اگر بنویسم بیاندازه دلتنگ هستم، تکراری و خسته میشود؟ ممکن است درست باشد. از همین رو بعدتر برمیگردم و مینویسم بیاندازه دلتنگ هستم. یادم باشد اضافه کنم حتی تماشای فرنی خوردن بابا پشت سر حامی توی آن فیلم چطور غمگینم کرد. کسی هم هست که از تماشای فرنی خوردن کسی گریهاش بگیرد؟ رقیقالقلب شدهام. بگذریم. حداقل با دلتنگی شروع نکرده باشم.
عکسهای بیروت را تماشا میکنم. با دقت و دانه به دانه. انگار که بخواهم علت آن انفجار مهیب را من یک تنه از روی عکسها کشف کنم. این اتفاق تلختر از چیزی بود که فکرش را میکردم. بیروت یک طور غریبی به من، به ما وصل است. از یک طرف جذابیت ادبیات و شعر و تغزلش است. و از یک طرف یک همدلی به عنوان کسی که میداند غم بی در و پیکر بودن کشورت یعنی چه. البته که بیروت سوای زخمهای بزرگش یک روح زیبای همزیستی ادیان مختلف را هم دارد. آنطور که مسلمان و مسیحی و یهودی کنار هم زندگی میکنند چیزیست که برای من بزرگ شده در سیستمی که تنها یک خط قطعیت دارد و همان را به چوب و چماق و زندان و خشونت توی چشم آدم فرو میکند، جذاب است. شهر بیدفاع ضعیفی که حداقل از اینجایی که من هستم آرام و به صلح به نظر میرسید. ترکید. خودش کم آشوب داخلی و خارجی تجربه کرده بود و حالا در یک روز نسبتا آرامی که کسی داشت فیگور عکسهای عروسیاش را تمرین میکرد و مادری به نوزادش شیر میداد به این حال افتاد. غمگین بیروت هستم و توی سرم فیروز میخواند اما مچ خودم را که میگیرم... دقیقتر که میشوم، میبینم صدای عبدالحلیم حافظ و افتادن تاس روی تخته نرد میزهای کوچک قهوهخانهها و قلقل قلیونهای بیروت نیست که از بین رفتنشان تا این اندازه غمگینم کند. من غمگین آن قرابتی هستم که با خاورمیانه و هر درد و رنجش دارم و ما را از آن خلاصی نیست. روزی که بیروت آنطور لرزید من در کمتر از یک ساعت خبردار شدم چون هم مانند برج اطلاعات نشستهام به دریافت هر خبری که از این خطه باشد، از ایران باشد، از سیاست باشد و از درد و رنجی که به ما گره خورده است و ما را به خودش گرده زده است. و هم اینکه خواهرم هم از قلب کالیفرنیا فیلمی از صحنه انفجار دوم شهر و موجش توی گروه خانوادگیمان فرستاده بود. ما خانوادگی از نقاط مختلف این کره نشسته بودیم به رصد لحظه به لحظه اخبار و رفرش کردن مدام سایتهای خبریمان تا اینکه بیروت در تیتر خبرها نمایان شد. نه که دنبالش باشیم. خودش روی رادار بیست و چهارساعته اتصال ما به اخبار جهان نشست. من، و به نظرم میرسد همه ما که از این خطهایم شبیه همان گنجشکی هستیم که رو به آسمان دراز کشیده است تا مانع از افتادنش بر روی زمین شود. همین قدر ترد، همین قدر هم البته ناتوان.
روزی که بیروت ویران شد تعمدا در مسیر بازگشت به خانه بیشتر توی شهر مکث کردم. نشستم گوشه میدان مرکزی و به شهر و مردم خیره شدم. همچنان دکه کنار بنتون نان داغ و قهوه میفروخت. جلوی بستنیفروشی صف بود. چند گروه دوستی روی پلههای میدان مرکزی شهر لمیده بودند و معاشرت میکردند. خانم بارداری را دیدم که کالسکه کودک خردسالش را هل میداد و دخترکی کنار ساعت معروف شهر یک آهنگ والتس مینواخت و سگش کنار پایش نشسته بود. البته که هیچ نشانه غیرعادیای نبود. این، حال نامتغیر این شهر است که به اقتضای فصل بستنی و موسیقی گوشه خیابان اینطرفتر و آنطرفتر میرود. به طرز غریبی اینجا روی مردم، روی شهر، کشور حتی، یک محافظ نامرئی کشیده شده است که هر خبری نتواند به آن نفوذ کند. نرسد. که اصلا هر خبری اهمیت ندارد. روزهایی بود که به نظرم میرسید نه! این نمیتواند درست باشد و بنی آدم اعضای فلان را توی مغزم مرور میکردم. به گمانم اگر سیاست را دنبال نمیکردم اگر توئیتر و وحیدآنلاین و سایتهای خبری دسکتاپ را پاک میکردم آدم سخیف غم سطحیخوری میشدم. من باید میتوانستم با خواندن اخبار الجزیره و بیبیسی و فلان و بهمان دنیا را نجات بدهم. من و فکر میکنم همه ما وظیفه خودمان میدانیم که خبر بخوانیم چون کسی یک پله بالاتر از ما ضربهگیر نگذاشته است. به گمانمان همه چیز بر عهده خود ماست و ما باید مترصد نجات خودمان باشیم. و فکر میکنیم اینکه از هر خبری مطلع باشیم رویینتنی ما را بالا میبرد و از ما آدمهای زبر و زرنگتر و هوشیارتری میسازد. که اگر مرزی برایش قائل باشیم به نظر هوشمندانه است. اما وای اگر خط باریک مطلع بودن و غرق شدن در اخبار منفی را گم کنیم. که همین ده ماه گذشته را بررسی کنیم برای از پای درآوردن نسلی کافی بوده است و ما عادت داریم همچنان ادامه بدهیم. اما حقیقتش این است اسماعیل که من خستهام. اینجا غریبم، آنجا هم غریب. به هیچ خاکی تعلقی نیست دیگر. این نمیتواند انصاف باشد. از غم غمی را خوردن که دارد ما را میبلعد خسته شدهام و فکر میکنم سهم ما کجای این آرامش است؟ کجای این آرامش میدان مرکزی شهر برای ماست؟ آیا روزی ما هم روی پلههای میدان مرکزی شهرهایمان بیخیال و رها معاشرت میکنیم؟ آیا اون روزی هم میاد که ما مطمئن باشیم دورمان یک سپر محافظتی داریم و به امان خدا رها نشدهایم؟ آه... اسماعیل، آه.
- ۲۳ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۱۵