تغییر جغرافیای زندگی روی خیلی مسائل تأثیر میذاره که از قضا اکثرشون اون موقعی که داشتیم برنامه میریختیم اصلا توی لیستمون نبودن ولی حالا میبینم چقدر پررنگ و واضحند. جغرافیایی که زبان متفاوتی داشته باشه عمیقتر. زندگی بهتر نمیشه، بدتر نمیشه. کیفیتش اما تغییر میکنه. همهچیز جدیده. هیچ صدایی آشنا نیست. سوای خانواده و دایرههای عزیز ارتباطی، دیگه همه چیز روی خطی از متوسط بسط داده میشه. چیزی در حد متعالی خودش نیست چون یک غم مدام غربت و دوری دارم، و چیزی فاجعه نیست چون اینجا ثابت، منظم و آرامه.
تجربه شخصی غریبی که اما از تغییر این جغرافیا دارم اینه که امن نیست. امن نه معنای عرف امنیت. اینطوری که اون روتین زندگی همیشگیمون رو ندارم. تکرار مدام یک کار، تکرار مدام زندگی قبلی، مهارتی بود که سیوسهسال در من جمع شده بود و حالا از دستش دادم. تکرار، مهارت میاره و فعالیتی که با مهارت انجام بشه دیگه نیاز به تمرکز یا فکر خاصی نداره. و این برای ذهن من امنیت به همراه داره چون میتونم باور داشته باشم راهها رو بلدم. مزیتی که توی تکرارِ مدامِ یک عادت هست اینه که انرژی مصرف نمیکنه. مطمئنی زردچوبه روی مایهگوشت همون نتیجهای رو میده که ازش مطمئنی ولی اینجا حتی از نتیجه دارچین روی سیب خیالم راحت نیست. باید به اندازه و مقدار و زمان اضافه کردنش فکر کنم. دیگه مثل قبل، از اینکه چقدر وقت لازم دارم تا از سر توانیر برسم به دوراهی یوسفآباد مطمئن نیستم. تمام معادلات و پیشنویسهای ذهنیم پاک شده. تمام فرمولهایی که توی سیوسهسال گذشته ذخیره کرده بودم رو از دست دادم. به اینکه لباسها کی خشک بشن. کی از دانشگاه برگردم. صبح بدویم یا شب. صدای بلندگوی توی فروشگاه نکنه یه اعلامیه مهم بوده! این فکرکردن مدام گاهی از پا درآورندهست. نه ماهه که زندگیمون تغییر کرده. از این نه ماه، شش ماه تنها بودم که حتی یادآوریش هم قلبم رو به درد میاره، پس ازش میگذرم. سه ماهه اما که تو اینجایی. "قرار" رو به این خونه آوردی و من رو از فرورفتن توی این چاله خستگی مدام نجات دادی. کار از خونه هرچقدر طاقتفرسا باشه، حتی تصور اینکه اگه سرم رو برگردونم پشت درب شیشهای اتاق تصویر مات تو رو میبینم هم آرامکنندهست. درخت شکوفه کوچه، برای من، وقتی تو زیرش ایستاده باشی تفاوت چشمگیری با درخت شکوفه معمولی داره. خونه سامان گرفته و این دیگه ربطی به پاگیرشدن نداره. دو برابر زمانی که تو اومدی من تنها بودم و یک خط مستقیم رو رفتم و برگشتم و حالا با تو، شهر پر از مسیرهای مویرگی زیباست. بله نه ماهه که زندگیم تغییر کرده. این زمانیه که طبیعت برای خلق یک آدم صرف میکنه. آدمی که روحش از دنیای جدیدی که قراره باهاش مواجه بشه خبر نداره، میزنه زیرگریه، وحشتزدهست و قرار نداره؛ ولی غریزهست که زنده نگهش میداره. حالا دارم به همه چیز از اول فکر میکنم. پیشفرضها و قضاوتها از بین رفتن و جای خودشون رو به "بذار ببینم چطور حلش میکنیم" و "چه اهمیتی داره" دادن. شاید مطمئن نباشم قلمهای که از این قسمت گیاه زدم جواب میده یا نه اما همچنان قیچیبهدست تعداد شیشههای قلمه خونه رو زیاد میکنم و به خوی وحشی و تند غریزه زندگی فکر میکنم. به این موهبتی که فکر میکنم آدم خوششانی بودم که بهم تعلق گرفته. زندگی.
- ۳ نظر
- ۲۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۵۱