ور نیز جراحت به دوا باز هم آید/از جای جراحت نتوان برد نشان را-3
یکی از روزهای قبل از آمدنم با مریم توی خانه پدری نشسته بودیم. من خیلی بغلش کردم. به من گردنبندی هدیه داد که به جانم وصل شده است. داشتیم از موضوعات مختلفی صحبت میکردیم. حواس خودمان را پرت میکردیم. مریم همه را دلداری میداد. از آن دسته حرفهای فقط در ظاهر آرمشبخش. من همانجا یکبار توی چشمهایش حلقه اشک دیدم. همان یکبار بود و این تصویر تا توی قبر هم همراه من میآید. مانند تصویر محمد. مانند تصویر بابا و مامان زیر لوستر ورودی خانه. میدانم. من آن روزها خیلی تکهتکه شده بودم. خشن بودم. خوی وحشی درونم فعال شده بود و در مقابل هر مراسم سوگواریای تنها خیره میشدم و بعد شروع میکردم به انجام روزمرههای حیات. کارهایی که به صورت منطقی در آن برهه از حداقل درصد اهمیت نیز بیبهره بودند. نخ گوشه رومیزی را میگرفتم. خاک گلدانی را که فردایش داشتم میبردم به کسی بسپارم را عوض میکردم. کتابهایی که قبلا خوانده بودم، دوباره میخواندم. نخود و لوبیا پاک میکردم و جلوی این فکر که حبوبات را میخواهی چه کنی را به شدت میگرفتم. خودم را موظف به انجام امور بیاهمیت و از بیخ و بن غیرضروری مشغول میکردم. با خودم خشن بودم. با اهالیام هم. به خود آن روزهایم البته حق میدهم. این، مکانیزم دفاعی زن بیپناه رو به ویرانی درون قلبم بود. عزادار بودم و به ضجهای احتیاج داشتم تا غمهایم را بیرون بریزد اما نمیآمد. نمیآوردمش. غمگین و شاید بهتر است بگویم خشمگین بودم. و به تصور خام خودم، قوی و مقاوم بودم. غلط اضافه. پشت گیت چهارده تمام آن مقاومت و ادعای قوت بخار شد. توی یک قالب یخی اگر بودم، پشت گیت چهارده همهچیز ذوب شد و معنای واقعی درماندگی را درک کردم. تدفین بدون جسد. چقدر طفلکی بودم آن روزها. زیاد روضه میخوانم. میخواهم خود واقعی آن روزهایم به خوبی به تصویر کشیده شود. مطمئن بودم جان سالم به در نمیبرم. مطمئن بودم تمام میشود و من برمیگردم. چتهای آن اوایلم با سعید را که مرور میکنم بادبادک رها شده در آسمانی را میبینم که نخش/دستش به هیچجا بند نیست. توی پرواز به دخترک ژاپنی ردیف بغل خیره میشود که چطور انقدر راحت و آرام توی پتوی خاکستری بنفش خوابیده است؟ چطور غذا خورد؟ توی دلش زنی پای تشت رخت نمیشست. خوابیده بود. آرام. عمیق. افق صد و هشتاد درجهای مقابل حال من. به مأمور اداره مهاجرت که میپرسید قصد پناهنده شدن ندارم، خیره میشدم و سعی میکردم به نگاهم بار نگاهِ این فکر احمقانه رو از کجا آوردی روانی؟ بدهم. اثر کرد. چون حتی منتظر پاسخم نشد و فایلم را امضا کرد. هزینه صدور کارت را تحویل دادم. کارتم را تحویل گرفتم و رفتم یک قهوه با خامه خوردم. حقیقت این است که از گرفتن کارت خوشحال شدم. و این تنها لحظه خوشحال قلبم پس از خروج از خانه بود. کارولینا همکار آرژانتینیام میگوید از لحظه ورود به گراتس داشته از خوشحالی از حال میرفته. همچنان، افق صد و هشتاد درجهای مقابل حال من. به او حق میدادم و خودم را متقاعد میکردم که او محقق مهمان است و تنها شش ماه اینجاست. من هم اگر مطمئن بودم شش ماه دیگر دارم کنار خانوادهام چایی عصر و کیک میخورم دف و داریه به دست میگرفتم. حق داری، لبخند چرخش نود درجهای رو به مانیتور با حمل ردیف زنان رخت و تشت به دست در دل. اما با مقایسه شرایط خودم حق نداشت. من شرقی غمگین بودم او جذاب شاد آمریکای جنوبی! به همین توصیف اکتفا میکنم. تمام اینها را که ثبت میکنم به این دلیل نیست که مجبور بودم بیایم. نه. هیچ اجباری در کار نبود. و حتی لازم است بنویسم موقعیت فعلیام موهبت است. در جستجویش بودهام. به تصمیم و اراده خودمان این مسیر را شروع کردیم و خب اگه دلت نمیخواهد برگرد. بله. درست است. تصمیمگیری عقلانی یک دشت است در شرق، و احوالات روحی یک دشت است در غرب. من الان در دشت غربی هستم. تنها. دور از هرآنچه که پرنده توی قلبم را غزلخوان نگه میداشت. منطق، نتایج منطقی، چشمانداز تحصیلی/کاری آینده خودمان و فرزندانمان را گذاشتهام کنار برای زمان بهبود کامل. عقلم در این لحظه و البته اکثرا محدود و ناقص است.
- ۹۸/۰۷/۰۸