هفته گذشته در یک مهمانی انگلیسی زبان شرکت کردم. نه رسمی و نه دانشگاهی و نه جدی. انجمن را از طریق استادم پیدا کردم. لابد فکر کرده بود خوب است به عنوان یک زن مستقل در این گروه باشم. خودش هم عضو است. من یکی دو ماهی میشد که فرم عضویت را روی میزم رها کرده بودم. حتی یکبار کف لیوان خیس را رویش گذاشتم و بعدها دیدم رد رطوبت یک دایره خشک چروک، شده است. لک نبود. رنگی هم نبود اما ارسالش به آن شکل هم خیلی نکبت بود. قوانین سفت و سخت خانه ماندن که شلتر شد برگشتم پشت میز و در آستانه آن دلتنگی و تنهایی نگاهی به فرم انداختم و فکر کردم چرا که نه. وبسایت را از روی فرم خشک چروک برداشتم و از صفحهشان یک فرم جدید پرینت گرفتم. با دقت پرش کردم چون سوالات با دقت و جزئیات نوشته شده بودند. حق عضویت سالانه را نپرداختم چون نوشته شده بود عضویت نهایی منوط به مصاحبه حضوریست و من هم تیک آن مربع کناری را زده بودم که حضوری و نقد پرداخت کنم. دو هفته از مصاحبهام گذشته است. در این چهارده روز یک مهمانی رفتهام و به یکی از جلسات دورهمی در حیاط کافه کنار رود بهشان پیوستم و در حالیکه با ناخنم روی رد خنک لیوان آب لیمو میکشیدم خودم را معرفی کردم. گرمای جالبی زیر پوستم لغزید. بیانصافیست اگر بگویم این شهر مهربان آرام تا به حال به غیر از این حالت را نشانم داده است اما سابقه آرامش و محافظهکاری بیش از حدشان به من سیگنال فرستاده بود که زمان زیادی برای حل شدن درشان نیاز است. اما اینطور نبود. خوشبختانه اینطور نبود. علاوه بر افرادی از همین شهر و کشور با چندین نفر از لندن، هامبورگ، شفیلد، نیویورک و روسیه همصحبت شدم. برخی متأهل و بعضی مجرد. دستهای خانهدار یا پزشک، معلم، استاد دانشگاه، مددکار اجتماعی یا فروشنده ادوات فیزیوتراپی. بعضی مادر و حتی مادربزرگ. بهتر است بگویم بخش جالبترش همین سن است. آدمهای معتبر به سن و سال و تجربه. سن یک چیزی به همراه دارد که بهترین تعبیرش همان پختگیست و اثر مستقیمی دارد این پختگی که همانا آرامش است. یک طور طمأنینه خوبی در برداشتن فنجان دارند که گویی به آدم بگویند خبری نیست آرام بگیر. بنشین و یک نفس عمیق. به اطرافت آهستهتر نگاه کن و ببین زندگی چقدر لیز و لغزنده است. با دویدن نمیتوانی بگیریاش فقط خودت را انداختهای در یک تور درهمتنیده. در همین اثنا بود که مارگارت که من توی ذهنم موشرابی صدایش میکنم توی چشمهایم خیره شد. از آن خیرگیهایی که مکالمه را از سطح به عمق میبرد و تو احساس میکنی کوچکترین حرکت هم در این لحظه خیلی مهیب است و از همین روست که آرامتر پلک میزنی. خیره شد و گفت جوانی. جوانی ارزشمندترین دارایی آدمیست. تا وقتی جوانی حواس نداری. روی داشتهات متمرکز نیستی و در پی یافتن کرم مناسبی برای چروک دور چشم و رد لبخند و چین پیشانیات هستی. که بد هم نیست. مراقبت از خودت سرمایهگذاریست اما مایلم بهت بگویم جوانی به ذات زیبایی عالم را برایت آورده است. سعی کن تا عمق از آن لذت ببری. زندگی را میگویم. دقیقا همین را گفت. با دستش از حالت افقی روبروی قفسه سینه به سمت شکمش حرکت کرد تا عمق را نشان بدهد و بعد دستش را چرخاند به سمت من که بگوید منظورش از این دیسی که به کار برده نعمت زندگیست. نعمت جوانیست. اضافه کرد گو اینکه خط و خطوط کنار چشم و لب و گردن هم خیلی بد نیست. مسیری را نشان میدهد که طی کردهایم و این خودش زیبایی عمر است. لحظه غریبی بود. من از تنهایی و خستگی پناه برده بودم به میز مستطیلی بزرگ زیر درخت کافهای کنار رود تا عصر دلپذیری با زنانی داشته باشم گه از قضا آنها هم علاقه دارند کنار جوانانی بنشیند که به نظرشان سرزندهاند و به دنیای پرانرژی بیانتهایی وصلند، گو اینکه، شما که غریبه نیستید، غمگینند. به موشرابی لبخند زدم. به من چشمک زد. در انتهای ملاقاتمان وقتی با آزا خداحافظی کردم موشرابی دوباره سمت من بود. بازویم را به نشانه خداحافظی فشرد. لحظه گرمی بود. کاش بداند حالا آن شب چقدر نرم و ملایمتر از آن چیزی شده بود که صبحش به نظرم میرسید.
- ۲ نظر
- ۲۶ تیر ۹۹ ، ۱۸:۵۲