چند روز آینده میروم که وارد سیوپنج سالگی شوم. سنی که بسیار متفاوتتر از آن تصوریست که از آن در بیست سالگی داشتهام. در مقایسه کیفی شأنش را پایین نمیآورم، متفاوت است. من در سیوپنج سالگیِ بیست سالگیام یک خانوادهای دارم که تویش صدای کودکهای شاد است و من یکی از برنامههای مدونم این است که در جستجوی انیمیشنهای جذاب باشم تا چهارتایی و اگر سعید هم برسد پنجتایی بنشینیم پایشان. بله ما سه فرزند از این عالم خواهیم داشت. دستکم من بیست ساله و سیوپنج ساله در این مورد هنوز متفقیم. توی سیوپنج سالگی بیست سالگیام عصرها حتما خانه هستم. با دخترکمان کاغذهای رنگی روزنامه دیواریاش را برش زدهایم و درحالی که دارد قلموی رنگش را روی قسمتهای دیگر میکشد من دارم سبزیهای کتلت را با طمأنینه و آرام از هم جدا میکنم. برای پسرکمان شعر میخوام و از روی عمد اشتباه میخوانم که بخندد تا اصلاحش کنم و من به شرطی که یک بوسه دیگر بدهد درستش میکنم. کوچکترینشان هم از پشت پنجره تا کنار پای من در رفتوآمد است و منتظر سعید و من عاشق چانهاش هستم چون خیلی نرم و از بخت خوشم همیشه مرطوب است که من بهش میگویم چکههای عسل. توی آن تصویر من قهرمان هستم. همهچیز سر جای خودش است و سعید و بچهها به من باور دارند که یک قدرت ماورایی دارم و موفق بودهام باور «همهچیز درست میشود» را در قلبهای عزیزشان بکارم. یک حکمتی که مخصوص مادرانمان است. توی آن تصویر من زندگی پدر و مادرم را نه که آسانتر کرده باشم اما دستکم کنارشان بودهام و آنها ثمره زندگی من را میبینند. توی خانه « أهواک و أتمنى لو أنساک و أنسى روحی ویاک» میخواند. یک خانه غیرآپارتمانی داریم و من یک اتاق تعویض لباس دارم که دور تا دورش آینه است. آشپزخانه با دربهای کشویی رو به باغ باز میشود و من حین جابجا کردن آبکش سبزیها رد آردی که از کیکپزی سعید و بچهها ناشیانه پاک شده است را کشف میکنم. خندهام میگیرد. هوای بیرون طوفانیست و گرگومیش غروب است اما جایمان امن است. سعید هم تا چند دقیقه دیگر میسد. شبها که آن سه جفت زیتون سیاه آرام گرفتند با سعید ابتهاج میخوانیم و من در فکر کاری خارج از چهارچوب خانوادهمان نیستم. توی تصویر فانتزی بیستسالگیام قرار داریم یعنی. خاکی هست که متعلق به ماست و همه چیز پیشبینی شده است و تحت کنترل. حتی من قدبلندتر هستم و مرتب و مستمر وقت مانیکور دارم و همیشه در دسترس مامان هستم. اجازه نمیدهم آب توی دلش تکان بخورد. توی آن تصویر، سیوپنجسالگی خیلی دور است و تا آن زمان ما حتما درست مطابق برنامههایمان پیش رفتهایم و همهچیز استاندارد است. خب تصویر اما فانتزی است. این را از اینرو نمیگویم که هیچکدامشان صادق نیست بلکه سیوپنج ساله شدهام و حالا خوب میدانم که آن سالها هرچقدر حقیقی بود و هرچقدر احساساتمان واقعی بود و عشق جوانه زده توی قلبم ریشه دواند و عمیق شد و صادق بود، ولیکن نورس بود. طفل بود و توی عباراتش حتما زیاد داشت. جهان برایش خیلی منطقی و ریاضی بود و حساب شناور بودن زندگی را نداشت. همه چیز برایش ایکس و ایگرگ و چند عملگر ریاضی و علامت مساوی بود. جهالت بود و منظورم از جهالت معادل فارسیاش یعنی نادانی نیست. نادانی