در من ترانهای نبود، تو خواندی!
دوشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۱۷ ب.ظ
- هوا گرم شده است. و تقریبا فرساینده. البته حتما عادت آب و هوایی باشد وگرنه که این سی درجه در مقابل دمای تهران و آن حجم لباس و آلودگی هوا و راکد بودنش شوخی است. اما خب به وضوح گرمتر شده است. و رودخانه شهر هم هوا را به سمت شرجی میبرد. همچنان همین هوا بهتر از بارانی و گرفته و ابری است. تصوری از باران در تیر و مرداد نداشتم. اینجا فصل بارندگی، تابستان است!
- روزهای بسیاری از شدت نگرانی آرامش ندارم. سعی میکنم بیشتر داستان بخوانم. داستانهای کودک ترجمه کنم. متوجه شدهام در این شرایط بهترین رویکرد برای پس زدن اضطراب مشغول شدن به کاریست که در آن خوب هستم. این توانایی در به پایان رساندن یک کار باعث میشود برای آن مسائلی که جدید هستند و هنوز تسلطی بر آنها ندارم قوت و اعتمادبنفس ذخیره کنم. دخترک برایم نوشته است پیش رویت نور است، کافیست ادامه دهی. امیدوارم. امید دارم در واقع. از همین روست که نشستهام به ترجمه کتاب خیلی کوچک داستانی کودک. خیلی کودک. همین که در دنیایی غوطهورم میکند تا برای ساعتی هم که شده است از آن بلاهتم در مواجه با سختی امور جدی بکاهد که البته نعمت بزرگیست. در همین راستا شب تولد سعید رفتیم بولینگ. بازی بود اما من واقعا به بردن احتیاج داشتم. مسخرهبازی درآوردیم اما من در درونم تمرکز کرده بودم که بتوانم به زمینهای کناری دقت کنم. سعی میکردم الگوی افراد کناری که به نظرم رسید مهارت دارند را زیر نظر بگیرم. من تا به حال توپش را هم از نزدیک ندیده بودم. نمیدانستم کفش مخصوص دارد حتی. تمام مدت کنار خنده دوستانمان منِ درونم دستانش را محکم مشت کرده بود و به زمین کناری خیره شده بود. در ناخودآگاهم به دستاوردی هرچند کوچک احتیاج داشتم. من به ضربه زدن همزمان به ده تا بطری در انتهای مسیر احتیاج داشتم تا بتوانم کریستال پلاستیسیتی را شبیهسازی کنم. مسخره است اما این فتوحات کوچک آن چیزی را فراهم کردهاند که من برای سروکله زدن با تمام مفاهیم جدیدی که پشت دو تا مانیتور مشکیام از ساعت هشت صبح تا پنج بعد از ظهر با آنها مواجه هستم احتیاج دارم. حالا پرتاب درست و مستقیم توپ بدمینتون نه فقط یک بازی که راستیآزمایی توانایی من شده است. شش دور دویدن ممتد دور زمین فوتبال برایم نه سلامتی که نشانه «پس میتوانم» شده است. با سعید طوری جدی و نفسگیر ورق بازی میکنم که هدفی بالاتر و متعالیتر از آن ندارم. این فرمان تا اینجا کارگر افتاده است.
- سعید تلاش بسیار و مبرمی بر بهبود زبان آلمانیام دارد. به طرز چشمگیری این پروژه را نادیده گرفتهام و برایش توضیح دادهام در این فاز از زندگی توانایی و تحمل مدیریت موضوع جدید را ندارم. همان انگلیسی فعلا برای من بس است. که البته بس هم نیست. در موارد بسیاری اشراف خیلی مناسبی بر موقعیت دارم اما در مراحل پیشین تصور و در مراحل اجرایی مقابله با آن تقریبا تنش خیلی بالایی برایم دارد و اغلب یک صدایی توی مغزم مثل آن بازیگر هندی سریال بیگبنگ تکرار میکند که «آخ اگه به زبون خودم میتونستم بگم همهتون کم میآوردین»! ارتباط به زبان سوم حقیقتا چالش بزرگیست. با تمام رسایی و شیوایی همچنان معتقدم نصف اون چیزیکه میخواستم بهتون بگم رو نتونستم برسونم!
