دانست که دل اسیر دارد
روزهای خیلی آرامی میگذرانم. این حجم از آرامی برای خودم هم عجیب است. منظورم از آرام نوعی سکینه قلبیست که قبلترها هم داشتم اما تجربه فعلیام کمی متفاوتتر است. اسمش را نمیدانم آرامش بگذارم، سکینه، تسلیم یا پذیرش. برآیندش این است که آرام هستم. و این آرامش حتی سرعت زندگی من را کمتر کرده است. احساس میکنم روی یک موج خیلی نرم سوار هستم که از قضا به باد و باران و طوفانها و کشتی نیمهشکسته و دوری ساحل و حتی کوسهای که اطراف کشتیام طواف میکند هم واقف هستم اما آرامم. زندگیام را روی روتین به نسبت ثابتی تنظیم کردهام. صبحها قبل از طلوع بیدار میشوم. دوش میگیرم. مرتب لباس میپوشم. نماز میخوانم. خطچشم میکشم. نان تست میکنم و صبحانه مفصل و کاملا بدون عجلهای میخورم. به صورت مرتب برای گنجشکهای پشت پنجره خرده نان میگذارم. روزهای اول زیر باران خمیر میشد و خریداری نداشت. حالا اما در حین صبحانه خوردن من گنجشککی میآید و دیگر از اینکه پشت شیشه حرکت کنم نمیترسد. این احساس خوبی به من میدهد. صبحهای خیلی زود معمولا توی آفیس هستم. در خلوت زبان میخوانم. جملهها و آواهای جدید را تکرار میکنم. دو ساعت. بعد قهوه دوم. چک کردن گوشی. و بعد کارهای تحقیقاتی خودم تا بعد از ظهر به فاصله دو ساعت و در میانشان بیست دقیقه استراحت. برای خودم گزارش هفتگی درست میکنم و انتهای ماه گزارش ماهیانه. هر کدام توی یک فولدر توی لپتاپ. چه بسا همین دیسیپلین به من آرامش میدهد. به خیال خودم همهچیز تحت کنترل است. من آدم اتفاقات غیرمنتظره نیستم. در مواقعی که کنترلی روی موضوع ندارم سکوت میکنم و به صورت خودآگاه، تکانی نمیخورم تا اوضاع را به زعم خودم بدتر نکنم. از اینها نیستم که بگویم اوه چه چالش جذابی بروم توی شکمش که اتفاقا جلوی شکمم را میگیرم چیزی تویش فرو نرود و من را از تعادل خارج نکند. دست به عصایم لابد. نقطه مقابل سعید. همین است که مدام تقویم گوشیام فعال است. نقشه آنلاین است. و همیشه ممنون گوگل و امکاناتش هستم. هفته دیگر سه ماه میشود که من در این شهر به نسبت کوچک هستم و هنوز در لحظه نمیتوانم شناسایی کنم این جا که هستم شمال است یا شرق. توی تهران در هر نقطهای که بودم در کمتر از ده ثانیه توی مغزم نقشه شهر فعال میشد، اینجا اما مغزم خیلی مکث دارد. مبهوت است. چشم من به این خیابان عادت ندارد. در هر نقطه گویی که در مرکز ستارهای باشم که خیابانهای اطراف پنجپر و بعضا ششپر به سمت اطراف میروند. چهاراره ندارند اینها. یا میدان. نمیتوانی بگویی من در جهت حرکت ماشینها در چهارراه دوم هستم. چهاراهی وجود ندارد. خیابانها در هم تنیدهاند اینجا. کافه دوشنبه هفته پیش را برای بار بعدش پیدا نمیکنم. فکر میکنم از کجا رسیدم به اینجا؟ وقتی فیلیپ رو به پنجره میگوید اوه بارون تمومی نداره، جهتش عوض شد حالا داره به سمت غرب میباره من فقط سعی میکنم به بیرون خیره بشم که یعنی آره و مثلا خیلی حواسم به باران است! در واقع اما توی ذهنم دارم فکر میکنم دنیا شوخیاش گرفته که من را رسانده به جایی که در آن برای بارش باران هم شرق و غرب و شمال تعریف میکنند. باران است دیگر. ما فقط برایش سیلآسا و نمنم داریم. ذهنم نمیداند ساندرا که از گوشه چپ درب غربی حرف میزند یعنی کجا. چند روز پیش در پاسخ ایمیلش که آدرس سخنرانی فلان را فرستاده بود نوشتم من نمیدانم کنج شرقی ساختمان شمالی دانشگاه کجاست. لطفا تصویری از نقشهای که مدنظر است برایم بفرست. ساندرا منشی صبور گروه است. گرچه نمیدانم تا کی صبور میماند اما در پاسخ ایمیلم نقشه خیلی مبسوطی از ساختمان ما و خیابانهای اطراف را که جزئیاتش با خودنویس بنفشی به دستخط خودش نشانهگذاری شده بود برایم فرستاد و تویش از ساختمان قدیمی و جدید و مطب دکتر و بانک و کافه و نجاری و گلفروشی و آرایشگاه و همه چیز را نشان داده بود. عذرخواهی کرده بود و من در پاسخ عذرخواهیاش نوشته بودم نه نه تقصیر منه. من هنوز مختصات رو یاد نگرفتم. این بخش ایمیلم مشخصا شرقی بود. تعارف بیجا. غلط اضافه. من توی این شهر گم هستم. وصله ناجور روی بروکمنگاسهها و تسینزندورفگاسهها. من راهبلد نیستم. این راهها را بلد نیستم. نمیدانم نبش جنوبی ضلع بالایی دانکشده کجاست. بالا کجاست. غرب کجاست. من فقط یک راه را بلدم. راه ثبت شده توی مغز من به سمت توست. روزها توی راه رفت و برگشت، توی خانه، پشت میز شام و توی تخت بیش از ده بار مسیر به سمت تو آمدن را مرور میکنم. خودم را تصور میکنم که بالاتر از ساعی هستم. سرعتم را طوری تنظیم میکنم که در پایان وقت اداری درست مقابل خیابان سیویکم باشم. همهچیز توی ذهنم شفاف و روشن و براق است. میدانم شالم کدام است. ساعتم کدام. عطر روی پوستم را هم. تصاویر خیلی واضح پیات آمدن توی ذهنم مرور میشوند. صدای تو را میشنوم که میگویی خیالپرداز قهاری هستم. انگشت شستم را روی رگهای پشت دستت میکشم. تو را تماشا میکنم و فکر میکنم تو خیلی دوری. خیلی دور.
- ۹۸/۰۸/۲۲