سمت روشن ذهن
صبح اولین صدایی که به گوشم میرسد، اولین صدای انسانی، صدای سعید هست. امروز صبح یک پیام صوتی یازده ثانیهای داشتم که با لحن خیلی ملایم آدمی که روبروی دشت وسیعی نشسته به آرزو کردن میگفت "اوایل شب خوابتو دیدم که اومدی. بعد یهو کلید انداختی اومدی تو" کلمه به کلمه همین. ترکیب شاعرانهای نیست. من اما توی تختم ذوب شدم. لحن بیشتر از صدا آمد و پیچید توی مغزم و من را هم با خودش پیچاند. نماز خواندم و توی تاریکی سحر داشتم به خوشبختی آن عصرهایی فکر میکردم که برمیگشتم و از بخت خوشم او زودتر رسیده بود. لامپ روشن خانه، خوشبختی بزرگی بود و من همان دم هم به این سعادت واقف بودم. حین شام مدام اشاره میکردم دیرتر از تو اومدم امروز اما خسته نیستم، فکر کنم اثر روبرو شدن با یه خونه روشنه. خوب زندگی کردیم. حالا که به آن زندگی فکر میکنم، که متاسفانه عمود منصفی آمده و توی وصفهایم "آن" و "این" خلق کرده است، دلتنگش هستم اما راهی برای بهتر گذراندنش سراغ ندارم. این حقیقت خوشحالم میکند. آنقدر که از کیفیت اجراییاش خرسندم؛ همین حجم عجیب از دلتنگی را برای من به ارمغان آورده است. و شاید این نه که نیمه پر، که نم پشت لیوانی باشد که با آمدن روی میز آشپزخانه چوبیمان ترکش کردم...
- ۹۸/۰۸/۱۷
سهام جانم هر چند هر روز یادم نیست اینجا هم می نویسی اما هر وقت یادم میاد و البته اگر حوصله کافی داشته باشم حتما میام اینجا.
میدونی برای خوندن قصه های تو باید حوصله داشت و فکرت مشغول هیچی نباشه تا یکی یکی کلمه ها رو مزه مزه کنی و لذتشون رو ببری.
راستی هر روز قشنگ تر از دیروز می نویسی.