فأووا إلی الکهف... پس به غار پناه ببرید
دست از زندگی در ابعاد بزرگ برداشتهام. دنیا را به اندازه چهاردیواری خانه، سعید و دانشگاه و فعالیت شخصیام کوچک کردهام. به بازهای احتیاج داشتم/دارم تا فکر کنم زندگی روی دور آهستهاش به چه شکل است. از فکر کردن به چند موضوع درآن واحد دست کشیدهام و به نظرم رسید از این هیجان مورد ستایش قرار گرفتن در دنیایی که چندمنظوره بودن را فضیلت جلوه میدهد، فاصله بگیرم؛ چون آدمش نیستم. در مقیاسهای استاندارد ملی تحصیلاتم را به پایان نرساندم، ازدواج نکردم، مادر نشدم و قرار نیست بازنشسته بشوم. زندگیام تفاوتهای بسیاری با هر موجودی خارج از مرزهای پوستیام دارد. داشتم تلاش مضاعفی میکردم بهروز بمانم و این بهروزماندن را به اشتراک بگذارم. مدت زمان بسیاری را در پستوهای قلبم علاقه به ابرقهرمان بودن داشتم. جان میکندم روی تواناهاییهای ارتباطی و عملکردیام کار کنم تا ویژه باشم، برنده باشم. جلوتر باشم. علیرغم اینکه اغلب زندگیام را روی دور آهسته گذارندهام،روزهای بسیاری را در سودای بهترکردن جهان و اتلاف انرژی با بیزاری از سیستم رفتاری کشورم گذراندم. کوتاه، گذرا و منقطع روزهایی هم بود که ارتباطم را با جهان قطع میکردم تا از هم نپاشم. راهحلی مقطعی بود اما کارایی نداشت. کافی نبود انگار. از اخبار فاصله میگرفتم و توی گروههایی که عضو بودم کسی میآمد نقل قولی از فلانی یا حماقت جمعی مجلس میگذاشت، یا عکس آقازادهای در یکی از کلوبهای کانادا را پست میکرد. در حالیکه خودش لمیده روی مبل خانه چایش را هورت میکشید و فکر میکرد... اصلا فکری نمیکرد. من از همین آدمها فاصله گرفتهام چون از دنبال کردن هر خبری و عادت کردن به وقاحت جمعی اشباع شدهام. قصد ندارم ایران و خارج از ایران را مقایسه کنم چون زندگی سیماههام در این جغرافیا پایههای هر حقیقت پیشین را متزلزل کرده است و توان و الزام لازم توضیحش را برای دیگری در خودم نمیبینم. یک انزجار عظیمی توی قلبم است که با فکر کردن به آنچه که میتوانستیم داشته باشیم و مقایسه حال فعلی آنجا و شرایط حی و حاضر آنچه که اغلب مردم در این خطه دارند و حق طبیعیشان است یک آواریست روی قلبم که تحملش درگرو دوری از فضای آنجاست. حقیقتش این است که تجربه من آوار بر سر آوار و خبر بد پشت خبر بد نیست، شخصا و همچنان سوگوار همان هواپیما هستم که نقطه اتصالم بود به هرچیزی که گمان میکردم بالاخره روزی اصلاح میشود. رنجهای بعدیاش هرکدام که آمدند در نظرم یک بندی بود از ریسمان اتصالی که با زدن هواپیما پاره شده و حالا توی هوا معلق است. هر بندش یک نقطعه سیاه است. یک رنج جانکاه است و امیدوارم بپیچد و بپیچد تا دور گردن مسببهایش و بکشدشان به رسوایی. برای من که ذاتا آدم مبارزی نیستم یک معنی بیشتر ندارد. تا جایی که میتوانم از محیطی که کمکی به کیفیت زندگیام نمیکند فاصله بگیرم و تاجایی که میتوانم در یک گروه کوچک خدمتی کنم. تغییری ایجاد کنم. هر چند از دید مسلمانان ایرانی، این کار لزومی نداشته باشد و کمک به غیرمسلمان باشد. نوشتنش هم طنز است. حقیقت این است که گر تو قرآن بر