرة، فاستعدوا للنزول...
فیصرخون: نریدُ ما بَعْدَ المحطَّةِ، فانطلق!
أمَّا أنا فأقولُ: أنْزِلْنی هنا. أنا مثلهم لا شیء یعجبنی، ولکنی تعبتُ من السِّفَرْ.
مسافری در اتوبوس میگوید: از هیچچیز خوشم نمیآید
نه رادیو، نه روزنامه های صبح، و نه قلعههای روی تپهها...
میخواهم گریه کنم.
راننده میگوید: منتظر باش تا به ایستگاه برسیم؛ و آنوقت به تنهایی هرچه که میتوانی گریه کن.
خانمی میگوید: من هم همینطور! من هم از چیزی خوشم نمیآید.
به پسرم مکان قبرم را نشان دادم خوشش آمد و خوابید (مرد) و با من وداع نکرد.
یک دانشگاهی هم میگوید: و من هم نه. از هیچچیز خوشم نمیآید.
باستانشناسی خواندم بیآنکه لوح (گوهر) وجود خود را بیابم.
آیا واقعا من، من هستم؟
سربازی میگوید: من هم از هیچچیز خوشم نمیآید!
هر روز شبحی که مرا محاصره کرده است را محاصره میکنم! (دور باطل)
راننده عصبانی میگوید: خب به ایستگاه آخر نزدیک شدیم، آماده پیاده شدن باشید.
همه فریاد میزنند میخواهیم بعد از ایستگاه را ببینیم. ادامه بده! (گازش رو بگیر برو).
من اما میگویم: من را همینجا پیاده کن!
من هم مثل اونها هستم و از هیچچیز خوشم نمیآیدٰ؛ ولی از سفر کردن... خسته شدهام.
محمود الدرویش
- ۲ نظر
- ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۱۲