ور نیز جراحت به دوا باز هم آید/از جای جراحت نتوان برد نشان را-2
خیلی دقیق و شفاف به خاطر دارم روزی که ویزایم را دیدم چه احساسی داشتیم. من خوشحال نبودم. غمگین هم نبودم. هیچچیز نبود که گِرمی وزن بیشتری توی ذهنم داشته باشد. آن روزها سمت منطقی ذهنم فعال شده بود و مثل مادری که وظیفه خودش میداند این زندگی را جمع کند و چادرش را محکم دور کمرش میبندد، راه افتاده بودم. کمدها را خالی کردم. ملحفهها را شستم. یخچال را بازبینی و مرتب کردم. وصیت کردم. دوازده روز بعدش از کارم استعفا دادم. از آن لحظه هر روز، به هر طریقی خودم را به خانه پدری میرساندم. داشتم فولدرهای توی ذهنم را پر میکردم. کارتهای بانکیام را تمدید کردم. لوازمالتحریر خریدم به علاوه مقادیری لوازم بهداشتی. چمدان انتخاب کردم و هشت بار وسیلههایم را چیدم و باز بههم زدم و دوباره چیدم. سریال دانتون ابی را تماشا کردم. وقتهای چشم مامان سعید را علامت میزدم و همراهش میرفتم. بستههای وکیوم گرفتیم. و هشت بار بعد از اولین چیدن چمدانها را قفل کردم و گذاشتم توی فضای ورودی خانه. آینه دق. با خودم سرسخت بودم. زن عربی درونم آن روی خشناش را فعال کرده بود. روزهای غریبی بود. اشک نمیریختم اما توی قلبم ماتم بزرگی داشتم. میرفتم روضه بلکه اشک بریزم. نمیتوانستم. نمیآمد. نه دلشوره داشتم، نه غم، نه شعف، نه خشم، نه هیچی. خانوادهام را تماشا میکردم و چیزی درون قلبم، توی بدنم ذوب میشد که نمیتوانستم جلویش را بگیرم. خیال میکردم هشت شهریور خیلی دور است و هرگز نمیرسد. من هنوز باور نکرده بودم. عصرها با مامان و بابا چای میخوردم. گاهی شام. گاهی هم شبها میماندم خانهشان. قلبم هزار تکه شده بود به هر طرف. کمتر از یک ماه وقت داشتم و هم دلم میخواست مدام روبروی سعید باشم. هم مامانها و باباها و هم تنها باشم. کسی را نبینم. منتظر کسی نباشم. کسی منتظرم نباشد. روضه بخوانم. چادر بکشم روی سرم. یونس بشوم بروم توی دل ماهی. روزهای غریبی بود. گذشته را تماشا میکردم که چرا با همسر برادرم بیشتر وقت نگذراندم. چرا با غزل نرفتم کوه. چقدر دور دریاچه نزدیک سحر قشنگ بود، چرا بیشتر نیامدم. و اوه چقدر این آب خوشمزه است چرا قبل از این بیشتر آب نخوردم! هر خاطره، هر لحظه و هر مکثی برایم تمام زندگیای شده بود که من میبایستی بیشتر از سرمیگذراندمش و کوتاهی کردهام. شهر و تفریحاتش در نظرم هزار برابر شده بود. نشسته بودم به حساب خیابانها و کافهها و رستورانها و معبرها و غذاهایی که هنوز با همه اهالیام تجربهشان نکرده بودم. کوتاهی کرده بودم. این احساس من در روزهای نزدیک به رفتن بود. در سکوت. در آرامش ظاهری. در طوفان داخل بدنم. من زندگی خوبی پشت سر گذاشتهام و سرگشتگی این روزهایم شاید دلیلش یادآوری همین سطح از کیفیت باشد. برای من، برای سین، سطح اعلا بود. و تمام مدت انگار که محتضری روبرویم باشد منتظر وقوع بودم. عذاب بزرگی بود. دوستش نداشتم. دوستش ندارم. اما گذشت. یا حداقلِ حالت، ذهنم محتضر را برده است به اتاق بغلی. حالا هر زمان که هوا ابریست، یکشنبه است، کسی کج نگاه میکند، صدای آشنایی میشنوم، عکسی میبینم، گالری گوشی را برانداز میکنم یا در خیابانهای غریب عطری آشنا میشنوم، دیوار اتاق بغلی میریزد و من به حالت قبل برمیگردم. این است که اغلب اوقات غم آرامی گوشه قلبم نشسته است که تنها توافق کردهایم باشیم، کنار هم ولی بیکه چنگکی به هم نشان بدهیم. بگذریم.
