تجربه غریبی دارم. تجربه قطعی اینترنت جدید نیست. آن روزها دسترسیام به اینترنت که قطع میشد سختیای نداشتم. زندگی من، به جز مواقعی که به ایمیل استادم دسترسی نداشتم نیاز "حیاتیای" به اینترنت نداشت. روتین زندگی و کار در یک شرکت تحقیقاتی که مدل کوچک شده جامعهام بود، دسترسی به اینترنت و راههای ارتباطی را، با احتساب رفت و آمد، برای دستکم دوازده ساعت از من میگرفت. مدیرعامل شرکتمان یک کمونیست واقعی بود در لباس یک روشنفکر. هولناکتر از کسی که مدعیست این خط فکری را دارد شخصیست که سعی میکند وجه روشنفکری و آزاداندیشی خودش را حفظ کند ولی در زیرپوستش هیولای خودمختار مستبدی در حال زندگی کردن است. پدیدهای بود برای خودش. تمام تمرکز و خطمشی آن خرابشده، نشان دادن یک محیط تحقیقاتی سالم و زیبا و پیشرو بود. ورودی شرکت مدالها و لوحها و تقدیرنامههایی بود که ردیف چفت هم توی چشم هر بازدیدکنندهای فرو میرفت درحالیکه آه و سوز قضیه توی روان ما فرو رفته بود. مدیرعاملمان آدم جالبی بود. جالب از نظر روانشناختی. نمونه کامل یک مدل مطالعاتی از تناقضات جمع آمده کنار هم بود. ادعای آزاداندیشی، انتقادپذیری، برابری و حفظ حقوق زنان، اشتغال به کار پژوهشی در سطح جهانی، امنیت شغلی و نشاط محیط کارش گوش و اعصاب ما را ترکانده بود. یک ملیجک عکاس داشتیم که آموزش داده شده بود در مراسم و جشنها به طور خاص از یک پوزیشن و پرستیپز خاص از او عکس بگیرد. پشرو، متمدن، به تربیت فرزندان خویش اهمیتدهنده! و قسمت جالب قضیه این است که باور داشت دارد یک جامعه آرمانی میسازد. انتقاد برایش بیشتر سیگنال مخالف بود و بیست و چهار ساعت هفت روز هفته توهم توطئه داشت. من را شخصا آزار داد. خودش احتمالا قبول ندارد. از نظر خودش من را خیلی دوست داشت. شخصیت من را ستایش کرده بود. این را در حضور و غیاب خودم میدانستم. من آدم امنی بودم. بارزترین شاخصهام این است که آدم بیحاشیه هر محیط کاریای هستم. یک نفر خلاف این را ندارد که ادعا کند. آرامم و پیوسته. امکان ندارد ددلاینی از زیردستم در برود. متمرکزم و تمام محیطهای کاری و مدیرانم به این مسئله اذعان داشتهاند. حتی همین موجود. اما وقت رفتن، حقوق من را نپرداخت. پاداش فصل قبل من را نادیده گرفت. و این درحالی بود که برای آینده من آروزهای قشنگ داشت و لبخند مضحکی روی لب. آن اواخر دو دفعه، هر کدام قریب به دو ساعت توی دفترش با هم صحبت کردیم. با شناختی که از من داشت مطمئنا هرگز در خصوص مسائل مادی بحث نمیکردم. من غم نان نداشتم. این منت خدا بر سر من است که ممنونش هستم. تمام آنچه که به خیال خودش از من قطع کرد، حقوق نصف هفته من در این شهر غریب است که با هم ریشه مشترکی نداریم. خندهدار است. من در مجموع نزدیک به سه ساعت و چهل دقیقه از هر آنچه که دوستانم از آن رنج میکشیدند گفته بودم. در صلح. در طمأنینه. داشتم میرفتم و نه نگران از دست دان کارم بودم و نه مبلغ توی حساب بانکیام برایم اهمیتی داشت. داشتم