جمعهست. تو خونهای. من پشت میزم. اینجا البته شبیه جمعهست. آفیس خلوت است. صدای یک آدم از آشپزخانه میآید که خیلی بلند و روی دور تند صحبت میکند. من، اِولین و کارولینا اینجا هستیم. پسرها نیامدهاند. صبح هوا مه داشت. خیلی قشنگ بود. تجربه من از مه آن هوای خفقانآور شرجی اهواز است. مه که میشد عملا نمیتوانستی نفس بکشی. اینجا اینگونه نیست. خنک است. گاهی صبحهای خیلی زود مه دارد. به خصوص قبل از خیلی بالاآمدن آفتاب. در سکوت زیباتر هم میشود. وقتی همه خواب هستند، اوقات محبوب شبانهروزم. از حوالی طلوع صحبت میکنم حواسم افتاده پی بیفور سانرایز. تماشای فیلم وقتی به تو تکیه داده بودم و چای و کیک خانگیای، شکلاتی، و چیزی بود. خانه نور کمی داشت و صلح روی شانه من نشسته بود. یک روز توی صفحه اینستگرم نوشته بودم آیا این لحظه که نسیم خنکی میآید، خانه مرتب است، گلهای تازه روی میز وسط داریم، نور ملایمی روی خانه افتاده است و صدای منظم نفسهای تو را میشنوم دوباره تکرار خواهد شد؟ و هنوز این سوال توی ذهن من است که آیا آن صلح توی قلبم که وقتی تو را لمس میکردم دوباره تکرار خواهد شد؟ برای فریبا نوشته بودم یک نوعی از دلتنگی را تجربه میکنم که ترجیح میدهم ازش به غربت یاد کنم. دلتنگی که میگویم ذهن طبیعی آدمی میرود به سمت اینکه دلتنگ اهالیام و لوبیا پلو مامان سعید هستم. دلتنگ آن طور خوش توی بلوار شهریار قدم زدن، که حالا فکرش را که میکنم میبینم بهتر است بگویم پرواز کردن، یا مثلا دلتنگ تماشای تو وقتی داری بین دکمههای کیبورد را با آن ظرافت تمیز میکنی. دلتنگ اینها هستم به واقع؛ اما آن چیزی، آن حسی که مانند سمباده زبری افتاده است به روحم این سطح از دلتنگی نیست. هست اما دلتنگی نیست. غربت است. به فریبا میگفتم نوعی از غربت را تجربه میکنم که به گمانم دیگر من را به آدم قبلی برنگرداند. الهام و پویا گفته بودند بهتر میشود، که هر بیست و چهار ساعتی که بگذرد اوضاع بهتر میشود و به خودم میآیم و میبینم دیگر دوست ندارم برگردم یا وقتی برمیگردم، کلافه میشوم. که خب بعد از دو ماه واقعا هم درست شد. بهتر شد. البته بنویسم قابلتحملتر شد اما من، توی قلبم یک غربتیست که دیگر درست نمیشود. نمیدانم چطور وصفش کنم. به قول ابتهاج یک حرفهایی توی قلب آدم است که در بهترین حالت فقط میتوانیم بیست درصدش را بیان کنیم، اگر که بتوانیم! چون نمود خارجی ندارند. میز نیست که در مواجهی الکن شدنت وقت توصیف دست طرف را بگیری و بگویی این میز، منظورم این است. من نمیتوانم غربت توی قلبم را به کسی نشان بدهم که سهل است، وصف کنم. چیزی توی قلب من است که عادت کردنی نیست. آدم به از دست دادن عزیزش عادت نمیکند. عادتی وجود ندارد. اصلا عادت یعنی چی؟ آدمی میتواند به نبودن عزیزی عادت کند؟ عادت ندارد. هست. همیشه هست. یک صفت است. مینشیند روی آدم. خصلت آدم میشود. این غربت هم به همین صورت است. میشود شناسنامه. ممکن است شناسنامهات را همهجا نشان ندهی، اما تو آن شناسنامه را داری. اگر جایی به کار بیاید دست میکنی توی کیفت میگویی این آیدی من. مسئله این است که روی صندلی پلیس بعلاوه ده نشستهای یا روی صندلی تراپیستت. برای اولی شناسنامهت حاکی توست، برای دومی غربتهای نشسته توی قلبت شناسنامه تو هستند. تو فقط گذاشتیشان توی جیب عقبی که کمتر دم دست است. داشتم برای فریبا اینها را میگفتم. دلتنگ مامان و بابا و خواهر و برادرانم هستم بدون شک. اما غربتی که ازش حرف میزنم اینطور است که با دیدنشان حتی، دیگر از روی روحم پاک نمیشود. من بعد از پیاده شدن از اتوبوس وین به گراتس، در چهارراه جیراردی، بعد از خوردن آن غم عظیم قرار گرفتن کنار دو چمدان در زیباترین چهارراه متصور با درختان پاییزی و سنگفرشهای تاریخی و نیمکتهای چوبی و عشاق آزاد، و تنها، به حالت قبل برنمیگردم. از کنترل من خارج است. مانند رنگ چشم ناتوانم در تغییر دادنش. میتوانم فقط خودم را بکشم از لنز رنگی استفاده کنم. ولو با درد. ولو موقت. غربت این است. وقتی از "اینها" نیستی، شبیهشان نیستی این غریبت میکند. به من نگو درست میشود. نگو بهتر میشود که میدانم. هیچ حالتی توی این دنیا بر یک مود ثابت نبوده است. آدم وقت نوشتن از آن سعی میکند جان بکند و از آن بیست درصد ابتهاج بنویسد. و خب شاید ننویسد اتفاقا خیلی هم خوش میگذرد و هوا خوب است و آب خوب است و این کفش فلان اصل است و خیلی در دسترس است و اینجا امن است و در کل انگار توی پینترست زندگی میکنی و کیفیت زندگی به مراتب بالاتر است حتی وقتی دانشجویی. که درصد بالایی از آدمها قفلهای کمتری دارند و برقراری ارتباط سادهتر است و پیشزمینه ذهنها روی مود مثبت است مگر خلافش ثابت شود. توی آفتاب دراز میکشی و سطح جدیدی از رهایی از زمین را تجربه میکنی. من اینها را خیلی دوست دارم. داشتنشان را دوست داشتم و حال دارم. خوشحالم. من خوب میدانم. درست میشود. من به خانه خو میگیرم. جای مناسب نوشتن را تنظیم میکنم. نور مناسب و زاویه ایدهآل ابرو برداشتن در خانه دستم میآید. کشف میکنم پودر ماشین لبسشویی را ازکجا بگیرم بهتر است. وقتی سه دقیقه اطراف دانشگاه قدم میزنم و خودم را در چهاراره جیراردی روز اول پیدا میکنم به آن سرگشتی اول ورودم لبخند میزنم. من دوباره دست تو را میگیرم. برمیگردم و توی خیابان شهریار دونات میخورم. با مامان کیک درست میکنیم و من از کار کردن در آن شرکت کذایی گله میکنم. در مورد اخبار و وقایع روز با بابا صحبت میکنم. من همه اینها را باز هم انجام میدهم. با تمام اینها، اما یک بار دیگر میپرسم. حالا آن صلح توی قلبم که وقتی تو را لمس میکردم دوباره تکرار خواهد شد؟ از تغییر سطح کیفیت صحبت میکنم. همین است که وقتی استادم با لبخند از من میپرسد زندگی چطور است من فقط میتوانم بگویم خوب. نمیتوانم برایش شرح دهم این خوب در واقع یعنی آرامم و به اشکهایم کاری ندارم... خیلی مایلم تمام این حرفها را مساوی یک تابعی بگذارم مثل تابع "باشه" و در پاسخ به دلتنگ نشو، خوش بگذرون و فلان بنویسم مساوی تابع "باشه" بعد همه اینها چاپ بشوند، من پنجره رو ببندم، بروم قهوه دم کنم.
- ۲ نظر
- ۲۶ مهر ۹۸ ، ۱۳:۲۲