تو قاصدکی دور از باد...
الف یک فیلمی فرستاده بود که من در بیست و پنج بهمن نود و هفت گرفتهام. این را انتهای فیلم گفتهام. آنجا هنوز مهاجرت نکرده بودم. خانه قشنگ بود. غزل استرس کنکور نداشت. حامی یک ساله نشده بود. آدمها نمرده بودند. آدمها کشته نشده بودند. توحش انقدر نبود، بود و عیان نبود. کمی شرم مانده بود. همهمان یک طور خوبی نشاط بیشتری داشتیم. گریهام گرفت. صبح جلسه ماهیانهمان را داشتیم. بعدترش باید میآمدم دانشکده چون یک استاد مهمانی آمده بود تا از علت اصلی سقوط هواپیماها از سال هزار و نهصد و پنجاه و دو تا امروز بگوید. نتیجهگیری چهل اسلایدش این بود که علت اصلی افتادن هواپیماهایشان خستگی بوده است. استادم سمت راست من بود و فرانتس سمت چپ. چشم چرخاندم سین را ببینم که پشت سرم بود. یک ثانیه چشم در چشم شدیم. برگشتم و توی دفترم نوشتم خوش به حال شما که هواپیماهایتان از خستگی میافتند. استادم اشاره کرد چقدر فارسی خوششکل است. لبخند زدم و توی دلم یک قطره خون چکید.
- ۰۲/۰۸/۱۶