- تلگرام را آرشیو کردهام. توان و اعصاب مسخره شدن را ندارم. غمگین و آزردهخاطرم و فکر میکنم همه ما باید کمی نفس بگیریم.
- برای یک برنامه پنجروزه که بین دانشگاههای فنی اتریش تعریف شده است درخواست دادهام. دوره مخصوص دانشجویان دکتراست و پنج روز در لئوبن خواهد بود. در قلبم دوست دارم پذیرفته شوم. تصور بودن در یک سفر آکادمیک که در عین حال مستقل است و تمام آنچه که نیاز داشته باشم دانشگاه تامین خواهد کرد و عصرها در آن شهر آرام کوچک وقت آزاد داشته باشم و شب مراسم شام رسمی را در سالن هتل کنار افراد مهمی باشم را دوست دارم. وصل شدن به شبکهای که در ذهنم هست را دوست دارم. تا انتهای این ماه فرصت ارسال مدارک داشتیم. یکیشان هم نامه حداکثر یک صفحهای در تعریف انگیزه از شرکت در این برنامه. خصلت محافظهکاری و اشتیاقم در هم ادغام شد و یک نامه یک صفحهای اما با فونت ریز و فاصله خطوط کم با جزئیات نوشتم که اگر آدم نرمال بخواهد بنویسد خودش دو صفحه است. برای استادم فرستادم تا یک فیدبکی بهم بدهد. از خواندنش خوشش آمده بود. آمد اتاقم که اگر وقت دارم برویم اتاقش تا با جزئیات بیشتر صحبت کنیم. پشت مانیتورش که نشسته بودیم از نامه تعریف کرد. توصیه کرد اضافه کنم که حمایت صددرصدیاش را به عنوان استاد راهنما دارم، شاید که موثرتر بیفتد. از تعریفش تشکر کردم. گفتم به نظرم میرسد در نوشتن خوبم در صحبت کردن افتضاح. نه دقیقا همین لغت اما تقریبا نزدیک به همین مفهوم. یک فضایی هم برای حفظ آبرو گذاشتم. مکث کرد، عینکش را برداشت و از سمت مانیتور چرخید به این سمت. به فاصله دو ابرویش چینی داد و گفت دتس نات ترو! و لبخند زد. من از تعریفش تشکر کردم اما دوست داشتم برایش شرح بدهم سخن گفتن در ذاتش برایم دشوار است. من شکست نفسی نکردم سیسیلیای عزیز. نه به انگلیسی که به فارسی و عربی هم به همین منوال. آرزوی من است فقط شنونده باشم و راه ارتباطیام تنها خط و کلمه و نامه و قلم و کاغذ باشد. و خب از بد روزگار، دنیا بر مدار سلیقه من نمیچرخد که. شاید یک روزی. اما این لحظه نه. بعدترش ادامه داد که نامهام دقیقا همان چیزیست که از من انتظار میرود. آدمی با قدرت و مطمئن. گفت نامه روز اولم را هم هرگز فراموش نمیکند چون بعد از خواندنش به خودش گفته است این کسیست که میخواهد دکترا بخواند و باید بیاید. من لبخند زدم، گوشهام خیلی گرم شده بود و توی قلبم گرچه که حقیقتش آن نامه و جزئیاتش در خاطرم نبود، اما تمام روزهای بعدتر در زندگیام، این لحظه ساعت هشت و چهل دقیقه صبح که تو این حس را در من زنده کردی که به قدر کافی خوب هستم یا حداقل در این لحظه کافی هستم و با چند جمله ساده دنیا را به جای قشنگتری تبدیل کردی فراموش نخواهم کرد. در من... در من ترانهای نبود، تو خواندی. در من آینهای نبود، تو دیدی. جادوی کلمات کار خودش را کرد. حقیقتش این است که مشتاق و مصمم شرکت در این برنامه پنج روزه بودم. اما به نظرم میرسد آنچه که لازم بود پشت میز سیاهرنگ اتاق بغلی گرفتم.
- ۹۹/۰۴/۱۶
چقدر منم دلم موفقیت میخواد. و چقدر این پستت تصویر برام تداعی کرد. و رویا برام ساخت.