به صبوری به در آیم...
شهر آرام است. در آخر هفتهها آرمتر. امروز بارانیست. شبیه روزهای اول. این هوا روزهای اول من را شرحهشرحه میکرد. تمام علاقهام به هوای بارانی تبدیل شده بود به انزجار. دلم میخواست بیوفتم وسط یک دعوای خانوادگی اما پویا. بیکس بودم. وصل نبودم. توی قلبم بلد نبودم دست خودم را بگیرم و آرامش کنم. سرسخت و وحشی بودم. به معنای واقعی کلمه فقط تحمل میکردم. آروز میکردم این درد تمام شود و مبهوت صدای آدمها بودم. واحد طبقه پایین رو به علفزار باز میشود. اهالی ایالیا، اسپانیا یا نژاد مشابه هستند. هر آخر هفته انگار وسط عروسی همه میدانند اصغر فرهادی بودم. درک شادیشان برایم ممکن نبود. پنجره را میبستم و قصه میخواندم. دلکش، فهمیه اکبر گوش یا پاوروتی گوش میدادم. این هوا اما امروز دوست من است. صبح قهوه دم کردم. شیشه شیر را شستم. کاغذها را ریختم دور. روغن نارگیل به بدنم زدم و برقش را زیر نور کمجان هشت صبح ابری این شهر آرام تماشا کردم. ترانه فریاد انتظار ویگن را گذاشتم. برای سعید و زهرا پیام مفصل صوتی گذاشتم. پیام را تمام کردم و گفتم من رو به تعطیلات و تو در ابتدای هفته کاری هستی. همخانهایم برای این آخر هفته رفته است اسلوانی. شب قبل از کارخانه شکلاتسازی برایم سه نوع شکلات گرفته بود و توی واتساپ پیام داده بود برایت شکلات گذاشتم روی میز. دو نقطه پرانتز باز و یک آیکون با زبان گوشه دهانش. در حالیکه میدانم خودش آلرژی دارد و شکلات نمیخورد. دخترک چشمبادامی مهربانی که فکر کرده بود برای من روی میز شکلات بگذارد. دنیا آدمها را به طرز حیرتآور و شگفتانگیزی به هم وصل میکند. شش ماه پیش ذهن محدودتری داشتم. فایل یک هفته گذشته را اصلاح و ایمیل را ارسال کردم. مهشید پیام داد که حرف بزنیم و قرار عصر گذاشتیم. قصد داشتم ناهار را بروم کنار برکه بخورم. که باریدن گرفت. لبخند زدم. ناهار را در نور آرام خانه در یک روز ابری خوردم. در خانه تمیز. با دلی آرام. به خاطره یک روز سینما با سعید و الی و احمد فکر کردم. نمیدانم چرا این یکی بخصوص را به یاد آوردم. دیروز به یک تور یک روزه بازدید از یک روستای شرابسازی رفتم. با بچههای دانشگاه. با آدمهایی از هند و روسیه و تونس و مصر و برزیل و اتریش و آلمان شام خوردم. هر کدام یک قصه، هر کدام یک مسیر. دور میز نشستیم و نان و پنیر و گوشت دودی و آبانگورهای محلی و اورگانیک خوردیم. به اغراق فیلمهای هندی خندیدیم و اعتراف کردیم دنیای بیقضاوت سیاسی و جغرافیایی خیلی زیباست. لحظه قشنگی بود. توی کلبه در ارتفاع زیاد رو به کوه سبز. خنک. با نور شمعهای معطر. با دستمال سفرههای گلدوزی شده طرح کاج و عطر رزماری. در صلح... روی تراس چوبی رو به کوه تاریک سبز روبرو به سعید زنگ زدم. پشت گوشی، چشمانش را بوسیدم.
- ۹۸/۰۷/۰۶