تمامش همین بود که یک پیامی در تلگرامم ظاهر شد که میم جویند تلگرام. میم دیگر یک اسم خیلی دور است که حتی فکر کردن بهش هم آنقدر در پیچ و واپیچ پستوهای ذهنم است که واضح نیست. حین یادآوریاش کسی در گوشم ترانه خیلی دوری بمرانی میخواند اما نمیدانم چه سریست در شنیدن نام کسی که روزی روزگاری تمام حجم قلب آدم را گرفته بود. دیگر نه من آن سهام سابقم و نه حکما او آن میم. اما حقیقت نیست اگر بگویم شنیدن نامش یا عبور از جایی که ردی از خاطره او دارد چیزی را در اعماق قلبم تکان نمیدهد. به شرایط عقلی و قلبیام تسلطی ندارم. یقین ندارم این حس برآمده از نام اوست و خاطره اولین جووانههای دوست داشتن و دنیای قصه و نوشتن یا دلم پی آن دخترک نوزده سالهایست که به گمانش دانشگاه خیلی خوبی قبول شده است که تصویرش با یک عشق آتشین کامل خواهد شد و دیگر چیزی از زندگی نمیخواهد. میم را در نوزده سالگی دیدم. نشد که آن جوانه نحیف پا بگیرد. سالهای بسیاری گذاشته است و از اوضاع فعلیمان مشخص است هرکدام به مسیر منطقیتر و بهتری رفتهایم. من سعید را دارم که محبت بینمان فراتر از دوستی و عشق و رابطه عرف همسر است و عکس پروفایل و آیکون انگشتر الماس و قلب صورتی پروفایل میم هم میگوید کنار شخص مناسب است. سالهای بسیاری گدشته است. میتوانستم در این مدت یک فرزند چهارده ساله داشته باشم. جوان بودیم هر دو. تمام زندگی پیش رویمان بود و به گمانمان تنها همین عشقمان را کم داشت. نشد. مدیریت هر دویمان خام بود و آن روزها لابد عشق کفاف پایداری رابطه نبود. هزار مسئله جانبی بود و بزرگترینشان همین هیولای سیاه مهاجرت بود که آن روزها با تبر افتاده بود به جان هر ساقهای که آدمی داشت جان میکند در برابر طوفان حوادث زنده نگاهش دارد. دور است اما حقیقتا یک روزگاری، شبها و روزهای بسیاری به کابوس از دست دادن و هواپیماهای غولپیکر فرودگاه امام گذشت. همین حالا هم که خودم یکی از همان رفتگان هستم هم خبر رفتن زانوانم را شل و قلبم را سوراخ میکند. شاخه نرم سبکی توی دلم بود که میل ریشه دواندن داشت اما وسط طوفان نشسته بود. پناه برده بودم به داستان و کلمه و شعر. طفلکی بودم. دخترک نوزده سالهای که به گمانش دانشگاه خوب آینده حرفهایاش را تضمین خواهد کرد و یک عشق آتشین هم شادی قلبش را و دیگر چیزی از زندگی نمیخواهد. پانزده سال گذشته است. زندگی بازیهای بیاندازه غیرقابل پیشبینی پیش روی همهمان گذاشت. ایمانمان از دست رفت. قلبهایمان از تزلزل همان مسائلی که دستکم در نوزده سالگی ازشان مطمئن بودیم بیشتر و شدیدتر لرزید. مضحکه دست حاکمانمان شدیم. تکرار کردیم و آنها شقاوتشان را تکرار کردند. جان کندیم. تا میشد و میتوانستیم جان کندیم امید را زنده نگهداریم. نشد. ما را به قصد تلف شدن پیش بردند. یکی از هواپیمایمان را زدند و جانهای عزیز بسیاری را گرفتند، آب را روی اهالیمان بستند و گلوله را راه حل دانستند و وقیح ماندند. عشق گرچه گرم و تپنده و نجاتدهنده، در روزگار کلک و خیانت و وقاحت عجالتش را از دست میدهد و آدم میافتد پی مرور اخبار جغرافیایی که جان اوست اما خسته و رنجور و تبدار است. نطفه محبت در زمین بایر غم و خشم جانی برای زنده بودن ندارد. آمدم از عشق روزهای دور و میم بنویسم رسیدم به این وضع اسفباری که نه ما و نه هیچ انسانی شایسته گذرانش نیست. میم عزیز دیدن نامت من را به روزگار خوب بیست سالگی برد. ای عشق مرا ببخش که به تلخی این روزهایمان ختم شد. ما هرکجای دنیا که باشیم از آن ریشهها بریدن نتوانیم و تبر ظالم همیشه تاریخ برنده و سنگین است.
* عنوان ترانهایست با صدای علیرضا قربانی
- ۵ نظر
- ۰۲ شهریور ۰۰ ، ۱۸:۴۸