این نمط خوانی/ ببری رونق مسلمانی. مسلمانهای ایرانیای که بارانی ووگ و کیف شنلشان را با هم ست میکنند اما اصرار دارند “این“ کمک به غیرمسلمان است و چراغی که به منزل رواست به مسجد حرام است. که خب مسلمانان به آن نوعی که مورد پسنداین گروه باشد اکثرا نظرکرده هستند و نیازی به امور معیشتی ندارند و نهایت تلاششان برگزاری باشکوه اعیاد است. مسلمانی هم که درگیر امور ابتدایی زندگی باشد از نظرشان مسلمان نیست چون سنی است. نوشتنش هم ناراحتم میکند. بلاهت محض. بگذریم. جهانبینی مشترکی نداریم یعنی. من سعی دارم از جهل فاصله بگیرم. از آدمی که فکر میکند اشتباه نمیکند فاصله بگیرم. از آدم مطمئن بیشتر فاصله بگیرم. از آدم تنپرور، رجزخوان و دورو فاصله بگیرم و تا میتوانم خودم را در جمعهای داناتر جا بدهم. با دوستان دانایم صحبت کنم، برایشان هرآنچه که به چشمم زیبا آمده بفرستم. کانال یلدا را پیوسته تماشا کنم. پانتهآ را بخوانم. پادکستی که درست بشنوم و از موضوعات عمومی دوری کنم. از گروههای فورواردکننده دوری کنم و تا میتوانم کمک را، اگر که از دستم ساخته باشد، در دوایر کوچکتری انجام دهم. چرا که زندگیام نشان داده است هرچه کوچکتر، نافذتر. اما این آهستگی به نظرمیرسد کافی نبوده است. در همین آهستگی داشتهام فکر میکردهام طرح آزمایشگاهم را کامل کنم، شبیهسازی پروژه نوربرت را جلو ببرم، زبانم را تکمیل کنم، مرتب ورزش کنم، فعالیتهای فرهنگیام را در حد اعلا نگه دارم، به رفتار نابالغ آدمی که آزارنده و نامحترم است فکر کنم تا ببینم چطور میتوانم کمکش کنم بالغ و متمدن شود. نگران باشم. بخواهم دنیا را تغییر دهم. حالا آرام که گرفتهام میبینم دنیا به کمک من و هیچکسی احتیاج ندارد. دنیا ما هستیم. با بودن در محیط آدمهای اشتباه دنیای آنها را بزرگتر نکنیم. این جهان به قدر کفایت سختگیر هست،به خودمان تنگترش نکنیم. ممکن است در وهله ابتدایی خودخواهی به نظر برسد، آدمی که تجربه نسبتا مرتبطی در این زمینه دارد عرض میکند ارزشش را دارد زندگی خودتان را نجات دهید و لذتش را با همنوعان خودتان (و نه لزوما تمامی انسانها) شریک شوید. دنیا خیلی سریعتر، دردندهتر و سختتر از چیزیست که به نظر میرسد. ما شاید نتوانیم توحش یک بیمار روانی را که از بریدن سر کسی میخندد کم کنیم. شاید نتوانیم به آدمی که تماشا کرده و آنقدر هوشیار بوده که موبایلش را بردارد و این توحش را ضبط کند بگوییم تماشاچی بودن هم به همان اندازه جنایت است اما شاید بتوانیم کمک کوچکی به آگاهی انسانی کنیم که در نزدیکی ما دارد جان میکند از ورطههای اینچنینی نجات پیدا کند، حتی یک نفر. سیاست مریض است. تعمدا قصدش همین است که ما داریم تجربه میکنیم. بر این منوال سرمایهگذاری میکند. با دنبال کردن آنچه که عموم دنبال میکند با سیاست و دین سیاسی همراهی نکنیم.
آمدم بنویسم من هستم. از تمام پیامها ممنونم. ممکن است در رسانه عمومی وجود نداشته باشم اما در وبلاگ که مأمن و خانه معاشرتی مناسبتری برای این روزهای من است خواهم ماند. از خودتان و عزیزانتان مراقبت کنید.
- ۰۰/۱۱/۱۸
خدارا شکر که هستید .