کمی بار منفی دارد. جهل یک نیمنگاهی هم به ندانستن از روی نادیدهگرفتن دارد و من حالا تأکیدم روی قسمت نادیدهگرفتن است. زندگی هنوز خودش را نشان نداده بود یا اگر داده بود من ندیده بودمش. سرم توی قصهها بود و باور داشتم دنیای بیرون شبیه ادبیات است. که نبود و این نبودنش گرچه ترس خیلی بزرگی بود و خیلی غمانگیز بود اما واقعیست. ادبیات عزیز بسیاری من را به گریه انداخت و هنوز هم میاندازد و شخصا متمایل به ادبیاتی که غم آرام لطیفی دارد هستم اما زندگی آن بیرون اصلا شبیه قصهها نبود/نیست. من والریا بودم اما توی آن مدرسه شبانهروزی با دخترها زندگی نکردم و روی پل رودخانه میانی شهر کسی عاشقم نشد. کسی از غم من پیادهرویهای طولانی نکرد یا سیگار پشت سیگار نکشید و و از اشتها نیوفتاد.. هیچکس نیامد کنار پنجره برای من ساز بزند یا در حالیکه به تنه درختی تکیه داده است از دور مسیر روزانهام را تماشا کند. کسی اسم من را گوشه کتابش ننوشت و من توی کافه خیابان براچستونی بوسیده نشدم. ادبیات عزیز بنمایه زیبایی از افکار ما ساخت اما زندگی ما نبود که اگر بود. وانگهی، اگر مطابق دنیای واقعی آن بیرون بود تا این حد زیبا و خواستنی هم نمیشد و دیگر پناهگاه ما نبود زمانی که از زبری آن بیرون خسته و رمیده بودیم. حالا که سیوپنج سالهام لبخند به لب دارم. آرامم اما نه به دلیل جواب دادن تمام آن معادلههای روزهای دور، که برای درک همین لحظه. که گرچه به هیچ جغرافیایی تعلق نداریم و هیچچیز سر جای خودش نیست اما باور داریم که دیگر جای معین از پیش تعریف شدهای هم نیست. همه چیز همان چیزیست که اکنون و آینده هرچقدر آرام، هرچقدر متلاطم آمدنیست و قرار و راهحلهای خودش را هم خواهد آورد. راهحلی هم نیاورد به یقین تحملش را خواهد آورد. حالا آن چشمان زیتونی عزیز را نداریم و من قدرت ماورایی ندارم. روزهای بسیاری در اضطراب هستم و نیمی از هرچیزی در حال پردازش چیز دیگریست. اطمینانی توی قلبم دارم که لزوما مربوط به بهتر شده اوضاع نیست اما وجود دارد. عصرها اغلب خانه نیستم و غذای گرمی نخوردهام و شام دیرتر حاضر میشود-اگر که بشود- خانه مرتب نیست. اتاق پرو نداریم و لباسهایم محدود به چند دست ساده هستند. دفترچهام با یادداشتها و تاریخها و ثبتهای بسیاری سیاه شده است. توی هر جلسه برای هر جمله مدتزمانی فکر میکنم. سعید یک کتابخانه بزرگ ساخته است که با تعداد محدود کتابهایی که توانستیم بیاوریم خیلی خالیست. آشپزخانه رو به باغ نیست. میز هم ندارد تا من عصرها رویش داستان بنویسم و برای بچهها بخوانم. در عوض تزم کلاف سردرگم شده است و بیاندازه مستاق و دلتنگم. اما مدتهاست حتما را از دایره لغاتم خط زدهام. حالا جهان بین صفر و یک بینهایت عدد دارد که هرکدامشان نشانگر یک حالت حیات هستند. در سیوپنج سالگی واقعی اهمیتی ندارد که وقت مانیکور ندارم و موهایم همیشه همین مدل است و آلموست ورید آیز دارد پخش میشود. به زودی سیوپنج سالهام و آرام. سعید هست. رگ تپنده روی بازوی دستش را لمس میکنم و شیفته آن حالتش هستم که میخواند: چو مهروی تو من باشم ز سال و مه چه اندیشی...
- ۳۱ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۰۰