فراق دوستانش باد و یاران/که ما را دور کرد از دوستداران
این آخر هفته را با دوستان غیرایرانیمان گذراندیم. از این رو به این موضوع اشاره میکنم که عموما معاشرتهایمان متفاوت است. هفته قبلش درگیری نمایشی/سیاسی منطقه بالا گرفته بود و من توانم را از دست داده بودم. نه که متاثر از اتفاقات پیشآمده باشم، که در این مواقع درگیر جان آدمی میشوم. اینکه چطور در دعوای فیلها، این ما علفهای خرد هستیم که از بین میرویم. شنبه بود. شب قبلش به مهمانی دورهمی کلوب بینالمللی خانمها دعوت شده بودم. بعد از جنبش عزیز اخیرمان کمی خاطرم مکدر شده بودی که سازمانی که هدفش گردآوری زنان و قدرتبخشیدن بهشان بهخصوص در کشوری بیگانه است چطور در موضوعی به این مهمی سکوت اختیار کرده و حتی یک ایمیل که ما کنار زنان ایران که دستکم پنجتایشان عضو فعالمان هستند هستیم، هم نفرستاده است. با تمام خشم و غمی که داشتم اما بسیار امیدوار بودم که از این حقانیت دیگر برگشتی نداریم. در کنارش اما دلخور هم شده بودم که چرا ما هیچ اهمیتی برای جهان نداریم. جهان به کنار برای همین کلوب هم. به عادت "حرف نزدن منجر به مردن میشودم" یک ایمیل بلندبالا به هیات امنا نوشته و به صورت مستیقیم اشاره کردم که زنان ما برای حقی بسیار بسیار بدیهی در جنگ روزانه هستند و به گمانم کمترین کار ما، همه ما به عنوان انسان، و فارغ از جنسیت و نژاد دستکم نشان دادن یک حمایت صوریست. ایمیلی که من به عنوان فلانی بیش از یک ماه است که منتظرش بودهام و دیگر حالا مطمئنم ما در این معرکه تنهاییم. دلخور، غمگین و خشمگین بودم. کمی قبلترش جنگ اوکراین شده بود و من به اندازه دستانم حمایتم را نشان داده بودم. تفنگی روی دوشم نینداختم و به معرکهای نرفتم اما به همه اعضا ایمیل زدم و گفتم که ما داریم شما را میبینیم. نامه را ختصاصی برای اولگا و آزا نوشته بودم اما گیرندهاش تمام اعضا بودند چون فکر کردم حالا که انقدر دستهایم خالیست، دستکم بنویسم که درکتان میکنم و نشود که احساس تنهایی کنید. همین، همین را من برای مدتی طولانی چشم به راهش بودم. بعد از ایمیل بلندبالایی که نوشتم اول سارا هتچ رییس هیات مدیره کلوب جواب داد. بعدش سارا کراکت مدیرعامل و بعد هم کارول مدیر روابطعمومی. هرکدام جدا اما همه در سیسی ایمیل. پیامهای قشنگ اما دیر. من هم که خداوندگار "اگر خودت قصد داشتی باید قبلش میگفتی و حالا که من گفتم فایده ندارد"، دیگر پیاش را نگرفتم. ایمیل تشکر خوبی فرستادم و فکر کردم چه انتظاری داشتم؟ واقعبینیام کجا رفته؟ ما تمام هدفمان از جمع شدن مگر برپایی خیریه برای تامین مالی زنان آفریقا نیست که برایشان دوچرخه بفرستیم؟ کجای اساسنامه نوشته شده بود که ما داریم برای حقوق برابر میجنگیم؟ ما نهایت هفتهای یک روز صبح کنار هم قهوه بخوریم و از اخبار کلوب بافتنی و نمایشگاه کتاب بگوییم. بدبختیها را باید بگذاریم برای آنجا که بهش عادت دارند. ما فقط میتوانیم متاسف باشیم و بعد فکر کنیم هوا بهتر شده است و میتوانیم قهوههای صبح در کافهها را به نوشیدنیهای عصر در فضاهای باز تغییر دهیم. بگذریم. سر سال که شد دیگر عضویتم را تمدید نکردم. من البته کسی نیستم که بود و نبودم برای آنها تغییری ایجاد کند اما فکر کردم برای خودم معنا دارد. بعدترش بتینا به گوشیام پیام داده بود که همدیگر را ببینیم. درگیرودار جابجایی توی خیابان دیدمش و کمی گپ زدیم. خواست که اگر نوروز دوست داشتم با هم یک چای و شیرینی عصرگاهی بخوریم. کمی دلگیر بودم اما دیگر توانش را نداشتم ازش بخواهم از من دلجویی نکند چرا که مسئلهای که گمان میکنند خاطرم را مکدر کرده است به هیچوجه شخصی نیست. خارج از توان و حوصلهام بود برایش شرح دهم از خودم خستهام که انتظار داشتهام دغدغه ما دغدغه جهانی باشد. واقعبینیام را گم کردهام. و اینکه ما توقع داریم کسی از جهان آسوده بیاید و فکر کند لازم است آسایشش را به هم بزند تا ما هم به حقوق برابری چون او برسیم ،حقیقتا گناه او نیست که کجفهمی ماست. من آنقدری از خاکم دور بودهام که دیگر آنجا نباشم و از طرفی راه برگشتن را هم گم کرده باشم. جمعهای قبلی، مهمانی بزرگ سالیانه همه اعضا بود و من هم علیرغم عدم عضویتم دعوت شده بودم. رفتم اما عذرخواهی کرده بودم که نمیتوانم تمام شب بمانم. بهانهای نیاوردم فقط دوست داشتم برگردم خانه. پیاده برگشتم خانه و فکر کردم چه دریایی میان ماست. توی لابی هتل منتظر بقیه لیوان را به سینهام فشار میدادم و لبخندزنان حال پریستینا را میپرسیدم و به مارگریت لبخند میزدم درحالیکه توی دلم قطهای خون میچکید. اینها دلیل بر این نیست که غمگین بودم یا خوش نگذشت. از قضا بینقص بود. عصر آرام خوشی داشتیم اما خوشی یک چیز است و اذعان به اینکه میدانستم هیچ به اینجا تعلق ندارم در درونم چیز دیگری بود. دوست داشتم این بار را زمین گذارم. چشم باز کنم و ببینم اصلا نمیدانم خاورمیانه کجاست. دغلبازی و شقاوت این قومالطالمین را ندانم و نشناسم. شرمنده وصل بودن به حقارتشان نباشم. کاش فکر میکردم غم بزرگ دنیا این است که زنان کنیا دوچرخه ندارند یا حواسم باشد شهردار را به نمایشگاه غذای محلی هفته دیگر دعوت کنم... من اما شوربختانه اینها را بلد نیستم. گاهی خیره به آدمها به خودم میآیم که چرا نمیتوانم مثل آدم زندگی گنم؟ آدمها چطور همه اینها را دوام میآوردند. چطور هر اتفاقی که به تنهایی جانکاه است را میشنوند و به کار خود ادامه میدهند. آدمها چطور در عبور انقدر سریعاند؟ چطور بلدند؟ بگذریم. من که باشم اصلا. آدمی معمولی با قلبی کوچک هستم. موضوع این است که ذهن خسته و رنجورم توان مقابله با این حجم بیخیالی را ندارد. تزم را جلو میبرم. رمان میخوانم. ورزش میکنم. ناخنهایم را مرتب میکنم. خانه را سامان میبخشم. به زندگی فردی و عاطفیمان رسیدگی میکنم. گریه میکنم. خاک گلدانها را عوض میکنم. بسیار در خلوت هستم. با همهچیز کنار آمدهام و مسئله این است که تنها به این خلوت برای نفس تازهکردن و ادامه دادن احتیاج دارم...
قدردان محبتها هستم.
- ۰۳/۰۲/۰۳
هر روز چک میکنم وبلاگ رو به امید متن جدید.و امروز مطمین شدم انتظارم ارزشش رو داره.