آنچه که باید... - 2
خب حداقلش مشخص شده بود که خطوط کلی پروسه چی هست. من باید تلاش میکردم یک جایی که کمترین ریسک رو داشته باشه این لوپ رو بشکنم، بیام بیرون و یکطوری، هرطوری شده حلش کنم. این شد که حساب بانکی رو از ذهنم خارج کردم. رفتم بانک و گفتم من قصد دارم با این فیش واریز (که از دانشگاه گرفته بودم و مخصوص خودشون بود) انقدر مبلغ واریز کنم. مبلغ رو واریز کردم. این مبلغ رو همه دانشجویانی که اتریشی نیستن باید واریز کنن. تحصیل برای غیراتریشیها رایگان نیست. اما منطقا من نمیبایست. چون من قرار بود قرارداد داشته باشم و این هزینه جز مخارج قراردادم محسوب میشد، اما به همون دلایلی که در پست قبل وصفش رفت نمیتونستم قرارداد داشته باشم و از امتیازاتش استفاده کنم فعلا. این شد که تصمیم گرفتم شهریه رو مثل دانشجویی که قرارداد کاری نداره واریز کنم ولی استادم بهم گقت که بعد از شروع قراردادم مبلغ به حسابم برمیگرده. خب این خوب بود. القصه، مبلغ رو واریز کردم و قفلها به صورت دومینووار باز شدن. ثبتنام دانشجوییم تکمیل شد. کارت دانشجویی گرفتم. حساب بانکی باز کردم. حق بیمه رو برای دو هفته تا تاریخ شروع قرارداد دادم و بیمه شخصی خریدم. با مدارک ثبتنام دانشگاه و بیمهنامه برگشتم اداره مهاجرت و با یک سری کاغذبازی معمول، کارت اقامتم رو گرفتم. با کارت اقامتم رفتم منابع انسانی و با دانشگاه قرارداد کاری امضا کردم و کارت کارمندی هم علاوه بر کارت دانشجویی گرفتم و متمرکزتر شدم. در نهایت با کارت دانشجوییم رفتم دفتر مرکزی امور دانشجویان دانشگاه و گفتم من دانشجوی فلان مقطع هستم و قرارداد کاری دارم و چند وقت پیش هزینه دانشگاه رو دادم که مثل اینکه باید برگرده و گفتن بله درسته این فرم رو پر کن ما میفرستیم برای منابع انسانی، به محض تأیید اونها مبلغ به همین شماره حسابی که توی فرمت نوشتی واریز میشه و تمام. این دو پست نزدیک به یک ماه خیلی باعث رنجش من شد، اما شکر پروردگار جهان، به طرز منطقیای به این مرحله رسید. این دست پروسهها معمولا خط کلی ثابت و در جزئیات طبیعتاً فرد به فرد تفاوتهایی دارند. غیر قابل اجتناب هم هستند. من این وضعیت را برای خودم شبیه زایمان میبینم. درد غیرقابل اجتنابی برای رسیدن به زیبایی چهره نوزادی که توی شکم آدمیست. برای من درست در همین هیبت و دست تنها. روزها که با خانه پدری صحبت میکردم خط چشم میکشیدم. لباسهای مرتبتری انتخاب میکردم و سعی میکردم قشنگ باشم و به قول مامان پوستم شادابتر شده بود. این کادری بود که من رو به روی شش اینچ مامان و بابا و سعید قرار میدادم. تا انتهای کادر، تا سرشانههایم همه چیز زیبا بود. من در میانه معماریهای زیبای اتریشی قدم میزدم، پلیور سبز خوشرنگی به تن داشتم، موهایم یکطرف دور گوشم در نسیم خنکی تاب میخورد و پوستم شادابتر بود و از سرشانهها پایینتر یک حجم فشرده از اضطراب و نگرانی و تنهایی را به زور چپانده بودم تا زیر لبه کادر شش اینچی تا به مامان بگویم اوه اصلا نگران من نباشین، شما که خوشحال باشین من تمرکزم بیشتره و خب مامان به نظرم از وضعیت من راضی بود. یا حداقل او هم اینطور نشان میداد. بالاخره ما ژنهای مشترک داریم و حتما اگر مامان هم وبلاگ داشت الان تویش نوشته بود دخترکم را دست تنها فرستادم جایی که روبروی شش اینچ گوشیاش مقابل من بنشیند و به خیال ابلهانهاش با کشیدن خط چشم و جوک ساختن از هر وضعیتی من را بخنداند که من نگرانش نشوم... بگذریم. مامان و بابا از موقعیتی استفاده میکنند تا به من یادآور شوند که زن آزاد مستقلی هستم و از این موقعیت برای شروع یک زندگی توأم با لذت استفاده کنم. اینجا میتوانم با هویت خودم تنها هتل رزور کنم. نیاز به اجازه ورود و خروج از کشور نداشته باشم و در معنا "زندگی" کنم. همهچیز را وقف درس نکنم و سعی کنم در کنارش خیلی به خودم برسم. که این روزها برنمیگردند و بهتر. که نفس راحت بکشم از دست "اینها" بعد شروع میکنیم به رمزی و عربی حرف زدن. که مبادا "اینها" ردیابی کنند. انقدر توی ذهن ما ریشه دوانده... که بروم ایتالیا، دو روزه میتوانی بروی پاریس. بعد برو هلند. حتما هلند را ببین. دلتنگ نشو. بعدا به این روزها میخندی. زندگی پیش روی توست. بابا میگوید. و خب بله به نظرم زندگی پیش روی من است چون دارم روی ماهش را در مقابلم روی یک صفحه شش اینچی میبینم و این، زندگی من است. من ولی، نمیتوانم به مامان و بابا، به سعید حتی، بگویم زایمان خیلی دردناکی داشتم چون طفل توی شکم من بود و دیگر راه برگشتی نداشتم جز اینکه درد را تحمل کنم و بیاورمش بیرون. که هم سبک شوم هم روی زیبایش را ببینم. این درست مثل یک نوزاد نه ماهه یک پروسه بیبازگشت بود که فقط باید حلش میکردم. ولو با وحشت، با تنهایی، با گریه و دردهای مداوم چند روزه. اینها آن ور سخت ماجراست که بعید است روزی برگردم و برای کسی تعریف کنم چه و چه، اما اینجا نوشتنش شاید روزگاری به کسی کمک کند که مسیر مشابهی طی میکند و به گمانش تیرهترین و غلیظترین روزها را از سر میگذراند که انتهایی برایش نیست. دوست دارم اینجا بنویسم تا اگر بر حسب اتفاق رهگذری مسیرش خورد بداند تمام این ابرهای سیاه به قطع روزی رد میشوند. ممکن است خیلی فشرده و سیاه باشند. چندین روز پیاپی باریدن بگیرند اما تمام میشود و روزهای آرامتری میبینی که تنها مشکلش دلتنگیست و کمکم یاد میگیری همان دلتنگی را هم گوشه میز کارت بگذاری و مشغول شوی و بعد موقع رفتن به خانه برش داری، بگذاری توی جیبت، همهجا همراه توست، گریزی از دلتنگی نداری اما میتوانم با اطمینان نوید کنترلش را به تو بدهم. این را کسی به تو میگوید که عضلهی قلبش را توی تهران گذاشته است و اینجاست. راه میرود. تحقیق میکند، عدسپلو میپزد، انگلیسی میخواند و توی همه اینها دلتنگ هست اما زنده است.
- ۹۸/۰۷/۱۴