روزهای بعد از مستقر شدنم در خانه، کلید دفتر کار، کامپیوتر و باقی امکانات در اختیارم را تحویل گرفتم. حساب بانکی باز کردم. کارت دانشجویی گرفتم. قرارداد کاری امضا کردم (دکترا اینجا به مثابه شغل در نظر گرفته میشود) و در یک سفر/بازدید تفریحی یک روزه به وین شرکت کردم. استادم آدم مهربانیست. درک خوبی دارد و با هم رابطه خوبی داریم. هنوز شروع است. حتی شروع هم نیست. اما احساس پذیرش به سراغم آمده است. به نظرم بیربط به گرفتن کارت اقامت نیست. با گرفتن کارت، احساس امنیت دارم. مدام تمام مدارکم را با خودم همهجا نمیکشم. روزهای اول در سطحی از نگرانی بودم که ذهنم تصور میکرد افتادهام دستم شکسته است و هیچکس من را نمیشناسد. برای هیچکس مهم نبودم. آدمها من را نمیشناختند و من هم آدمها را. باید حقیقت را بگویم که خیلی ترسیده بودم. به طرز مهیبی باور کرده بودم قرار است فردا دستم بشکند و کسی من را نشناسد. استادم روز اول حرف گرمی به من زد. داشتیم اطراف دانشکده قدم میزدیم که ایستاد و گفت تو اینجا تنها نیستی، امیدوارم اینو بدونی که هر مشکلی داشته باشی حل میشه. هر چیزی رو متوجه نشدی بپرس طبیعیه که ما همه اینجا لهجههای متفاوتی از همدیگه داریم. برای هر مشکلی، میتونی به من بگی که حلش کنم یا اگه بلد نیستم بفرستمت سمت یک اتریشی که بلد باشه! من چند ثانیه سکوت کردم خیره شدم به گوشه چشمش و همراه تکون دادن سرم لبخند زدم. روز آفتابی قشنگی بود. اون لحظه رو دوست داشتم. روزهای بعدش با دو ایرانی داخل دانشکده و به تبع اونها با همسر یکی و دوستهای دیگری آشنا شدم. به توصیه مهشید ترس ناشناخته بودن رو با فرستادن شمارههای ضروری و مهم زندگیم به ساندرا حل کردم. قلبم از پیام همه دوستانم، بیاغراق همه دوستانم که هر کدوم از یک گوشه دنیا برای من تکست، صدا، ویدئو و ایمیل فرستاده بودن گرم شده. احساس تنهایی وقتی میبینی بین افراد مشترکه و همه نتیجه یکسانی رو گزارش میدن که "درست میشه، حالا ببین" خیلی قابل تحملتر میشه. من حتی اونقدر آدم خوشبختی بودم که در میانه این کربلا، پونه رو دیدم. دخترکی که توی سرما و جایی که بیاغراق حتی راحت نبودم بنشینم و داشتم ذوب میشدم اومد جلو و در دیدار اول من رو به مدت طولانی بغل کرد و سه بار بوسید. من هیچوقت شاید نتونم بهش بگم این خوشامدگویی در ظاهر معمولی برای من توی اون روزهای بارونی گراتس چه معنایی داشته، اما مطمئنم پونه همون لحظه دنیا رو قشنگتر از چیزی که تحویل گرفته تحویل داده...
- ۹۸/۰۷/۰۳
سلام . من تازه با وبلاگت آشنا شدم و همین ابتدا چند تا پستت را با هم خوندم و لذت بردم از قلمت و برات آرزو میکنم روزهای خیلی روشن و موفقی پیش رویت باشد و بهترین ساعات عمرت را تجربه کنی در محیط جدید. الان درگیر انجام پروژه ای هستم که نزدیک ددلاین هست و کلی عقب افتاده ام وگرنه مثل یه کرم کتاب همه ی وبلاگت و نوشته هات را پشت سر هم میخوندم:)) باز هم برات روزهای پر از دلگرمی آرزو میکنم