عطر دانههای هل
شد دو ماه. شصت روز است که از قالب قبلی بیرون زدهام. شصت روز است که قالب جدیدی بر تن زندگیام کردهام. در واقع زندگیمان را توی قالب جدید چپاندهام. با لغات بازی میکنم. میخواهم بگویم تولد ابی بوده است و من اینجا بودهام. رفته بودهام. نوبت فیزیوتراپی مامان بوده است و من رفته بودهام. اول مهر غزل بوده و و من رفته بودهام. مامان و بابا رفتند سفر. برگشتند و من رفته بودهام. تولد مریم شد و من رفته بودهام. انیمشین جدید دوبله شد و من رفته بودهام. محرم آمد. صفر رفت و من رفته بودهام. گردن مامان گرفت و من رفته بودهام. سالگرد عقدمان شد و من رفته بودهام. تولد غزل شد و من رفته بودهام. زندگی داشت میرفت. توی تمام این دو ماه. من عادت نکردهام هنوز. رام شدهام اما. حین تماشای مامان سعید از یک صفحه شش اینچی وقتی کتلت سرخ میکند دیگر اشکی ندارم. غمها آمدند توی قلبم ولوله بهپا کردند، شیشهها را شکستند و بعد که خشمشان فروکش کرد مبلی را گرفتند و رویش نشستند. دیگر جا دارند و موجودی که جا دارد شروع میکند به ریشه دواندن. غم توی دلم اخت شده است. دیگر خودش و من را به رسمیت میشناسد و خب روزهایی هم هست که اصلا بیمحلیهای من را تاب نمیآورد و این نادیدهگرفتن مدام وحشیترش میکند. صبر میکند، صبر میکند، صبر میکند و در لحظهای که زورش زیاد میشود، هوای ابریای، نسیم خنکی، عطر آشنایی، غروب تعطیلیای؛ میآید یقه آدم را میگیرد که هی من اینجام. بس کن. تو نمیتونی من رو بیرون کنی. نمیتونی من رو نبینی... اینجاست که آدمی سپر میاندازد، روضهخوان و گریهکن خودش میشود. که دلتنگ آن نور ملایم صبحهای پنجره خانه میشود. به پرنده گرسنهی که با تناوب بالا به خردههای نان پشت پنجره نوک میزند خیره میشود. فکر میکند شاخه گلدانش چه بلند شده است و اوه امروز پنجاه و پنج روزه که تو رو دارم. ریشه دووندی تو هم. امروز ساعتها را یک ساعت به قبل برگرداندیم. من داشتم عقربههای ساعت مچیام را میپینچاندم که تاریخ کوچک بیست و هفتم پایین صفحه شد، بیست و شش. ادامه دادم. برگرداندمش به بیست و پنج و فکر کردم توی دنیای موازی ساعتم را میچرخانم و برمیگردم سر جیراردی، میچرخانم و کتاب مرضیه را میبندم میگذارم توی کوله. میچرخانم و با نگار بستنی میخوریم. میچرخانم و از بغل نگار خارج میشوم، از او دور میشوم و در حین دور شدن میخندم و برایش دست تکان میدهم. میچرخانم و چمدانها روی نوار نقاله فرودگاه برمیگردند. میچرخانم و من توی دوحه هستم که دارم رمان نمیخوانم و برگه سیب نمیخورم. دارم روی پله برقی میروم بالا. میچرخانم و شکلات مهماندار را برمیگردانم سرجایش. صبحانهام را پس میدهم. میچرخانم و برمیگردم محمد را میبوسم. سعید را. میچرخانم و توی ماشین با احمد و المیرا میخندیم. میچرخانم و برمیگردم ساعت دو بعد از نیمه شب با دوستانم چای و کلوچه خرمایی میخورم. میچرخانم و برمیگردم توی آغوش مامان و بابا زیر لوستر ورودی خانه و همانجا متوقف میشوم و فکر میکنم دیگر توی هیچ کدام از زندگیهایم هیچ دانه هلی وسط هیچ مربای پرتقال هیچ صبحی غمگینم نمیکند...
- ۹۸/۰۸/۰۵