از زیرسلطه آدم مستبدی رها میشدم، اما قلبا آن خوشحالی لازم را نداشتم. فکر میکردم آن شعف تا وقتی الی، فریبا یا روشنک هنوز آنجا هستند، فاصله زیادی از من دارد. خیلی استوار برای آنها جنگیدم. خودم چیزی برای از دست دادن نداشتم. یا حداقل دست او نداشتم. آدم غریبی بود/هست. مداوم دوربینها و خطوط اینترنتی ما را شخصا کنترل میکرد. توقف توی راهرو ممنوع بود. حرف زدن با همکار آقا، ممنوعتر. آدم آزادی بود. در ظاهر بود، اما تعصب بستهای داشت. ذهن بستهتر. متأسفانه همه میدانستیم. برخی اما با همین علم، ترجیح داده بودند سر نخ را بگیرند و بالا بروند. که استقبال هم میشد. برای من مثال بارزش "ش" است. آدمی که من میدانستم افق فکری مشابه با این آدم ندارد، اما هوش منفی* داشت و این هوش منفی او را به سمت چاپلوسی و همراه شدن ضمنی با این خط فکری برده بود. سیرک بود رسما. اگر میخواستی از یک پله بالاتر به مسائل نگاه کنی و عروسک خیمه شببازی نباشی، رنج زیادی داشت. یک حقارت مداوم که فکر میکنی مخالف این خط رفتاری هم که باشی، وقتی هنوز اینجایی یعنی تن دادهای به این مسائل. آدم عادت میکند. توی آن فضا وقتی به خانه میرسیدم احساس امنیت داشتم. به طرز ماهرانهای یاد گرفته بودم تمام ماجرا را پشت همان درب شرکت رها کنم. برمیگشتم خانه و از قضا اگر اینترنت سراسری نداشتیم هم، سعید بود. جلوی چشمم. صدای نفسهای منظمش توی گوشم بود و مامان و بابا هم در دسترس. دغدغه ندیدنشان را نداشتم. درک اینکه "نتوانم" بگیرمشان برایم تعریف نشده بود. از این زاویه علمی نداشتم. تا همین امروز من از این سطح رنج ناآگاه بودم. این است که تجربه غریبی دارم. تجربه قطعی اینترنت جدید نیست. این سطح درماندگی بیچارگی من اما، چرا. بیش از دلتنگی از احساس حقارتی رنج میبرم که جان فرساست. یک ننگی از عدم حمایت روی پیشانیام است. انگار که دلسوزی ندارم. انگار که آنکسی که باید مراقب من باشد من را به جاییش حساب نکند. من را نادیده بگیرد توی رنجم. آدم از همسایه انتظار محبت ندارد. بیتفاوتی همسایه برایش اهمیتی ندارد. همین بیتفاوتی اما وقتی از سمت مادر آدم است، از سمت پدر آدم است که ادعای محبت دارد، آدمی را به جنون میرساند. خودش را به در و دیوار میکوبد که هی! من رو ببین. تو مسئولی. او اما نادیدهترت میگیرد. کفشش هستی انگار. شبیه آن اپیزود بلک میرر، دکمه را میزند و تو را بلاک میکند اصلا. تو میمانی و یک فضایی که صدایت را انتقال نمیدهد. از دید او هفتاد دقیقه میگذرد برای تو پنج سال. توی خلأ. تنها. صدات توی گوش خودت میپیچد. توی یک کلبهی متروکی. تداوم تکرار. ملال. حالا اگر مرحمتی کند و تو را برگرداند به حالت اول، تو آن تحقیر را همیشه توی دلت حس میکنی. شریان حیاتی تو زیر انگشتش است. تو کوچک شدهای. تحت کنترل. در شرایطی که صبح دوشنبهای کلید را توی در آفیس میچرخانی و اویلین با هیجان میپرسد هی! آخر هفتهات چطور بود؟ از این همه عادی بودن اطرافت حیرت میکنی.
* مکر